به گزارش مشرق، میثم کسائیان در کانال تلگرامی دامغان نما نوشت: عین شکلات تلخ ۹۲ درصد بود. تلخیهای دنیا را چشیده بود. از دور یکدست سیاه میزد. نزدیک که میشدی و خوب دقت میکردی سوختهترین قهوهای دنیا را میدیدی.
شعیب توی این دهسال که میشناختمش یکبار هم ندیدم که بخندد. یکبار هم ندیدم که چشمهایش نم بردارد چه برسد که خیس شود.
هیچ اتفاقی در او هیچ اتفاقی را رقم نمیزد. مثل کشتی غولپیکری که سالها چهار لنگر از چهارطرف میخ کرده باشد توی اعماق دریا.
گردن نداشت انگار! از اینهایی که سرشان بیهیچ رابط و واسطهای وصل است به تنشان. از این سیاههای درشتهیکل. برق میزد سیاهیاش. انگار برده باشی واکس دامادی.
تلخی غم ازش نمیبارید ، شتک میزد اما محال بود حرفی از غمهایش بزند. غم فرصت شادی را از او گرفته بود. رخصت شادی را هم. حتی فرصت زاری پیدا نکرد. عین جملهی « آنقدر عزا بر سرمان ریختهاند که فرصت زاری نداریم» هوشنگ گلشیری بود.
وقتی دهساله بود و یکروز بیدار شد و دید نه پدری هست نه مادری. رفته بودند. نمرده بودند. کاش به قبرستان رفته باشند. دید خودش هست و خواهر پنجسالهاش. حتی آنروز هم گریه نکرد. چسبید به کار. کار کار کار. کودک کار بود زمانیکه کودک کار مد نبود. سال ۶۰. خوب که بیغیرتی ارثی نیست. خوب که مثل پدرش نشد. کوه غیرت شد برای شیده.
شد بیسوادترین و حاذقترین روانشناس دنیا. توی جیغهای نصفشبانهی شیده بغلش کرد. توی شبادراریها ودلدردهای شیده بغلش کرد. توی خبطهای دخترانهی شیده بغلش کرد.
و نه یک دختر که یک آدم مگر چه میخواهد جز یک بغل امن توی اینجور وقتها؟
میگفت شیده کم رهایی نکشیده. هیچوقت هم نگفت من برایش هم پدر بودم هم مادر و از اینجور جفنگیات قشنگ. میگفت شیده مرا بزرگ کرد. راست میگفت مسؤولیت آدم را بزرگ میکند. همیشه میگفت شیده تنهاست. نمیدانم شاید همیشه میخواست تنهایی خودش را اینطور یادش نیاید.
بار اول که دیدمش داشتم توی شرجی جنوب هن و هن میکردم و کپسول گاز میبردم خانه. که دیدم سبک شد. دستش گرفت و آورد تا دم خانه. بیهیچ حرفی. تشکرم را جواب نداد چه برسد بهاینکه چرا اینکار را میکنی؟ حتی دم رفتن وقتی کنارش ایستادم و فهمیدم شانههایم تا کمرش هست بهاو گفتم تو چقدر شبیه دنزل واشنگتنی ، باز هم جواب نداد. شمارهاش را داد و گفت اگر بار داشتی من هستم. و رفت. میتوانست بهترین شرخر دنیا شود اما خیرفروش شد. نشست پشت وانتی که هزار جایش غم داشت و با هزار غم خریده بود و مدام دنده داد. بار مردم را برد. حرام و حلالهایش فرق میکرد. بار تمام میبرد با نصف پول. میگفت ماشینم پول بار کامل نمیخواهد.
خیلی طول کشید تا با شعیب بُر بخورم. تا بفهمم پشت این هیکل زمخت و لباسهای سیاه و تن سیاه و تلخیهایی که مثل پرده لایه لایه شده بودند رویش ، پشت این سیمخاردارها بلبلی دارد چهچه میزند.
آخ از موبایلش. فقط و فقط اسم شیده بود. و این اوج تنهایی نه فقط یک برادر که یک مرد است.
انگار آمده بود دنیا تا از تمام تلخیها گازی بزند و مزهای بچشد. از آتشسوزی خانهاش ، سرقت ماشینش ، بیماری شیده که تا پای مرگ رفت و شعیب را ده کیلو لاغر کرد ، از پروندهی قطور پزشکی شعیب که همیشه پشت صندلی وانت جاساز میکرد تا شیده نفهمد.
وقت آن نداشت که حتی نیاز نیمشبیاش دفع صد بلا بکند تا چه رسد به اینکه عتاب یار پریچهره عاشقانه بکشد.
اینکه طبق روایتی میگویند از هر دست بدهی از همان دست هم میگیری و تازه طبق روایتی چندبرابرش را میگیری و این قانون کائنات است و از این حرفها ، همیشه درست نیست. مثل شعیب که شیده را با هزار آرزو داد دست بهترین رفیقش. تنها و تنها شب عروسی شیده گریه کرد ، خندید ، چرخید ، نعره زد ، رقصید. مثل یک فیل رقصید. و دوسال بعد وقتی شیده بچهاش نمیشد و طلاق و تمام و آمد پیش شعیب. شعیب باز بغلش کرد. شعیب از یک دست میداد و از دست دیگر از دست میداد.
بعد که خوب فکر میکنی میبینی هیچچیز شعیب سر جایش نیست و همهچیز دنیا سرجایش هست انگار. وقتی نزدیک میشوی چیدمان را بههم ریخته میبینی. از دور نظم دارد. که همهی آمدنها بهر خودت نیست.
که توی دنیا بهازای هر آدم آدمی وجود دارد که نفسش به نفس تو بند است. که آیا پیدایش کنی یا نکنی؟ که آنوقت هیچ مصیبتی نمیتواند تو را از پا دربیاورد و نفست را بگیرد. که تمام این چیدمانها برای ژن بقاست.
آدمی که باید باشد تا تو هم باشی.
مثل شعیب برای شیده.
مثل شیده برای شعیب.