گروه فرهنگی مشرق - علی داودی از طایفه «نقاشان شاعر» و «شاعران نقاش» است. از آنها که با کلمات صورتگری میکنند و در قالب نقشها و خطها شاعری. در دانشگاه شاهد کارشناسی گرافیک خوانده و در دانشگاه سمنان کارشناسی ارشد ادبیات. در خرداد ماه 52، در روستایی در استان همدان به دنیا آمده، در قم بالیده و سالهاست که در تهران ساکن است.
مجموعه شعرهای «نام تو چیست»، «سوءتفاهم»، «مردگان بسیارند» و یادنامهای برای زندهیاد محمدرضا آقاسی با نام «شاعر مردم» از کتابهای اوست و چندین و چند جلد کتاب و پوستر و نماد، از جمله پوسترهایی درباره آمریکا ـ که در مجموعهای مستقل منتشر شده ـ از آثار گرافیکی او. و البته نگارههای بسیار به نیت دلمشغولی اصلیاش، نقاشی.
داودی را اینروزها در دفتر شعر مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری میتوان یافت. با طرحهای ناب و ایدههای نو برای شعر جوان و شعر انقلاب. البته از روی شکل ظاهرش نمیتوان فهمید «مدیر» دفتر شعر است. سخنرانیهای فاخر و پرطمطراق در باب رسالت هنر و زندگی با کت و شلوار و پز و پرستیژ مدیریتی را هم چندان بلد نیست. لذا آگاهان هنوز نتوانستهاند آینده روشنی برای پیشرفتهای مدیریتیاش متصور باشند! علی داودیِ ما، همچنان همان نقاش شاعر ماست.
ـ نام؟
ـ علی. علی بودن را به ارث بردهام! مثل داییام و دایی داییام و خواهرزادهام که همه علی بودند و هستند!
ـ نام خانوادگی؟
ـ داودی، با یک واو! البته این نکته را محمدکاظم کاظمی گفته که به یادگار نگه داشتهام.
ـ شغل؟
ـ دخترم گاهی میپرسد. و نمیدانم چی باید بهش بگویم! فرمی چیزی که پر میکنم مینویسم «فرهنگی.»
ـ شغل پدر؟
ـ قدیم کشاورز، بعد کارگر ساده و بعدتر باز هم کشاورز.
ـ تحصیلات؟
ـ فوقلیسانس ادبیات دارم. قبلش لیسانس گرافیک داشتم. قبلترش در رشته عکاسی قبول شده بودم و قبلتر از آن حقوق دانشگاه آزاد، که چون فکر میکردم استعدادم بالاتر و پولم کمتر از این حرفهاست، نرفتم و در کنکور دانشگاههای دولتی شرکت کردم!
ـ همه مشاغل قبلی؟
ـ کار در کتابخانه، نوشتن یادداشت و داستان کوتاه و نقد فیلم در نشریات، طراحی گرافیک و نظارت بر چاپ، کارشناسی ادبی هنری، برگزاری کارگاه، تدریس در همه مقاطع سنی و تحصیلی، فروش آب برگه و لبو و باقلا، چند مورد مسئولیت اداری، و مهمتر از همه اینها حدود بیست سال هم قالیباف بودم.
ـ دورترین تصویری که از کودکی در ذهن دارید؟
ـ چهار پنج ساله بودم. یک روز بهاری که باران و رعد و برق شدیدی هم بود، با مرحوم عمویم باغ رفته بودم و مادرم نمیدانست. در راه برگشت به خانه، مادرم را دیدم که گریان و پریشان، با گالشهای وصلهشده و لباس روستایی خیس از باران، پی من آمده بود. این تصویر رویاگونه را هیچوقت نتوانستم از یاد ببرم.
ـ شیرینترین خاطره کودکی؟
ـ برعکسِ همه که میگویند کاش برگردیم به کودکی، من اصلاً چنین آرزویی ندارم و از اینکه عمر میگذرد راضیترم. ذهنیت خوبی از عالم کودکی ندارم. بهخصوص زندگیهای ما که آمیخته با درد و رنج دوری از خانواده و غربت شهر و کارگاه قالیبافی و بیپناهی و جنگ بود. شاید همینکه کمتر با دیگران میجوشم نیز حاصل آن سالهای تنهایی و غربت باشد.
ـ بچه که بودید دوست داشتید چهکاره شوید؟
ـ نگاه کاربردی نداشتم. بیشتر دلم میخواست برای خودم «کسی» باشم تا «کارهای»! مثلا ایدهآلم علامه طباطبایی و علامه جعفری بود. در انشاهایم مینوشتم دوست دارم خلبان شوم، اما میدانستم که خلبان شدن را دوست ندارم. بعدها که هواپیما سوار شدم پی بردم که اساساً از ارتفاع میترسم. دوست داشتم نقاش بشوم. مثل کمالالملک با همان سبیل و موی سفید. فکر میکردم «مینیاتور» یعنی نقاش. یکبار به معلممان گفتم میخواهم مینیاتور بشوم!
ـ و اولین بار که نقاش شدید؟
ـ چهار سالم بود. عصرها که جوانها و پیرها مقابل مسجد روستا جمع میشدند و یک گردهمایی محلی تشکیل میدادند، گاهی جوانها روی خاک نقاشی میکشیدند. من هم یکبار پرندهای کشیدم. بعد دیدم همه همدیگر را صدا میکنند که بیایید ببینید علی چی کشیده! گفتند که با خودکار هم میتوانی بکشی؟ و در تمام روستا یک نفر بود که در خانهاش قلم و کاغذ داشت! از آن خانوادههایی که عروس از شهر آورده بودند و از این چیزهای شهری در خانهشان پیدا میشد. آوردند و کشیدم. بعد طوری شد که هر روز میرفتم در خانهشان و خودکار و کاغذ میگرفتم و همانجا نقاشی میکشیدم و تحویلشان میدادم! اینطوری نقاش شدم.
