به گزارش جامجم، بيش از سه سال و هفت ماه از عمر پريا نميگذشت. خانه با وجود او لبريز از محبت بود. صداي خندههايش غم و خستگي را از وجود مادر و پدرش دور ميكرد.
همه چيز از يك روز گرم تابستاني شروع شد. انگار سرنوشت به گونهاي رقم خورده بود كه سومين بهار زندگياش، خزان شود. آن روز پريا وقتي خوابيد و بيدار شد،دل درد شديدي را احساس كرد. توان حركت نداشت.
مادر با ديدن او وحشت كرده بود. سعي ميكرد آرامش كند، اما گريههاي بيامان كودك ادامه داشت. شوهرش را صدا زد، دو نفري او را به مطب پزشك بردند. پس از معاينه پريا، پزشك تشخيص درستي از بيمارياش نداد و خواست او را به بيمارستان انتقال دهند.
كودك به بيمارستان فيروزآبادي شهرري منتقل شد. دخترك روي دستان پدر آرميده بود. آنها سراسيمه به سمت پرستاران رفتند و از آنها كمك خواستند.
پزشكان به بررسي وضع كودك پرداختند و معلوم شد او تشنج كرده است. تلاش براي نجات او آغاز شد؛ اما بيفايده بود. چند روزي آنجا ماند و بناچار به بيمارستان مفيد تهران منتقل شد. مادر پريا را صدا ميكرد تا شايد بيدار شود اما او انگار صدايش را نميشنيد. آرام آرميده و به خوابي عميق رفته بود.
زندگي بيبازگشت براي پريا
پرستاران پريا را به اتاق عمل بردند و والدينش پشت درهاي بسته ماندند. هردو به ديوار تكيه زده بودند. مرد، همسرش را دلداري ميداد و زن بيتابي ميكرد. پزشكان گفتند پريا مرگ مغزي شده است.
با گذشت 15 روز از بستري شدن كودك، ديگر پزشكان آخرين حرفها را به خانواده پريا گفتند؛ اين كه ديگر بازگشتي براي زندگي پريا نيست. بهتر است اعضاي بدن او را اهدا كنيد. صداي شيون تمام سالن بيمارستان را فرا گرفت.
مادر مرگ كودكش را باور نداشت. وارد اتاق شد. آرزو ميكرد يك بار ديگر دردانهاش چشم بگشايد، حرف بزند و صدايش كند و يك دل سير او را ببيند. در افكار خودش غوطهور بود كه با شنيدن صداي اذان ظهر به خود آمد و به نمازخانه بيمارستان رفت. نمازش را كه خواند، سرش را روي سجاده گذاشت و دعا ميكرد كهاي كاش همه چيز يك خواب باشد.
ناگهان او صداي خندههاي كودكانهاي را شنيد. سر از سجاده برداشت. پريا را ديد كه مقابلش ايستاده و عروسكي در دست دارد. ميخنديد و ميگفت مامان چرا به دوستانم كمك نميكني،صدايشان را نميشنوي، صدايت ميكنند. همين كه آمد بغلش كند، از نظرش محو شد.
تصميم بزرگ
مادر همان موقع از جايش بلند شد، تصميم مهم زندگي خود را گرفت و به سراغ همسرش رفت. با هم ساعتي را گفتوگو كردند و بعد به اتاق پزشكان رفتند و برگههايي را امضا كردند تا شادي را به زندگي چند بيمار هديه دهند.
وقتي شنيدند كليهها و كبد پريا به سه پسر خردسال بيمار پيوند زده شده،اشك شوق بر چشمانشان جاري شد و سجده شكر به جا آوردند. پريا هر چند به مرگ سلام كرد؛ اما وجودش همچنان جاودانه بود.
مادر پريا در مورد تصميم مهم زندگياش روز گذشته به خبرنگار ما گفت: هنوز مرگش را باور ندارم. هر كجاي اتاق مينگرم، چهره خندانش را ميبينم كه صدايم ميزند. غم از دست دادن كودك سخت است، اما با تقدير نانوشته نميتوان جدال كرد.
