به گزارش مشرق، این بار برای تهیه روایتی میدانی و دست اول از گوشه و کنار کشور، راهی جنوب شرق کشور شدم تا از زاهدان بگویم، شهری که اگرچه در ناآرامیهای سالهای قبل چندان وارد گود نشد، اما در وقایع اخیر به ویژه هشتم مهر ماه ملتهب شد و روزهای تلخی را تجربه کرد. برای اولین بار مسافر زاهدان شدم و آنچه میخوانید اولین روایت از این سفر است. روایتهای بعدی هم به زودی منتشر خواهند شد.
میهمان نماز جمعه زاهدانم
عکسهای برگزاری نماز جمعه در «مسجد مکی» زاهدان را دیده بودم و آن طور که از بومیها شنیدم، این چند هفته اخیر، حدود ۸۰ هزار نفر در این نماز حاضر میشدند. تصور میکنم که این عدد حدود یک استادیوم آزادی است که برای یک آئین مذهبی میآیند. حتماً دیدن دارد. پس برای آنکه روند جمع شدن این عدد را از دست ندهم، ۱۰ صبح جمعه به سمت مسجد مکی راه افتادم.
هرچه به محل برگزاری نماز جمعه نزدیکتر شدم کوچهها و خیابانهای بیشتری بسته شده بودند. سر هر مسیر منتهی به مسجد، چند نفری ایستاده بودند؛ لباس بلوچی داشتند و روی آن کاور سبز رنگی پوشیده بودند. فهمیدم انتظامات مسجد مکی جمعه هستند. مشتاق بودم برگزاری این آئین بزرگ را از نزدیک ببینم.
حرف زن جوان در هواپیما در گوشم میپیچید که در پرواز از تهران به زاهدان گفت روایت زنان بلوچ را نه کسی شنیده و نه گفته است؛ پس به سرم میزند نماز جمعه را میان زنان ساکن زاهدان بخوانم و با چندتایشان حرف بزنم. یادم هست که نماز خواندن شیعیان در میان اهل تسنن به شرط آنکه آداب نماز شیعی رعایت شود مانعی ندارد.
سر خیابان «آزادگان» رسیدیم، خیابانی که سمت چپش پر بود از کوچهها و خانههای مسکونی و سمت راستش چند اداره و سازمان و و بعد از آن هم «عیدگاه»؛ یک محوطه بزرگ در نزدیکی مسجد مکی که برای برگزاری آئین مذهبی مردم زاهدان در نظر گرفته شده است.
بعید میدانم برای خانمها جایی باشد
راننده گفت که دیگر راه نیست و نمیشود نزدیکتر رفت. پرسید: «برای نماز میروید؟». تأیید کردم؛ گفت: «بعید میدانم برای خانمها جایی باشد…». این راننده، شاید پنجمین نفر است که از حضور زنان در نماز جمعه زاهدان میگوید. تقریباً از نفر اول تا این راننده، یکی در میان هر کسی چیزی گفته است.
دیروز یعنی پنجشنبه پرسوجو کردم، یکی گفت مسجد مکی اصلاً قسمت زنانه ندارد. نه مسجد مکی و نه سایر مساجد اینجا! باور نکردم! مگر میشود؟
نفر بعدی از بومیهای منطقه بود، گفت چند سال است در عیدگاه هم جایی برای نمازگزاران زن در نظر گرفته است. یکی دیگر گفت حضور زنان در نماز جمعه یا جماعت اینجا رسم نیست. آن یکی گفت زنها همیشه آمدهاند و حتی در حادثه تلخ جمعه زاهدان هم بودهاند؛ یک نمازگزار زن هم با اصابت گلوله جان باخته است.
سردرگم شده بودم. نباید درباره موضوعی به این سادگی این همه تناقض باشد. مسئله امنیتی که نیست، نماز خواندن است. هرچه حساب کردم علت این دوگانگی و ابهام درباره حضور زنان در نماز جمعه را نمیفهمیدم. از راننده پرسیدم اطلاعیهای دادهاند که امروز نماز فقط مردانه است؟ گفت نه.
نفس راحتی کشیدم. اصرار کرد: «نروید؛ امروز ممکن است باز درگیری شود. خانه نماز بخوانید.» تشکر کردم و پیاده شدم. فکر کردم از اینجا که من هستم تا خانه ۱۵۰۰ کیلومتر ناقابل فاصله است.
از سر خیابان آزادگان، حدوداً هر پنجاه متر، راه را بستهاند و چند نفر از همان انتظامات بومی با کاورهای سبز، ماشینهایی را که از میانه مسیر وارد میشوند از کوچههای سمت شمال خیابان خارج میکنند. نیروهای انتظامات اکثراً جواناند و ۲۰ تا ۳۰ سال سن دارند. خبری از اسلحه یا ابزار ضدشورش نیست. خبری از گارد امنیتی و نیروهای یگان ویژه هم نیست.