ـ روستایتان کجا بود؟
ـ اتفاقاً پریشب در گوگل ارث پیدایش کردم. یک ساعتی نگاهش میکردم! روستای بازران از توابع فامنین همدان، تقریبا نزدیک نوبران.
ـ بزرگترین اشتباه جوانی؟
ـ اشتباه زیاد کردهام و هنوز هم میکنم. بزرگترینش اینکه فکر میکردم باید جوانی نکنم و باید پیر؛ شوم مثل همان کمالالملک. اما فکر میکنم جدی نگرفتن همین نیمچه استعدادی که داشتم و ازش بهرهبرداری درستی نکردم. مثل دیر ازدواج کردن.
ـ چند سالگی ازدواج کردید؟
ـ 28 سالگی.
ـ اولین بار که طعم شهرت را چشیدید؟
ـ به شکل رسمی و سراسری، سال سوم دبیرستان، به میمنت برنده شدنم در یک مسابقه کشوری، در مدرسه برایم مراسمی گرفتند و پرچمی زدند و تبریک گفتند. اتفاقاً آن روز دیر رسیدم به مدرسه و پشت در ماندم و به مراسم راهم ندادند! مادرم با آن پرچم سفره قند درست کرد.
ـ اولین بار که دریا را دیدید؟
ـ خیلی غیرمنتظره بود. 20 سال پیش و در راه اردوگاه رامسر. داخل اتوبوس بودم و در حال و هوای خودم، که یکباره سر برگرداندم و دریا را دیدم. باورنکردنی بود. تا نیمساعت زبانم بند آمده بود از هیبتش. البته طبیعت همیشه برایم شگفتانگیز بوده و هست. گاهی تماشای یک برگ، مبهوتم میکند.
ـ آخرین بار که از کاری پشیمان شدید؟
ـ زیاد پیش میآید. شاید آخرینش بعد از همین مصاحبه باشد، و یا حتی از جملات قبلیام! هرچند قاعدتاً چون «کثیرالندامه»ام نباید اعتنا کنم، اما نمیشود. عموماً مواقعی که حواسم به دیگران نیست و بیتوجهم، بعدش پشیمان میشوم.
ـ سه شیء که همیشه همراهتان است؟
ـ پیشترها خودکار و کاغذ و خودم. این روزها نسبت به قبل پول کاغذی بیشتری همراهم هست و آیپد و کیف.
ـ به کی بیشتر تلفن میزنید؟
ـ همسرم.
ـ برای کی بیشتر پیامک میفرستید؟
ـ کاظم رستمی.
ـ با چند انگشت تایپ میکنید؟
ـ چهار انگشت، دو انگشت از هر دست. البته بعضی وقتها شستها را هم به کار میگیرم.
ـ چند وقت یکبار اسم خودتان را در گوگل سرچ میکنید؟
ـ دو سه هفته یکبار. البته اخیراً که دری به تخته خورده و رئیس شدهام، برای پیگیری خبر جشنواره و مصاحبههای مرتبط با آن، بیشتر شده.
ـ ترسناکترین تجربه درد؟
ـ مشخصاً، لحظه قبل از تزریق آمپول بیحسی دندان.
ـ دردناکترین تجربه ترس؟
ـ بعضی کابوسها. نمیتوانم نمونه بگویم، چون هیچوقت خوابهایم را تعریف نمیکنم!
ـ با پول یارانهتان چه میکنید؟
ـ مثل بقیه پولها. چهارتا حساب بانکی دارم، اما دریافتیهایم همه از یک حساب است و نمیتوانم تفکیک کنم کدامش یارانه است.
ـ از استادان تأثیرگذار؟
ـ من در سه رده سنی استاد داشتهام، از جوانها سیدحبیب نظاری، از میانسالها ناصر فیض و از بزرگترها استاد مجاهدی. دوستی هم داشتم به نام علیمراد عناصری كه بیشترین تأثير را در نگاه من گذاشت و هنوز و هميشه مديون اویم.
ـ کوتاه درباره سهراب سپهری؟
ـ جمع ذوق و حکمت. اگر قرار باشد از تمام ادبیات معاصر یک کتاب انتخاب کنم، «هشتکتاب» سهراب خواهد بود.
ـ مجید مجیدی؟
ـ یک پکیج شیک و تمیز و قشنگ!
ـ مهران مدیری؟
ـ با آثارش نمیتوانم رابطهای برقرار کنم.
ـ رضا عطاران؟
ـ عطاران برعکس مدیری است. مدیری سعی میکند طنز بیافریند اما عطاران طنز را کشف میکند.
ـ علیرضا افتخاری؟
ـ حس بچه محله بودن دارد! هرکسی با هر سلیقهای، لااقل یکی از کارهای او را در کامپیوتر یا گوشیاش دارد. در مجموع این شکل از هنر را بیشتر از هنر فرهیختگانی میفهمم. باور کنید بتهوون و باخ و موتزارت و کلایدرمن و چایکوفسکی و کریس دیبرگ و کیتارو هم گوش دادهام، اما باز «یانی» قابل فهمتر بوده است!
ـ علیرضا قزوه؟
ـ بر خلاف معمول، قزوه را هرچه بیشتر بشناسی علاقمندتر میشوی. مسلماً امسال بیشتر از پارسال دوستش دارم و فکر میکنم سال بعد هم بیشتر از امسال.
ـ کاظم چلیپا؟
ـ رند رسمی. خیلی مرد است. من در دانشگاه با او واحد نداشتم، اما آنقدر دوستش داشتم که دو ترم رفتم سر کلاسش.