وقتي پزشكان گفتند ديگر اميدي به زنده ماندن دخترمان نيست، خودمان را براي تصميم مهم آماده كرديم. در مدتي كه دخترم در بيمارستان بستري بود، افراد مختلفي را ديدم كه سالها بود با مرگ دست و پنجه نرم ميكردند. چهره اين افراد مقابل چشمانم بود. تصميم گرفتيم اعضاي بدن كودكمان را اهدا كنيم تا بيماري از مرگ نجات يابد، تا مادري غمگين نباشد و پدري در خلوت خود نگريد.
فرشته كوچولويمان رفت اما فرشتههاي ديگر زنده ماندند.از اين كار خيلي خوشحالم كه كليهها و كبد فرزندم به سه كودك بيمار پيوند زده شده است.انگار آنها فرزندان خودم هستند. از گيرندگان عضو ميخواهم كه از امانتهاي فرزندم بخوبي نگهداري كنند و هميشه در كنج خاطرشان از دخترم ياد كنند.
مرتضي پسري دو سال و نيمه اهل ياسوج و يكي از گيرندگان عضو پرياست. او به بيماري كليه مبتلا بود و با هديهاي كه خانواده دختر كوچولو به او دادند، اكنون ميتواند راه برود، فوتبال بازي كند و شادي كند. لب مادرش خندان شده، كه او ميتواند با همسالان و برادرانش يك دل سير بازي كند.
زنده ماندن مرتضي يك معجزه بود
مادرش هنوز زنده ماندن كودكش را باور ندارد. او به خبرنگار ما گفت: «زنده ماندن مرتضي يك معجزه است.» بيقرار ديدار خانواده ايثارگر پرياست. در ذهنش روزهاي تلخ بيماري كودكش را مرور ميكند و ادامه داد، مرتضي سومين پسرمان است.
او مادرزادي به بيماري كليوي مبتلا بود. براي درمان و دياليز او را به بيمارستان ميبردم. هر روز ساعتها مجبور بود لولههاي مختلفي را كه به بدنش وصل ميشد تحمل كند. ديدن كودكم در اين وضع آتش به جانم ميزد.
مادر يادآور شد: مدتي مرتضي در بيمارستان ماند اما به دليل اينكه از عهده مخارج بيمارستان برنميآمديم، او را به خانه آورديم و خودم از او نگهداري ميكردم. وقتي به خواب ميرفت يك دل سير گريه ميكردم و شفايش را از خدا ميخواستم؛ ساعتها مجبور بود كنج اتاق بخوابد و با حسرت از پشت پنجره دوستانش را كه باهم بازي ميكردند، تماشا كند. ديدن او در اين وضع دلم را ريش ميكرد.
ذرهذره جلوي چشمهايم آب ميشد و من راهي براي نجاتش نداشتم. مادر از روز پيوند عضو مرتضي گفت: نام فرزندم در فهرست دريافتكنندگان عضو بود. با گذشت چند سال سرانجام از بيمارستان نمازي شيراز با ما تماس گرفتند و گفتند دختري به دليل مرگ مغزي فوت كرده و خانوادهاش اعضاي بدن او را اهدا كردهاند و اين پيوند ميتواند براي پسر شما صورت گيرد.
وي اضافه كرد: بابت مرگ دخترك گريستم؛ اما دلم آرام گرفت از اين كه خانوده ايثارگر او با تصميم خود به زندگيمان شادي بخشيدند. آنها دل دردمند ما را مرهم گذاشتند.
درست است كه پريا آسماني شد و رفت، اما كار نيك خانوادهاش او را جاودانه كرد. حالا شادي به خانواده مرتضي، طاها و پژمان هديه شده و آنها كه سالها بود با مرگ دست و پنجه نرم ميكردند، اكنون به ديدن بهار ديگري اميدوار شدند.