از دیروز که حدود پنج شش ساعت در محلههای مختلف زاهدان چرخیدم، حتی یک خودرو امنیتی ویژه ندیدهام. منظورم همین ماشینهای مشکی بزرگ و خشنی است که به جای سپر زره دارند. از چند نفری درباره نیروی ضدشورش پرسیدم، گفتند که هست ولی کم است! فکر میکردم دست کم برای نماز جمعه که احتمال اعتراض و درگیری هست بیایند؛ اما سری به عیدگاه نزدند.
خیابان آزادگان را به سمت عیدگاه جلو رفتم، هرچه چشم چرخاندم زنی را ندیدم. حرفهای متناقضی که درباره حضور زنان شنیده بودم در سرم میپیچید. خودم را دلداری دادم که «هنوز ساعت ۱۱ نشده و خیلی زود است؛ حتماً زنها کمکم میآیند.»
هرچه جلوتر رفتم، ناامیدتر شدم. هر لحظه نگاه سنگین و دنبالهدار انتظامات، نگرانم میکرد که نکند از همینجا برمگردانند. ناخودآگاه گردنم را کج کردم و قدمها را آهسته. نگاهم را زمین انداختم و سعی کردم در مظلومترین و سربهزیرترین حالت ممکن راه بروم؛ ماسک را هم درآوردم و توی کیف گذاشتم.
کافی است خودم را به صف زنان برسانم
هنوز اطمینان داشتم که هرطور هست نماز را میخوانم و بعد از سلام، با چند نفر صحبت میکنم و دلیل این همه ابهام درباره حضور زنان در نماز جمعه یا حتی نماز جماعت را از آنها میپرسم. فقط کافی است خودم را یک جوری به صف زنان برسانم، هرچند صف محدود و کم تعدادی باشد.
از کنار ۴-۵ مرحله دیگر از ایستهای انتظامات مسجد رد شدم. آخر خیابان، جایی که آخرین گروه از انتظامات نزدیک در دوم عیدگاه مستقر بودند، یک نفرشان به سمتم روانه شد. خودم را به آن راه زدم شاید بتوانم رد شوم و جایی خودم را به زنانی که هنوز نیامده بودند برسانم. پرسید: «کجا خانم؟!» گفتم: «خسته نباشید؛ آمدهام برای نماز».
تعجب کرد، انگار گفتم آمدهام امام جماعت باشم! نگاهش را بالا و پایین انداخت و پرسید: «نماز؟» گفتم: «بله؛ مسافرم و خواستم نماز جمعه را در مسجد بخوانم».
آب پاکی را روی دستهایم ریخت و گفت: «برای خانمها نماز نداریم!» پرسیدم «همیشه ندارید؟» به برطرف شدن ابهامم درباره نماز خواندن زنان هیچ کمکی نکرد و مبهمتر از نفرات قبل پاسخ داد: «همیشه را نمیدانم، اما میدانم امروز نداریم. بفرمایید.» دست از پا درازتر به سمت اول خیابان آزادگان برگشتم.
چند قدمی که رفتم سمت راست، کوچهای به نام «فرهاد» بود. جمعیت برای نماز، پراکنده ولی مستمر، از این کوچه به سمت مسجد میآمدند و تعدادشان کمکم بیشتر میشد؛ لباس محلی داشتند و سجادههای نمازشان را از طول تا زده و مثل شال طرحداری که به قسمتی از لباس محلیشان تبدیل شده باشد، روی دوششان انداخته بودند.
تعداد جوانان زیاد بود. کودکان دوتا دوتا و سهتا سهتا سمت عیدگاه میآمدند، با همان لباس بلوچی و سجادههای روی دوش البته در سایز کوچک و مخصوص خودشان. همه جور آدمی میآمد. کودک و پیر، جوان و نوجوان، سالم و معلول، به ظاهر متمول یا به ظاهر نیازمند، همه جور؛ ولی یک زن هم نبود.
آمدم نماز بخوانم
چند قدمی که در کوچه فرهاد رفتم بالاخره زنی را دیدم. روی زمین نشسته بود و برگه نتیجه آزمایشی را در دست گرفته بود تا نمازگزاران کمکش کنند. مثل کوری که به دنبال دو چشم بینا باشد، بالا سرش رفتم و پرسیدم: «سلام زنها میتوانند در عیدگاه نماز بخوانند؟» گفت: «بعید است».
کلافه شدم. یعنی چه بعید است؟ مگر درباره بارش باران حرف میزنیم؟ پرسیدم: «هیچوقت نمیآیند؟» گفت: «گاهی نماز برای زنان هم هست و گاهی نه! به خاطر شلوغیها احتمالاً امروز نمیآیند.»