ـ حبیب صادقی؟
ـ کسی که از بین شعر و نقاشی، نقاشی را انتخاب کرده است.
ـ حسین خسروجردی؟
ـ نقاش متفکر. غول نقاشان انقلاب. دوست دارم یک مطلب خوب دربارهاش بنویسم البته برای چلیپا و صادقی نوشتهام.
ـ مسعود نجابتی؟
ـ خوب اسمی دارد.
ـ سیدمسعود شجاعی طباطبایی؟
ـ هنرمند افتاده و شدیداً متواضع. و البته استاد بدقول!
ـ آیدین آغداشلو؟
ـ با نقاشیهایش میانهای نداشتم، اما وقتی کتابهایش را دیدم نگاهم به او بهکلی تغییر کرد. استاد بسیار محترم.
ـ محمود فرشچیان؟
ـ دو وجه و دو عالم کاملاً متفاوت. عالمِ «ضامن آهو»ی شلوغ و پرزرق و برق و اشرافی، و عالمِ «عصر عاشورا»ی ساده و صمیمی. سخت میشود باور کرد این دو اثر کار یک نفر باشد!
ـ و نظرتان درباره تابلوی «عصر عاشورا»؟
ـ همنوایی رنگها و خطها با فاجعه. سر گذاشتن به بیابان.
ـ خط معلا؟
ـ زیبا، اما شکننده.
ـ نستعلیق؟
ـ کمال زیبایی.
ـ خط ثلث؟
ـ استحکام، قدرت.
ـ خط کوفی؟
ـ اصالت فراموششده. غربت. در برابرش باید کرنش کرد.
ـ رنگ و روغن؟
ـ مواجهه تمامعیار با نقاشی. نقاشی با تمام وجود.
ـ آبرنگ؟
ـ حس نقاشی. وقتی میخواهم چیزهایی را که دوست دارم و نمیبینم نقاشی کنم از آبرنگ استفاده میکنم. آبرنگ لاهوت است و رنگ و روغن ناسوت.
ـ فتوشاپ؟
ـ وسیله رزق گرافیستجماعت! تنها چیزی که از کامپیوتر بلدم!
ـ باب راس؟
ـ مثل مرحوم آقاسی است در شعر. به مردم می قبولاند که نقاش و نقاشی یعنی این!
ـ خنده چه رنگی است؟
ـ قرمز.
ـ گریه چه رنگی است؟
ـ خاکستری تیره.
ـ خدا چه رنگی است؟
ـ ترکیبی از همه رنگهاست.
ـ زیباترین قاب تهران؟
ـ تهران را دوست ندارم، اما نقاشیهای کمالالملک و نماهای فیلمهای علی حاتمی. تهران قدیم.
ـ زشتترین قاب تهران؟
ـ فراوانی ماشینها. به اضافه معماری مدرن که ترسناک است.
ـ بهترین نمونه عشق در ادبیات فارسی؟
ـ مولوی.
ـ بهترین جلوه عشق در نقاشی؟
ـ نقاشیهای ونگوک.
ـ بهترین تصویر مرگ در نقاشی؟
ـ تابلو «سوم ماه می ۱۸۰۸» فرانسیس گویا، که داستان تیرباران و اعدام انقلابیون است در دل شب.
ـ آیا شعر بحران مخاطب دارد؟
ـ بحرانی اگر باشد بحران شعر است. وگرنه وقتی کتاب شعری به چاپ بیستم میرسد و جمعهای چندهزار نفری برای شنیدن شعر میآیند، یعنی مخاطب بحران ندارد. شعری که سهمی در زندگی مردم ندارد، طبیعتاً مخاطب هم ندارد.
ـ شما نقاش شاعرید یا شاعر نقاش؟
ـ در من، حب جمال بر اندیشه غلبه دارد. در نتیجه بیشتر نقاشم.
ـ و اگر بخواهید از میان شعر و نقاشی یکی را انتخاب کنید؟
ـ بیتردید نقاشی را انتخاب میکنم. اگر چه شعر وادارم کرده که مسئول هم بشوم. البته سالها قبل که مسئولیت تجسمی داشتم، بیشتر شاعر بودم! اصلاً ایرانیجماعت شاعر است، نقاش یا غیرنقاش!
ـ بهترین نمونه اعتراض در شعر فارسی؟
ـ نسیمی، شاعر قرن هفتم یا هشتم، که جان بر سر شعر و اعتراضش گذاشت. من اولین زمزمه شعر را با او آغاز کردم. همینطور فرخی یزدی. البته این روزها همه مشغول اعتراض و شعر اعتراضند!
ـ شخصیت تاریخی مورد علاقه؟
ـ بهواسطه تعلق خاطرم به دوره ناصری، امیرکبیر؛ و به لحاظ صنفی و سنخی کمالالملک و فردوسی. فراتر از اینها میرزا کوچکخان و البته فراتر از همه، امام خمینی.
ـ خواننده مورد علاقه؟
ـ از بین موارد مجاز، ایرج بسطامی و علی رستمیان. از موارد غیرمجاز شجریان! و از قدیمیها تاج.
ـ بازیگر مورد علاقه؟
ـ پیشترها جمشید مشایخی. البته شاید هم به نقشهایش علاقه داشتم. بابابزرگ مهربانی بود. همینطور جمشید آریا که پیرتر شد و شد جمشید هاشمپور! این روزها هم رضا کیانیان.
ـ اتومبیل مورد علاقه؟
ـ از این ماشین بزرگها! هرچند خودم یکی از کوچولوهایش دارم! اما کلاً و اصلاً از ماشین متنفرم.
ـ غذای مورد علاقه؟
ـ بچه که بودم سبزیخورشت، یا همان قورمهسبزی. الان نان و پنیر و سبزی و خرما. بخدا. از مزاج ایرانی رسیدهام به مزاج عرفانی!
