کد خبر 14733
تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۸

برندهاي اين داستان مصرف زدگي را تبليغ مي کند و نشان مي دهد که براي داشتن يک برند جهاني ميشود به هر کاري دست زد. حتي مي شود دزدي کرد!

سينا دادخواه ابتداي کتاب داستانش نوشته:"متولد روزهاي پاياني بهار 1363 هستم. برادر دوقولويي دارم که کوچکترين شباهتي به من ندارد. چپ‌دستم و چپ‌دست بودنم را دوست دارم، چون مي‌توانم چيزي را که مي‌نويسم بهتر ببينم. پدرم دوست داشت پول‌دار شوم، و من شدم مهندس عمران. اما هنوز که هنوز است پول‌دار نشده‌ام. شغلم مربوط به درسي است که خوانده‌ام. فرصتي گير بياورم مي‌نويسم، و عاشق تيم ملي انگلستان و فيلم‌هاي کيارستمي‌ام." اين يعني با جواني جوياي نام روبروييم که داستان بلندش را انتشارات چشمه منتشر کرده و حالا حتما کلي خوشحال است.
اين يادداشت را با نوشته يکي از خوانندگانش شروع مي کنيم که بي تکلف نوشته: بگذاريد صريح و بي‌ريا باشيم، اين رمان مزخرف سيناخان دادخواه را تا ته خواندم و چه مصيبتي بود. اولاً از سر تا ته رمان توي اسنوبيسمي حال‌به‌هم‌زن دست‌وپا مي‌زند. اسنوبيسمي که هميشه افيون جوجه‌روشنفکرهاي ايراني بوده است و خدا مي‌داند که به جرم تباه‌کردن چقدر انسان و درخت (متأسفانه در کشور ما جوجه‌روشنفکرها چندين برابر بيش‌تر از روشنفکرهاي واقعي مي‌نويسند) بايد مجازات شود.
و در معني اسنوبيسم آمده: اثرگذاري فرع نامربوط به اصل قضيه. يعني فرد اسنوبيسمي کسي است که ميل دارد جزو خواص باشد. کسي که با سماجت از کساني که آنها را بالا تر از خودش مي پندارد، تقليد مي کند، انها را چاپلوسانه مي ستايد يا مبتذلانه مي کوشد با آنها درآميزد.
درگيري نويسنده «يوسف آباد، خيابان سي و سوم» با اسنوبيسم تا آنجاست که در داستان شهري اش حاضر نمي شود از خيابان وصال و حجاب پايين تر بيايد، چرا که دون شان ميداند و تازه تا آنجا را هم به افتخار دانشگاه تهران طي مي کند. چرا که ندا در انجا درس مي خواند.
«يوسف‌آباد، خيابان سي و سوم» يک داستاني شهري است که شخصيت اصلي اش را «تهران» بازي مي کند ولي همين تهران نيمه جنوبي اش را از دست داده و در پاساژهاي شهرک غرب و اکباتان و برندهاي غربي خلاصه شده. در اين ميان داستان چهار نفر، سامان و ليلا جاهد و حامد نجات و ندا در چهار فصل روايت مي‌شود و هر فصل را يکي از اين چهار نفر روايت مي‌کند، درنهايت هم به روايتي خطي شکل مي‌دهند که خلاصه‌اش مي‌شود اين: سامان که شبيه حامد بهداد(بازيگر) است، عاشق نداست و حالا پس از سال‌ها او را در مهماني شب يلداي استاد عکاسي‌اش حامد نجات، يافته‌است؛ اتفاقاً رد و بدل شماره را هم ندا، شروع مي‌کند هرچند ندا عاشق همان حامد نجات، استاد زبان‌اش است. حامد سخت عاشق ليلاست. ليلا اما عاشق سامان نيست بلکه وفادارانه بعد از