صورتم آویزان شد. پرسید: «دانشجویی؟ مسافری؟» جواب دادم: «آمدم نماز بخوانم». از سوالش عبور کرد و گفت کمی صبر کنم شاید چند نفر از خانمها هم آمدند و شاید صفی نصفه و نیمه تشکیل شد.
برگه آزمایشی را که دستش بود نگاه کردم. سر در نیاوردم. گفتم: «خودت ناخوش احوالی خاله؟» سفره دلش را باز کرد: «شوهرم ۱۰ جور مریضی دارد، یک غده روی دستش درآمده و یک غده دیگر روی گردنش که باید جراحی شود؛ اما دستمان تنگ است».
داشت از مشکلاتش میگفت که یکی از انتظامات مسجد آمد. به ما که رسید به زن گفت از کنار خیابان به پیادهرو برود تا در مسیر مردم نباشد. زن، مطیع و بی اعتراض، چند بار پشت سر هم «چشم» گفت، با زحمت از جایش بلند شد و در پیادهرو به دیوار خانهای تکیه داد.
پشت سرش رفتم و پولی که در مسیر از دستش افتاده بود، برداشتم، یک از این مستطیلهای رنگارنگ چرک کف دست از کیفم درآوردم و با پولی که از زمین برداشته بودم، روی برگه آزمایشش گذاشتم. تشکر کرد.
زانو به زانوی زن بلوچ
کنارش روی زمین نشستم. زانو به زانو. گفت: «چهارزانو بنشین خاله؛ پادرد میگیری». نشستم. حرفهای سفره دلش را از سر گرفت: «شوهرم کمی بالاتر در همین خیابان نشسته. هر هفته میآییم اینجا.» پرسیدم: «آن هفته که درگیری شد، بودید؟» با لهجه شیرین بلوچی به تلخی گفت: «ها! یک نفر جلو خودم تیر خورد و مُرد.» سرش را چند بار به نشانه تأسف تکان داد: «میزنند. هر کسی میتواند میزند. همدیگر را میزنند. چرا میزنید؟ چرا خون هم را میریزید؟ خدا را خوش نمیآید.»
دلم میخواست بپرسم از ماجرای «مهسا امینی» یا دلیل آنچه جمعه تلخ زاهدان را رقم زد اما حرف را عوض کردم. گفتم: «بچه داری خاله جان؟» گفت: «۴ تا. ۲ تا دختر و ۲ تا پسر؛ نوه هم دارم، اما خیلی مریض است؛ دخترم زمان بارداری ضعیف و کم سن و سال بود. وقتی بچهاش دنیا آمد، بلد نبود از خودش و بچه نگهداری کند، من هم گرفتار مریضی شوهرم بودم.».
گرچه خودش تقریباً همه چیز را تعریف میکرد، پرسیدم: «مگر دخترت چند ساله بچهدار شد؟» گفت: «نمیدانم. یادم نیست. شاید ۱۴. دختر دیگرم الان باردار است.» پرسیدم: «او چند ساله است؟» باز گفت: «نمیدانم فکر کنم ۱۶؛ کار هم میکرد اما حالا دیگر نمیتواند کار کند، باید بماند خانه.» رشته سوالها را از من گرفت و گفت: «تو چی خاله؟ بچه داری؟: گفتم: «نه»؛ پرسید: «چند سالهای؟» چند سالی کمتر از حقیقت گفتم: «۲۲». گفت: «زود باش خاله پس تا کی میخواهی همین طور بچرخی؟»
ساعت نزدیک ۱۱ شد. به زن بلوچی که دیگر با هم دوست شدهایم گفتم که میروم چرخی بزنم و برای نماز برمیگردم. خیابان فرهاد را خلاف جهت جمعیت بالا رفتم. چند زن دیگر مثل همان زن بلوچ روی زمین نشسته بودند و گاه و بیگاه کسی با اسکناسی، کمکشان میکرد و دعای خیر آنها را برای خود میخرید.
چرخی زدم. خانههای شمال عیدگاه، نونوارتر از بافت خیابانهای قسمت جنوبی است. بافت قسمت جنوبی مسجد مکی آنقدر کهنه است که ابهت و بزرگی مسجد به آنها کنایه میزد.
چند دقیقه دیگر که چرخیدم و چیزی جز دربهای بسته خانهها و کرکره پایین کشیده مغازهها دستم را نگرفت، سراغ دوست بلوچم برگشتم. انگار از کاسبی در پیادهرو راضی نبوده، به خیابان و جای قبلیاش نزدیکتر شده و زیر تیر برقی نشسته بود. نزدیک رفتم و پرسیدم: «چه خبر؟ زنی آمد؟» گفت که کسی را ندیده است؛ اما امید داد حالا که تا اینجا آمدهام و صبر کردهام، باز هم بمانم شاید بتوانم نماز بخوانم.