ـ بوی مورد علاقه؟
ـ شامه من کار نمیکند.
ـ بازی مورد علاقه؟
ـ خیلی اهل بازی نبودهام. بعد از اینترنت، اگر وقت کنم تماشای فیلم جنگی و کاراتهبازی و پلیسی! هولاهوپ اما بدک نیست!
ـ شیر، چای یا قهوه؟
ـ قهوه که خیلی خارجی است. شیر هم که این روزها از سبد غذایی حذف شده! میماند چای.
ـ کوه، دریا یا کویر؟
ـ کویر.
ـ مهمترین کلمه عالم؟
ـ یا، یای ندا.
ـ حستان در مورد بستنی قیفی؟
ـ حجمی از خاطرات بود. اما دیگر حسش نیست. پیر شدهایم دیگر!
ـ بوی کاهگل؟
ـ از معدود بوهایی است که میفهممش.
ـ پیکان؟
ـ مجبور نباشم سوار نمیشوم. با ماشینجماعت رابطه خوبی ندارم.
ـ سعدیه؟
ـ حوض حیاطش را که ماهیهای بزرگی دارد و تویش سکه میاندازند، بیشتر از آن فضای خالیِ بلند دوست دارم.
ـ بهترین دوستان شاعر؟
ـ خیلیها که دوستشان داشتم، یا از شعر کناره گرفتند یا در فضای رسانه نیستند مثل عباس چشامی و احمد شهدادی و بسیاری که تا امروز توفیق دوستی و شاگردیشان را دارم، ولیئی، میرجعفری، امینی، نادمی، فیض، نعمتی، بیابانکی، محدثی، سعیدیراد و...
ـ اولینشان؟
ـ حبیب نظاری، که حقی عظیم به گردنم دارد. از سر توفیق با او همدبیرستانی بودیم. من به او فیزیک یاد میدادم و او به من شعر گفتن را. هیچکدام معلم و دانشآموز خوبی نبودیم. دبیرستان «دین و دانش» در قم، مدرسه خاصی بود، پر از برنامههای شعر و داستان و نمایش و فعالیتهای فرهنگی و مناسبات مذهبی و سیاسی دیگر. حبیب نظاری سر صف شعر میخواند. یک روز شعری را که برای حضرت علی نوشته بودم به او دادم و خودم از خجالت فرار کردم! حبیب آمد دنبالم و پیدایم کرد و با هم رفیق شدیم و اولبار او بود که مرا به یک جلسه شعر برد. جلسه شعری در قم، که ناصر فیض ادارهاش میکرد.
ـ و نفر بعد؟
ـ سیدضیاء قاسمی؛ رفیق جاویدالاثر دوران شاعریام! رفاقتم با سیدضیاء خیلی عمیق بود و البته هنوز هم هست. شاید عمیقترین ارتباط دوستانهام با او بوده باشد. سیدضیاء غنیمتی در فضای شعر و بهانه دوستی ما با خیل شعرای افغان بود. بعد از او پل ارتباط شعر ایران و افغانستان قطع شده.
ـ و دیگر؟
ـ علیمحمد مؤدب؛ که بعد از سالها دوری، در بازگشتم به شعر خیلی موثر بود. شعرهایی که بعد از آشنایی با مؤدب گفتهام، بیشتر اجتماعی است. این هم از تأثیر رفیق بد!
ـ نفر بعد؟
ـ امید مهدینژاد دیگر!
ـ لابد چون دارد با شما مصاحبه میکند؟!
ـ نه. حتی اگر به کسی نگویی سپردهام بعدها ـ خیلی بعد ـ آثارم را با نظارت امید مهدینژاد منتشر کنند!
ـ اگر یک میلیارد تومان پول داشته باشید با آن چه میکنید؟
ـ یک سفر چین میروم. اگر چیزی تهش ماند یک سفر هم ایتالیا. البته همسرم میگوید با این یک میلیارد برویم کربلا! اما مسلماً خرجش نمیکنم. سعی میکنم سرمایهگذاری کنم تا به میلیاردهای بعدی برسیم. البته هنوز درست نمیدانم یک میلیارد، «هزار میلیون» را میگویند یا «میلیون میلیون» را!
ـ بهترین نقطه ایران؟
ـ بدون شک، قم.
ـ بهترین خیابان تهران؟
ـ محدوده میدان انقلاب، از ابوریحان تا سر جمالزاده. حتی اگر کاری هم نداشته باشم باید یکی دو هفته یکبار یک سر بروم انقلاب. بلوار کشاورز هم هست، ولی دلتنگش نمیشوم.
ـ نظرتان درباره رسالت هنرمند؟
ـ به چنین چیزی معتقد نیستم. هنرمند تکلیفی ندارد، که اگر انجام دهد هنرمند است. مگر حرفها را پیشتر نگفتهاند و ننوشتهاند؟ حتی بدم نمیآید برگردیم به رهایی و بیهدفی عصر غارنشینی. البته این تمنا در نظر آدمهایی که سعی میکنند خودشان را پرتاب کنند به آینده، یک بیماری تلقی میشود!
ـ نظرتان درباره مرگ؟
ـ چیز خاصی نیست. بهتر است بگویم چیزی است طبیعی. هر چیزی یک روز تمام میشود. نمیخواهم پز مرگآگاهی بدهم، اما وقتی موهایم سفید میشود، دندانهایم میافتد، یا هر خیابانی و کوچهای انتها دارد، میفهمم که مرگی هم هست. میبینم که مرگ نتیجه زندگی است.
ـ حرف آخر؟
ـ پشیمانی! همان پشیمانی که گفتم. که مثلاً کاش برای این مصاحبه فکری میکردم و طرحی کلی میداشتم، تا مخاطبی که دارد اینها را میخواند نگوید اینبابا دیگر چه جور آدمی است!
و چون بقیه مصاحبهها کاری و رسمی است، در این مصاحبه دوست دارم از پدرم تشکر کنم.
*امید مهدینژاد/پنجره
مجموعه شعرهای «نام تو چیست»، «سوءتفاهم»، «مردگان بسیارند» و یادنامهای برای زندهیاد محمدرضا آقاسی با نام «شاعر مردم» از کتابهای اوست و چندین و چند جلد کتاب و پوستر و نماد، از جمله پوسترهایی درباره آمریکا ـ که در مجموعهای مستقل منتشر شده ـ از آثار گرافیکی او. و البته نگارههای بسیار به نیت دلمشغولی اصلیاش، نقاشی.
داودی را اینروزها در دفتر شعر مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری میتوان یافت. با طرحهای ناب و ایدههای نو برای شعر جوان و شعر انقلاب. البته از روی شکل ظاهرش نمیتوان فهمید «مدیر» دفتر شعر است. سخنرانیهای فاخر و پرطمطراق در باب رسالت هنر و زندگی با کت و شلوار و پز و پرستیژ مدیریتی را هم چندان بلد نیست. لذا آگاهان هنوز نتوانستهاند آینده روشنی برای پیشرفتهای مدیریتیاش متصور باشند! علی داودیِ ما، همچنان همان نقاش شاعر ماست.
ـ نام؟
ـ علی. علی بودن را به ارث بردهام! مثل داییام و دایی داییام و خواهرزادهام که همه علی بودند و هستند!
ـ نام خانوادگی؟
ـ داودی، با یک واو! البته این نکته را محمدکاظم کاظمی گفته که به یادگار نگه داشتهام.
ـ شغل؟
ـ دخترم گاهی میپرسد. و نمیدانم چی باید بهش بگویم! فرمی چیزی که پر میکنم مینویسم «فرهنگی.»
ـ شغل پدر؟
ـ قدیم کشاورز، بعد کارگر ساده و بعدتر باز هم کشاورز.
ـ تحصیلات؟
ـ فوقلیسانس ادبیات دارم. قبلش لیسانس گرافیک داشتم. قبلترش در رشته عکاسی قبول شده بودم و قبلتر از آن حقوق دانشگاه آزاد، که چون فکر میکردم استعدادم بالاتر و پولم کمتر از این حرفهاست، نرفتم و در کنکور دانشگاههای دولتی شرکت کردم!
ـ همه مشاغل قبلی؟
ـ کار در کتابخانه، نوشتن یادداشت و داستان کوتاه و نقد فیلم در نشریات، طراحی گرافیک و نظارت بر چاپ، کارشناسی ادبی هنری، برگزاری کارگاه، تدریس در همه مقاطع سنی و تحصیلی، فروش آب برگه و لبو و باقلا، چند مورد مسئولیت اداری، و مهمتر از همه اینها حدود بیست سال هم قالیباف بودم.
ـ دورترین تصویری که از کودکی در ذهن دارید؟
ـ چهار پنج ساله بودم. یک روز بهاری که باران و رعد و برق شدیدی هم بود، با مرحوم عمویم باغ رفته بودم و مادرم نمیدانست. در راه برگشت به خانه، مادرم را دیدم که گریان و پریشان، با گالشهای وصلهشده و لباس روستایی خیس از باران، پی من آمده بود. این تصویر رویاگونه را هیچوقت نتوانستم از یاد ببرم.
ـ شیرینترین خاطره کودکی؟
ـ برعکسِ همه که میگویند کاش برگردیم به کودکی، من اصلاً چنین آرزویی ندارم و از اینکه عمر میگذرد راضیترم. ذهنیت خوبی از عالم کودکی ندارم. بهخصوص زندگیهای ما که آمیخته با درد و رنج دوری از خانواده و غربت شهر و کارگاه قالیبافی و بیپناهی و جنگ بود. شاید همینکه کمتر با دیگران میجوشم نیز حاصل آن سالهای تنهایی و غربت باشد.
ـ بچه که بودید دوست داشتید چهکاره شوید؟
ـ نگاه کاربردی نداشتم. بیشتر دلم میخواست برای خودم «کسی» باشم تا «کارهای»! مثلا ایدهآلم علامه طباطبایی و علامه جعفری بود. در انشاهایم مینوشتم دوست دارم خلبان شوم، اما میدانستم که خلبان شدن را دوست ندارم. بعدها که هواپیما سوار شدم پی بردم که اساساً از ارتفاع میترسم. دوست داشتم نقاش بشوم. مثل کمالالملک با همان سبیل و موی سفید. فکر میکردم «مینیاتور» یعنی نقاش. یکبار به معلممان گفتم میخواهم مینیاتور بشوم!
ـ و اولین بار که نقاش شدید؟
ـ چهار سالم بود. عصرها که جوانها و پیرها مقابل مسجد روستا جمع میشدند و یک گردهمایی محلی تشکیل میدادند، گاهی جوانها روی خاک نقاشی میکشیدند. من هم یکبار پرندهای کشیدم. بعد دیدم همه همدیگر را صدا میکنند که بیایید ببینید علی چی کشیده! گفتند که با خودکار هم میتوانی بکشی؟ و در تمام روستا یک نفر بود که در خانهاش قلم و کاغذ داشت! از آن خانوادههایی که عروس از شهر آورده بودند و از این چیزهای شهری در خانهشان پیدا میشد. آوردند و کشیدم. بعد طوری شد که هر روز میرفتم در خانهشان و خودکار و کاغذ میگرفتم و همانجا نقاشی میکشیدم و تحویلشان میدادم! اینطوری نقاش شدم.