بيست سال عاشق حامد است. شب همان مهماني شب يلدا، ليلا ، ندا را تا منزل مي‌رساند، ندا بي‌احتياطي مي‌کند و با اشک و آه راز دلش را براي ليلا بيان مي‌کند. ليلا راز را براي حامد مي‌گويد، حامد هم به توصيه‌ي او مي‌رود و ندا را نصيحت مي‌کند که برو پي کارت دخترم. آن‌چه به اين پاورقي پرسوز و گداز وجهي روشنفکري مي‌دهد قرض‌کردن لفاظي از آدم‌هاي درست و حسابي به جاي پاورقي‌نويس‌هايي مثل فهيمه رحيمي و ر. اعتمادي است. و اين همان اسنوبيسمي است که سرتاسر رمان در آن غرق است. اسنوبيسم نثري! لفاظي را در زرورق نثر ِ حالا ديگر نخ‌نما‌شده‌ي تلگرافي پيچاندن و در خواب ِ شاهکارنوشتن غره‌شدن. در اين پاورقي تهروني، به جاي وزش باد و افتادن برگ از درخت و مرگ پروانه، فضاهاي مزخرف و غير انساني شهر زشت تهران رُمانتيزه مي‌شوند و شماي خواننده اگر بچه تهران نباشيد، يک سانتيمتر از اين فضاها را هم نمي‌توانيد لمس، تجسم يا تخيل کنيد… بايد مدت‌ها هم‌چون بچه‌هاي شمال شهري توي پاساژ گلستان و فرهنگسراي نياوران و… علاف بوده‌باشيد که بتوانيد در حين خواندن اين رمان آن فضاها را لمس کنيد. نويسنده‌ي محترم هم اصلاً و ابداً به ذهنش خطور نکرده که اگر يکي که اين داستان را مي‌خواند، گذرش به اين دباغ‌‌خانه‌هاي پرزرق و برق نيافتاده‌باشد چه خاکي بايد به سرش بريزد! خواندده به‌طور مطلق هيچ توصيفي از مکان‌هاي تهران در اين رمان نمي‌بيند. تمام آن‌ها به گونه‌اي در رمان ظاهر مي‌شوند که هاله‌اي از تقدّس دور آن‌ها را فراگرفته و شکستن اين هاله در حدّ ِ کفر است! پس، رمان وقتي مي‌گويد پاساژ گلستان، يعني پاساژ گلستان ديگر. پاساژ گلستان!… مگر شما تهراني نيستي؟ پس حتماً يک بار را به آنجا رفته اي!
اين رمان دارد اسم خاص و برندهاي غربي را بالا مي‌آورد. هزاران اسم خاص سرگردان در اين رمان درهم مي‌لولند. به اين تکه از رمان توجه کنيد: «زارا فقط زاراي پاساژ آرين… بچه نشو، شلوار رانگلر حتا توي تيراژه هم فِيک است… تامي زعفرانيه حرف ندارد… لوئي ويتون الهيه الکي گران است… بنتون ونک پاييزه آورده… بوسيني عباس آباد sale زده…» اصلاً قضيه اين نيست که مثلاً خواننده شهرستاني نمي‌داند بنتون چيست يا زعفرانيه کجاست؟
در دو جاي کتاب غير تهراني‌ها هستند. يک جا، در فصل ?، آن‌جايي که ندا دارد روايت مي‌کند، مي‌گويد که به خاطر کار پدر (ساخت فيلمي مستند در باره‌ي طبيعت جنوب) بندرعباس رفتند و ماجراي الوات شدن برادر معصوم‌اش را واگويه مي‌کند و از زبان مادر خانواده نقل مي‌کند که اين محلي‌هاي فلان‌فلان‌شده، پاک او را وحشي کرده‌اند. يک‌جاي ديگري هم در همين فصل آن‌جا که ندا از پرتاب گلوله‌ي برفي به سمت صورت‌اش دل‌خور شده و مي‌گويد از اين شوخي‌هاي شهرستاني خوش اش نمي‌آيد. همين و ديگر تمام. بقيه‌ي چيزها تهروني است و براي آن‌ها.
