سلام، من عاطفه رجایی از مهاجران افغانستان هستم، دانش آموز کلاس دوم دبیرستان شهید شهیدی باقر شهر، وقتی خبر شهادت 26 تن از دانش آموزان را شنیدم، باور نکردم. چون یک هفته پیش من و همکلاسی های خوبم از طرف مدرسه به شلمچه رفته بودیم و حتما از آنجا هم گذشته بودیم. خبر بسیار تلخی بود. یک لحظه شور و شوق همکلاسی هایم در پایان سفر یادم آمد که با چه ذوقی می خواستند که خاطرات سفر شان را در برگشت به خانواده هایشان بگویند. حالا هیچ کسی نیست که خاطرات آن 26 فرشته را به خانواده های شان بگویند. حالا من خاطرات سفر خود را به شلمچه برای شما و به خصوص به خانوادههای داغدار این دانش آموزان عزیز مینویسم. شاید به جاهایی که ما رفتیم و دیدیم آنها هم رفته باشند و دیده باشند. شاید با خواندن این سفر نامه اندکی از غصههای خانواده همکلاسیهای ما کم شود. چون ما همه در ایران اسلامی درس میخوانیم و کلاس دوم دبیرستان هستیم، افغانی و ایرانی نداریم و همه همکلاسی هستیم. امیدوارم چنین غم بزرگی در هیچ جای جهان پیش نیاید.
روز دو شنبه 17 مهرماه بود که خانم ناظم، وارد کلاس شد و گفت: ما میخواهیم بچه ها را به شلمچه ببریم. همه خوشحال شدیم. اما چند لحظه بعد خانم ناظم گفت: اما بچه های اتباع (مهاجرین) نمیتوانند بروند. آن لحظه بسیار غمگین شدیم، اما دو روز مانده بود به سفر که باز هم خانم ناظم آمد و گفت: بچه ها یه خبر خوش، اتباع هم میتوانند در این سفر معنوی شرکت کنند. همه خوشحال شدیم. من و همکلاسیهای افغانیام که 10- 12 نفر میشویم همه به جز دو نفر تصمیم گرفتیم که برویم.
صبح روز جمعه 21 مهرماه ساعت 6 بلند شدم و برای رفتن خود را آماده کردم. ساعت 7 به کانون فاطمیه رفتم، قرار بود که همه بچه ها آنجا جمع شوند. جلو کانون حدودا 10 تا اتوبوس پشت سر هم بودند که بعد از یک ساعت معطلی همه بچه ها سوار شدند و به راه افتادیم. ساعت 1 ظهر به اراک رسیدیم، برای نماز و ناهار پیاده شدیم. بعد از انجام دادن کارهای مان دوباره با اتوبوس به طرف مناطق جنگی حرکت کردیم.
ساعت 8 یا 9 شب بود که به اندیمشک، به پادگان شهید کلهر رسیدیم. در آنجا از پشت شیشههای اتوبوس، دختران دانشآموزانی را دیدم که روی خاکها نشسته بودند و گریه میکردند. من که معنی گریهی آنها را نمیفهمیدم، خندیدم و با خود گفتم من هم شب آخر مثل آنها میشوم.
از اتوبوس پیاده شدیم و وسایل مان را در خوابگاه گذاشتیم و برای نماز خواندن و شام خوردن رفتیم. راستی قبل از شام، برای ما مراسم افتتاحیه اجرا کردند. در خوابگاه باید سر ساعت 11 میخوابیدیم، تا ساعت 4 . 30 دقیقه صبح بیدار میشدیم. اما آن شب من و همکلاسیهایم تا ساعت 2 . 30 دقیقه بیدار ماندیم و حرف زدیم و تخمه شکستیم. تا این که مسئول خوابگاه آمد و ما را مجبور به خواب نمود. صبح شنبه 22 مهر ماه همه در حیاط پادگان به صف شدیم و آقایی به اسم محمد احمدی نژاد، از مناطق جنگی برای مان حرف زد. ما، اول از همه جا به منطقه مقدس شرهانی قدم گذاشتیم. میگفتند که عملیات محرم در آن جا با رمز (یاعلی ابن ابیطالب) صورت گرفته و رزمندگان اسلام پیروز شدند. این منطقه حدودا 1000 هزار شهید داشته و پیکر 7 شهید گمنامی که خانوادههای شان همیشه در انتظار بودند و هستند، وجود داشت. از دشت عباس هم گذر کردیم و به منطقه عملیاتی فتحالمبین رسیدبم. در فتحالمبین هم شهیدان گمنام زیادی بود. بعد از نماز و ناهار و زیارت شهدای گمنام به طرف پادگان به راه افتادیم. اما این بار به اردوگاه شهید مسعودیان در اهواز رفتیم.