ـ روستایتان کجا بود؟
ـ اتفاقاً پریشب در گوگل ارث پیدایش کردم. یک ساعتی نگاهش میکردم! روستای بازران از توابع فامنین همدان، تقریبا نزدیک نوبران.
ـ بزرگترین اشتباه جوانی؟
ـ اشتباه زیاد کردهام و هنوز هم میکنم. بزرگترینش اینکه فکر میکردم باید جوانی نکنم و باید پیر؛ شوم مثل همان کمالالملک. اما فکر میکنم جدی نگرفتن همین نیمچه استعدادی که داشتم و ازش بهرهبرداری درستی نکردم. مثل دیر ازدواج کردن.
ـ چند سالگی ازدواج کردید؟
ـ 28 سالگی.
ـ اولین بار که طعم شهرت را چشیدید؟
ـ به شکل رسمی و سراسری، سال سوم دبیرستان، به میمنت برنده شدنم در یک مسابقه کشوری، در مدرسه برایم مراسمی گرفتند و پرچمی زدند و تبریک گفتند. اتفاقاً آن روز دیر رسیدم به مدرسه و پشت در ماندم و به مراسم راهم ندادند! مادرم با آن پرچم سفره قند درست کرد.
ـ اولین بار که دریا را دیدید؟
ـ خیلی غیرمنتظره بود. 20 سال پیش و در راه اردوگاه رامسر. داخل اتوبوس بودم و در حال و هوای خودم، که یکباره سر برگرداندم و دریا را دیدم. باورنکردنی بود. تا نیمساعت زبانم بند آمده بود از هیبتش. البته طبیعت همیشه برایم شگفتانگیز بوده و هست. گاهی تماشای یک برگ، مبهوتم میکند.
ـ آخرین بار که از کاری پشیمان شدید؟
ـ زیاد پیش میآید. شاید آخرینش بعد از همین مصاحبه باشد، و یا حتی از جملات قبلیام! هرچند قاعدتاً چون «کثیرالندامه»ام نباید اعتنا کنم، اما نمیشود. عموماً مواقعی که حواسم به دیگران نیست و بیتوجهم، بعدش پشیمان میشوم.
ـ سه شیء که همیشه همراهتان است؟
ـ پیشترها خودکار و کاغذ و خودم. این روزها نسبت به قبل پول کاغذی بیشتری همراهم هست و آیپد و کیف.
ـ به کی بیشتر تلفن میزنید؟
ـ همسرم.
ـ برای کی بیشتر پیامک میفرستید؟
ـ کاظم رستمی.
ـ با چند انگشت تایپ میکنید؟
ـ چهار انگشت، دو انگشت از هر دست. البته بعضی وقتها شستها را هم به کار میگیرم.
ـ چند وقت یکبار اسم خودتان را در گوگل سرچ میکنید؟
ـ دو سه هفته یکبار. البته اخیراً که دری به تخته خورده و رئیس شدهام، برای پیگیری خبر جشنواره و مصاحبههای مرتبط با آن، بیشتر شده.
ـ ترسناکترین تجربه درد؟
ـ مشخصاً، لحظه قبل از تزریق آمپول بیحسی دندان.
ـ دردناکترین تجربه ترس؟
ـ بعضی کابوسها. نمیتوانم نمونه بگویم، چون هیچوقت خوابهایم را تعریف نمیکنم!
ـ با پول یارانهتان چه میکنید؟
ـ مثل بقیه پولها. چهارتا حساب بانکی دارم، اما دریافتیهایم همه از یک حساب است و نمیتوانم تفکیک کنم کدامش یارانه است.
ـ از استادان تأثیرگذار؟
ـ من در سه رده سنی استاد داشتهام، از جوانها سیدحبیب نظاری، از میانسالها ناصر فیض و از بزرگترها استاد مجاهدی. دوستی هم داشتم به نام علیمراد عناصری كه بیشترین تأثير را در نگاه من گذاشت و هنوز و هميشه مديون اویم.
ـ کوتاه درباره سهراب سپهری؟
ـ جمع ذوق و حکمت. اگر قرار باشد از تمام ادبیات معاصر یک کتاب انتخاب کنم، «هشتکتاب» سهراب خواهد بود.
ـ مجید مجیدی؟
ـ یک پکیج شیک و تمیز و قشنگ!
ـ مهران مدیری؟
ـ با آثارش نمیتوانم رابطهای برقرار کنم.
ـ رضا عطاران؟
ـ عطاران برعکس مدیری است. مدیری سعی میکند طنز بیافریند اما عطاران طنز را کشف میکند.
ـ علیرضا افتخاری؟
ـ حس بچه محله بودن دارد! هرکسی با هر سلیقهای، لااقل یکی از کارهای او را در کامپیوتر یا گوشیاش دارد. در مجموع این شکل از هنر را بیشتر از هنر فرهیختگانی میفهمم. باور کنید بتهوون و باخ و موتزارت و کلایدرمن و چایکوفسکی و کریس دیبرگ و کیتارو هم گوش دادهام، اما باز «یانی» قابل فهمتر بوده است!
ـ علیرضا قزوه؟
ـ بر خلاف معمول، قزوه را هرچه بیشتر بشناسی علاقمندتر میشوی. مسلماً امسال بیشتر از پارسال دوستش دارم و فکر میکنم سال بعد هم بیشتر از امسال.
ـ کاظم چلیپا؟
ـ رند رسمی. خیلی مرد است. من در دانشگاه با او واحد نداشتم، اما آنقدر دوستش داشتم که دو ترم رفتم سر کلاسش.
ـ حبیب صادقی؟
ـ کسی که از بین شعر و نقاشی، نقاشی را انتخاب کرده است.
ـ حسین خسروجردی؟
ـ نقاش متفکر. غول نقاشان انقلاب. دوست دارم یک مطلب خوب دربارهاش بنویسم البته برای چلیپا و صادقی نوشتهام.