و اما نيم نگاهي به شخصيت هاي اين داستان:
ندا خواهر نيما است؛ نيما فغاني. نيما فغاني همان است که محلي ها وحشي‌اش کرده‌اند و حالا ياغي شده و بچه محل‌ها را کتک مي‌زند و مايه‌ي آبروريزي خانواده است و چندي است که همچون هم? فغاني‌هاي ديگر، آواره در اين مملکت آواره شده تا از مجازات قتلي که کرده برهد. اما ندا، فغاني نيست. ندا، ندا است. دختر عاشق پيشه اي که در روابطش با جنس مخالف هيچ ابايي ندارد؛ چه حامد باشد و چه سامان. تناه چيزي که او را مي ترساند اين است که جوانان شهرکي او را ببينند و به برادرش بگويند که با فلاني بوده است.
سامان هم جواني پاساژگرد است که زندگي اش پر است از برند هاي غربي و احساس جهاني بودني که از آنها دارد. تازه شبيه حامد بهداد است توي فيلم بوتيک… جوان عاشق پيشه که البته بلد نيست با دوست دخترش جپچگونه برخورد کند. بع تازگي از سپيده دست برداشته و به ندا پيوسته است!
حامد نجات هم استاد زبان و عکاسي است. کسي که در حسينيه ارشاد پاي درسهاي نهج البلاغه بوده و حالا انگار از همه آن گذشته پشيمان است. او همان زمان با ليلا جاهد آشنا مي شود و حالا بعد از چند سال باز هم عاشق او شده و به ايران برگشته. مادرش از اعضاي انجمن حمايت از مادران "فرح" بوده! بعد مي‌رود آمريکا و پس از سال‌ها از ينگه‌ي دنيا دل مي‌کند و برمي‌گردد و به‌جز عکاسي، استاد کانون زبان هم مي‌شود و شورلت نوا سوار مي‌شود و دل مي‌برد.
ليلا جاهد هم شخصيتي چند وجهي دارد. از شوهرش بي خود و بي جهت طلاق مي گيرد و سعي دارد ب همادر حامد بفهماند که به خاطر پسرش اين کار را نکرده. بعد از ان هم دو کودک خيالي از هند مي آورد و مشغول زندگي با آنها مي شود. زن چهل ساله بي هدفي که گويا زماني دين و ايمان داشته و حالا عاشق شده.
در اين ميان اما ميگساري و شراب خواري انگار کار ناپسندي نيست. «سامان ليوان موخيتوش را مي زند به ليوان من و يک نفس سر مي کشد.» از اين تعابير و البته عبارتهايي که مايه هاي پرنوگرافي دارد نيز بارها و بارها در «يوسف‌آباد، خيابان سي و سوم» ديده مي شود. انگار نويسنده اصرار دارد تا نشان دهد که اين فضا ها و تعابير مثل عقد هايي روي ذهن جوان تهراني سنگيني مي کند و بايد او در اين داستانش از خجالت همه آنها در بيايد! برندهاي اين داستان مصرف زدگي را تبليغ مي کند و نشان مي دهد که براي داشتن يک برند جهاني ميشود به هر کاري دست زد. حتي مي شود دزدي کرد تا وقتي فلان ادکلن را ميزني، همان بو را کس ديگري در ينگه دنيا حس کرده باشد!
همان‌طور که نويسنده نوشته: «اين شهر توي خون همه‌ي تهراني‌ها هست، ولي چرا همه از خون و خون‌ريزي مي‌ترسند؟ بايد يکي بيايد و نتايج آزمايش خون‌شان را نشان‌شان بدهد تا ببينند درصد تهران از درصد گلبول‌هاي سفيد خون‌شان هم بيشتر است، و اين تهران است که دارد از بدن‌شان در مقابل انواع بيماري‌ها دفاع مي‌کند». اما اين شهر تصوير شده در «يوسف‌آباد، خيابان سي و سوم» چقدر با واقعيت همخوني دارد؟
سينا دادخواه نويسنده اي جوان است که نمي شود خيلي از او انتظار داشت اما از انتشارات چشمه مي شود خواست که براي انتخاب رمانها، فقط محيط تهراني و فروش بيشتر را مد نظر نداشته باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس