آب را از فاطمه گرفت .سر كشيد، سلام بر حسینی گفت و سراغ یوسف را گرفت. بعدش مكثي كرد و ادامه داد:« همون بهتر كه خونه نيست ». هنوز حرفش تمام نشده بود كه فاطمه به زبان آمد :« اكبر آقا! تورو خدا به ما رحم كن ! درسته جنگه . جنگم ماله مرده اما حداقل صبر كن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شیش تا بچۀ قد ونيم قد چي كار كنم ؟». می گفت و اشك هايش را با پر روسري پاك مي كرد:« هنوز داغ حسين و زينب تازه اس. دارم می ترکم از غصه به خدا».
اكبر آقا با همان لباس هاي بيرون اش نشست و به پشتي تكيه داد . چشمی چرخاند و عیال و بچه ها را سیر تماشا كرد. بچه ها هم شروع كردند بالا رفتن از سر و كول بابا. چه کیفی داشت بازی با این کوچولوها.
فاطمه با سيني چاي و ميوه برگشت. صداي برنامۀ كودك تلويزيون، بچه ها را يكي يكي از دور بابا پراکنده و میخشان کرد دور تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید. فاطمه سيني را جلوي اكبر آقا گذاشت و روبرويش نشست.
اکبر آقا زبان باز نمی کرد و صبر فاطمه، براي شكستن سكوت شوهر بي فايده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهیبی زد :« اكبر آقا ». اكبر ، انگار که از خواب بيدار شده باشد، گفت :« معذرت مي خوام. فکرم از منطقه بیرون نمیاد. کارا مونده رو زمین.».
فاطمه دلش هری ریخت پایین. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نيس ، همه ش جبهه ، پس ما چي؟!».
اكبر سر پایین انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا می دونه که تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . مي دونم تنهايي برات سخته. دو نفري هم از پس این جقله ها بر نمييايم، چه برسه تويِ تنها !». سرش را بالا کرد و نیم نگاهی به چشم های فاطمه کرد. دل فاطمه سوراخ شد. سوخت،لرزید. چقدر این مرد دوستش داشت، فقط خدا می دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پایین.
اکبر مكثش را زیاد طولانی نکرد و ادامه داد:« من بابای شیش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسين زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تكليفه، اگه نرم ديوونه ميشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست.
*راوی: همسر شهید
روحمان با یادش شاد
سنگرساز بی سنگر ، جهادگر شهید ، «علی اکبر محکم کار دامغانی»