ـ مسعود نجابتی؟
ـ خوب اسمی دارد.
ـ سیدمسعود شجاعی طباطبایی؟
ـ هنرمند افتاده و شدیداً متواضع. و البته استاد بدقول!
ـ آیدین آغداشلو؟
ـ با نقاشیهایش میانهای نداشتم، اما وقتی کتابهایش را دیدم نگاهم به او بهکلی تغییر کرد. استاد بسیار محترم.
ـ محمود فرشچیان؟
ـ دو وجه و دو عالم کاملاً متفاوت. عالمِ «ضامن آهو»ی شلوغ و پرزرق و برق و اشرافی، و عالمِ «عصر عاشورا»ی ساده و صمیمی. سخت میشود باور کرد این دو اثر کار یک نفر باشد!
ـ و نظرتان درباره تابلوی «عصر عاشورا»؟
ـ همنوایی رنگها و خطها با فاجعه. سر گذاشتن به بیابان.
ـ خط معلا؟
ـ زیبا، اما شکننده.
ـ نستعلیق؟
ـ کمال زیبایی.
ـ خط ثلث؟
ـ استحکام، قدرت.
ـ خط کوفی؟
ـ اصالت فراموششده. غربت. در برابرش باید کرنش کرد.
ـ رنگ و روغن؟
ـ مواجهه تمامعیار با نقاشی. نقاشی با تمام وجود.
ـ آبرنگ؟
ـ حس نقاشی. وقتی میخواهم چیزهایی را که دوست دارم و نمیبینم نقاشی کنم از آبرنگ استفاده میکنم. آبرنگ لاهوت است و رنگ و روغن ناسوت.
ـ فتوشاپ؟
ـ وسیله رزق گرافیستجماعت! تنها چیزی که از کامپیوتر بلدم!
ـ باب راس؟
ـ مثل مرحوم آقاسی است در شعر. به مردم می قبولاند که نقاش و نقاشی یعنی این!
ـ خنده چه رنگی است؟
ـ قرمز.
ـ گریه چه رنگی است؟
ـ خاکستری تیره.
ـ خدا چه رنگی است؟
ـ ترکیبی از همه رنگهاست.
ـ زیباترین قاب تهران؟
ـ تهران را دوست ندارم، اما نقاشیهای کمالالملک و نماهای فیلمهای علی حاتمی. تهران قدیم.
ـ زشتترین قاب تهران؟
ـ فراوانی ماشینها. به اضافه معماری مدرن که ترسناک است.
ـ بهترین نمونه عشق در ادبیات فارسی؟
ـ مولوی.
ـ بهترین جلوه عشق در نقاشی؟
ـ نقاشیهای ونگوک.
ـ بهترین تصویر مرگ در نقاشی؟
ـ تابلو «سوم ماه می ۱۸۰۸» فرانسیس گویا، که داستان تیرباران و اعدام انقلابیون است در دل شب.
ـ آیا شعر بحران مخاطب دارد؟
ـ بحرانی اگر باشد بحران شعر است. وگرنه وقتی کتاب شعری به چاپ بیستم میرسد و جمعهای چندهزار نفری برای شنیدن شعر میآیند، یعنی مخاطب بحران ندارد. شعری که سهمی در زندگی مردم ندارد، طبیعتاً مخاطب هم ندارد.
ـ شما نقاش شاعرید یا شاعر نقاش؟
ـ در من، حب جمال بر اندیشه غلبه دارد. در نتیجه بیشتر نقاشم.
ـ و اگر بخواهید از میان شعر و نقاشی یکی را انتخاب کنید؟
ـ بیتردید نقاشی را انتخاب میکنم. اگر چه شعر وادارم کرده که مسئول هم بشوم. البته سالها قبل که مسئولیت تجسمی داشتم، بیشتر شاعر بودم! اصلاً ایرانیجماعت شاعر است، نقاش یا غیرنقاش!
ـ بهترین نمونه اعتراض در شعر فارسی؟
ـ نسیمی، شاعر قرن هفتم یا هشتم، که جان بر سر شعر و اعتراضش گذاشت. من اولین زمزمه شعر را با او آغاز کردم. همینطور فرخی یزدی. البته این روزها همه مشغول اعتراض و شعر اعتراضند!
ـ شخصیت تاریخی مورد علاقه؟
ـ بهواسطه تعلق خاطرم به دوره ناصری، امیرکبیر؛ و به لحاظ صنفی و سنخی کمالالملک و فردوسی. فراتر از اینها میرزا کوچکخان و البته فراتر از همه، امام خمینی.
ـ خواننده مورد علاقه؟
ـ از بین موارد مجاز، ایرج بسطامی و علی رستمیان. از موارد غیرمجاز شجریان! و از قدیمیها تاج.
ـ بازیگر مورد علاقه؟
ـ پیشترها جمشید مشایخی. البته شاید هم به نقشهایش علاقه داشتم. بابابزرگ مهربانی بود. همینطور جمشید آریا که پیرتر شد و شد جمشید هاشمپور! این روزها هم رضا کیانیان.
ـ اتومبیل مورد علاقه؟
ـ از این ماشین بزرگها! هرچند خودم یکی از کوچولوهایش دارم! اما کلاً و اصلاً از ماشین متنفرم.
ـ غذای مورد علاقه؟
ـ بچه که بودم سبزیخورشت، یا همان قورمهسبزی. الان نان و پنیر و سبزی و خرما. بخدا. از مزاج ایرانی رسیدهام به مزاج عرفانی!
ـ بوی مورد علاقه؟
ـ شامه من کار نمیکند.
ـ بازی مورد علاقه؟
ـ خیلی اهل بازی نبودهام. بعد از اینترنت، اگر وقت کنم تماشای فیلم جنگی و کاراتهبازی و پلیسی! هولاهوپ اما بدک نیست!