به محل اسکان که برای ما مشخص شده بود رفتیم. با گذاشتن وسایل مان در ساعت 7 شب دوباره همه به صف شدیم. در آنجا متوجه شدم که دانش آموزانی دیگری از شهرهای دیگر هم آمده اند. از آنجا با هدایت مسئولین همه با هم به تپه بزرگی رفتیم؛ آنجا رزمایش 8 سال دفاع مقدس را برای ما اجرا کردند. برنامههای رزمایش خیلی طبیعی به نظر میرسید و صدای گریه دانشآموزان رزمایشها را زیباتر میکرد. در رزمایش یک تانک و دو هواپیمای کوچک جنگی هم رد شدند. در یک طرف هواپیما بمباران میکردند و در طرف دیگر ما رودخانهای بود که خیلی منظره را زیبا کرده بود. آن شب با خستگی و هیجان زود خوابیدیم و صبح یک شنبه 23 مهر ماه به طرف شلمچه حرکت کردیم.
وقتی به شلمچه رسیدیم، بعضی از دانشآموزان به احترام خون شهدای اسلام که با رمز یا زهرا در عملیات کربلای 5 پیروز شده بودند، کفشهای خود را از پا در آوردند و با پای برهنه روی مناطق خاکی راه میرفتند. آنجا یک حاج آقای برای ما روضه خواند و بعد همه بر سر قبر 47 شهید گمنامی که آنجا بودند رفتیم و وسایل جنگی آنها را مثل کلاه، لباسها و تفنگهایی که از جنگ باقی مانده بود را دیدیم. در آنجا یک آقای نقشهای بزرگی را جلو ما گذاشت و از مناطق جنگی برای ما توضیح داد. بعد از آن من و دوستانم به احترام شهدا و امام حسین که فقط 2 ساعت از کربلا فاصله داشتیم، زیارت عاشورا را با هم زمزمه کردیم و نثار روح آن عزیزان کردیم. وقتی به طرف هویزه حرکت کردیم، در راه از روی رود کارون و شهر شوش که قبر دانیال نبی در آنجا است، رد شدیم. وقتی وارد شهر خرمشهر شدیم، هنوز جای تیر اندازیها روی بعضی از دیوارهای قدیمی ساختمانها مانده بود. در هویزه بر سر مزار بزرگوار شهید علمالهدا و چند شهید دیگر هم رفتیم.
در هویزه بازارچه کوچکی بود که دانشآموزان از آنجا، برای خانوادههای شان سوغاتی میخریدند. بعد از ظهر بود که دوباره به طرف پایگاه شهید کلهر رفتیم تا مراسم اختتامیهای که برای ما در نظر گرفته بودند، اجرا کنند. راستی، در مسیر شلمچه به هویزه ماموران راهنمایی و رانندگی در یک جایی به دلیل نبستن کمربندها توسط دانشآموزان، رانندهی ما را جریمه کرد. بچهها نیز به خاطر اشتباهی که کرده بودند، پول جریمه را که سی هزار تومان بود جمع کردند و به راننده اهدا کردند. در راه در سمت چپ ما دریاچه ماهی که حدود نیم متر عمق داشت را دیدیم، یا عمقش کم بود ولی خیلی بزرگ بود و وسیع دیده میشد. در سمت راست ما دریاچهای دیگری بود که از وسط آن نیزارها روییده بود. خیلی زیبا دیده میشد.
وقتی در پادگان رسیدیم مراسم اختتامیه شروع شد. برای ما فیلمهای مستندی که از خانوادههای شهدا تهیه شده بود، نشان دادند. خانوادههایی که برای پسر شهید و یا گمنام شان عروسی گرفته بودند. آن وقت بود که معنای گریهی دانشآموزانی را که در شب اول دیده بودم، فهمیدم. واقعا خیلی ناراحت کننده بود. بعد از تمام شدن مراسم بچهها هنوز گریه میکردند. در طول سفر با این که ما را کنار رود کارون، طلائیه، فکه، زیارت دانیال نبی در شوش و از همه مهمتر به سجد جامع خرمشهر نبردند، من و بقیه بچهها اعنراض کردیم و ناراحت شدیم. اما با تمام اینها تانکها، سنگرها و مناطق مین گذاری شده را نیز دیدیم. تلههای خورشیدی که رژیم بعثی عراق که در رودها پنهان میکردند هم دیدیم، خیلی سخت بود. اما با وجود این همه خیلی سفر خوب و معنوی بود. در برگشت یکشنبه شب به راه افتادیم و روز دوشنبه 24 مهرماه ساعت 8 صبح به خانه رسیدم. برای شادی روح آن عزیزانی که به خانه نرسیدند و تسلی خاطر خانوادههای شان صلوات.