ـ شیر، چای یا قهوه؟
ـ قهوه که خیلی خارجی است. شیر هم که این روزها از سبد غذایی حذف شده! میماند چای.
ـ کوه، دریا یا کویر؟
ـ کویر.
ـ مهمترین کلمه عالم؟
ـ یا، یای ندا.
ـ حستان در مورد بستنی قیفی؟
ـ حجمی از خاطرات بود. اما دیگر حسش نیست. پیر شدهایم دیگر!
ـ بوی کاهگل؟
ـ از معدود بوهایی است که میفهممش.
ـ پیکان؟
ـ مجبور نباشم سوار نمیشوم. با ماشینجماعت رابطه خوبی ندارم.
ـ سعدیه؟
ـ حوض حیاطش را که ماهیهای بزرگی دارد و تویش سکه میاندازند، بیشتر از آن فضای خالیِ بلند دوست دارم.
ـ بهترین دوستان شاعر؟
ـ خیلیها که دوستشان داشتم، یا از شعر کناره گرفتند یا در فضای رسانه نیستند مثل عباس چشامی و احمد شهدادی و بسیاری که تا امروز توفیق دوستی و شاگردیشان را دارم، ولیئی، میرجعفری، امینی، نادمی، فیض، نعمتی، بیابانکی، محدثی، سعیدیراد و...
ـ اولینشان؟
ـ حبیب نظاری، که حقی عظیم به گردنم دارد. از سر توفیق با او همدبیرستانی بودیم. من به او فیزیک یاد میدادم و او به من شعر گفتن را. هیچکدام معلم و دانشآموز خوبی نبودیم. دبیرستان «دین و دانش» در قم، مدرسه خاصی بود، پر از برنامههای شعر و داستان و نمایش و فعالیتهای فرهنگی و مناسبات مذهبی و سیاسی دیگر. حبیب نظاری سر صف شعر میخواند. یک روز شعری را که برای حضرت علی نوشته بودم به او دادم و خودم از خجالت فرار کردم! حبیب آمد دنبالم و پیدایم کرد و با هم رفیق شدیم و اولبار او بود که مرا به یک جلسه شعر برد. جلسه شعری در قم، که ناصر فیض ادارهاش میکرد.
ـ و نفر بعد؟
ـ سیدضیاء قاسمی؛ رفیق جاویدالاثر دوران شاعریام! رفاقتم با سیدضیاء خیلی عمیق بود و البته هنوز هم هست. شاید عمیقترین ارتباط دوستانهام با او بوده باشد. سیدضیاء غنیمتی در فضای شعر و بهانه دوستی ما با خیل شعرای افغان بود. بعد از او پل ارتباط شعر ایران و افغانستان قطع شده.
ـ و دیگر؟
ـ علیمحمد مؤدب؛ که بعد از سالها دوری، در بازگشتم به شعر خیلی موثر بود. شعرهایی که بعد از آشنایی با مؤدب گفتهام، بیشتر اجتماعی است. این هم از تأثیر رفیق بد!
ـ نفر بعد؟
ـ امید مهدینژاد دیگر!
ـ لابد چون دارد با شما مصاحبه میکند؟!
ـ نه. حتی اگر به کسی نگویی سپردهام بعدها ـ خیلی بعد ـ آثارم را با نظارت امید مهدینژاد منتشر کنند!
ـ اگر یک میلیارد تومان پول داشته باشید با آن چه میکنید؟
ـ یک سفر چین میروم. اگر چیزی تهش ماند یک سفر هم ایتالیا. البته همسرم میگوید با این یک میلیارد برویم کربلا! اما مسلماً خرجش نمیکنم. سعی میکنم سرمایهگذاری کنم تا به میلیاردهای بعدی برسیم. البته هنوز درست نمیدانم یک میلیارد، «هزار میلیون» را میگویند یا «میلیون میلیون» را!
ـ بهترین نقطه ایران؟
ـ بدون شک، قم.
ـ بهترین خیابان تهران؟
ـ محدوده میدان انقلاب، از ابوریحان تا سر جمالزاده. حتی اگر کاری هم نداشته باشم باید یکی دو هفته یکبار یک سر بروم انقلاب. بلوار کشاورز هم هست، ولی دلتنگش نمیشوم.
ـ نظرتان درباره رسالت هنرمند؟
ـ به چنین چیزی معتقد نیستم. هنرمند تکلیفی ندارد، که اگر انجام دهد هنرمند است. مگر حرفها را پیشتر نگفتهاند و ننوشتهاند؟ حتی بدم نمیآید برگردیم به رهایی و بیهدفی عصر غارنشینی. البته این تمنا در نظر آدمهایی که سعی میکنند خودشان را پرتاب کنند به آینده، یک بیماری تلقی میشود!
ـ نظرتان درباره مرگ؟
ـ چیز خاصی نیست. بهتر است بگویم چیزی است طبیعی. هر چیزی یک روز تمام میشود. نمیخواهم پز مرگآگاهی بدهم، اما وقتی موهایم سفید میشود، دندانهایم میافتد، یا هر خیابانی و کوچهای انتها دارد، میفهمم که مرگی هم هست. میبینم که مرگ نتیجه زندگی است.
ـ حرف آخر؟
ـ پشیمانی! همان پشیمانی که گفتم. که مثلاً کاش برای این مصاحبه فکری میکردم و طرحی کلی میداشتم، تا مخاطبی که دارد اینها را میخواند نگوید اینبابا دیگر چه جور آدمی است!
و چون بقیه مصاحبهها کاری و رسمی است، در این مصاحبه دوست دارم از پدرم تشکر کنم.
*امید مهدینژاد/پنجره