برایم پول میریزند
جای قبلی زن، در پیادهرو نشستم و سیل جمعیت را نگاه کردم. در ذهنم حساب و کتاب میکردم که واقعاً ۷۰-۸۰ هزار نفر برای نماز آمدهاند؟ آنچه به چشم میآمد، گرچه خیل زیادی از نمازگزاران بود، اما این رقم را تأیید نمیکرد.
با ماشینحساب ذهن و چرتکه چشمانم، درگیر بودم که یک نفر سمتم آمد و یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی سمتم گرفت! نفسم ایستاد. جمعیت ایستاد. ساعت ایستاد. صدای اذان در گوشم ایستاد. اما اسکناس ۱۰ هزار تومانی در دست مرد بلوچ مقابل صورتم هنوز تکان میخورد. آزرده شدم.
خواستم چیزی بگویم، نشد. به زحمت با دست به زن اشاره کردم و دست دیگر روی سینه گذاشتم تا این جور تشکر کرده باشم. هنوز همه آنچه ایستاده، به حرکت قبلی خود بازنگشته بود که یک نفر دیگر اسکناس ۵ هزار تومانی جلویم گرفت...
به زبان آمدم و گفتم: «ممنونم؛ بدهید به آن خانم». ۲۰-۳۰ هزار تومان دیگر را هم رد کردم؛ حال عجیبی داشتم، نمیتوانستم از جا بلند شوم. فکر نماز خواندن و نخواندن، جمعه تلخ زاهدان، انتظامات مسجد، احتمال درگیریهای بعد از نماز، همه و همه از ذهنم بیرون ریخته بود. در سرم فقط من بودم، زن بلوچ، صدای قدمهای مردم و اسکناسها.
بغضم گرفت. من هم مثل او یک زن ایرانیام. من میتوانستم دختر او و او میتوانست مادر من باشد. حالا آخر هفتهها به جای آنکه روز جمعهای میزبان نوهها و فرزندانش باشد، باید بیاید روی این آسفالت داغ سر ظهر و چند قدمی پایینتر از شوهرش بنشیند و چشم به دست مردم بدوزد.
صدای لِخلِخ صندلها و دمپاییهای مردانه فکرم را میخراشد. یک نفر نزدیک شد. اسکناس ۵ هزار تومانی را انداخت و رفت. انگار سنگی به سرم کوبیده میشود. چشمها را بستم و وقتی باز کردم نگاه زن را دیدم. هزار و یک فکر در سرم پیچید. نکند از فکر اینکه من از شرایط مشابه او رنجور شدهام شرمنده شده باشد...
ببخشید؛ مردم اشتباه میگیرند
زن با صدای بلند رشته افکارم را برید و گفت: «ببخشید؛ مردم اشتباه میگیرند.» از بلند شدن منصرفم شدم. سرم را انداختم و یک ساعت باقیمانده تا نماز را همانجا نشستم تا نماز شروع شود. هرچه به اذان نزدیکتر شدیم صدای کشیده شدن صندلها، برای رسیدن به عیدگاه سریعتر، زمینِ زیر پایم داغتر، بهتزدگیام از آنچه تجربه میکردم، کمتر و البته اوضاع بازار بهتر میشد.
اذان گفتند و صدای «عبدالحمید» در خیابان پیچید. پولها را جمع کردم. غیر از ۳۰-۴۰ هزار تومانی که قبول نکرده بودم، ۵۴ هزار تومان جمع شده بود. خندهام گرفت. اگر امروز در خبرگزاری شیفت بودم، به مراتب کمتر از این حقوق میگرفتم. بازار باشد!
سمت زن رفتم، مقابلش زانو زدم و پولها را روی برگه آزمایش گذاشتم. قبول نمیکرد. اصرار که کردم پذیرفت.
گرچه هیچ زنی را در مدت انتظارم ندیدم، اما خواستم مطمئن شوم تا اینجا بیهوده آمدهام. دو نفر از انتظامات به سمتم آمدند و قاطع گفتند: «جایی برای نماز خانمها نیست.»
اصرار نکردم و رفتم سمت اول خیابان. اولین کوچه فرعی را وارد شدم و آنقدر از روی نقشه گشتم تا توانستم خودم را به جایی برسانم که بار اول بودم، جایی که نزدیکترین نقطه به درهای عیدگاه بود و اگر اتفاقی میافتاد از آنجا راحتتر ماجرا را میدیدم.
باز خودم را رساندم به خیابان «فرهاد»، ۲۰ متر عقبتر از جایی که چند دقیقه قبل نشسته بودم، ایستادم. برخلاف انتظارم، در این خیابان صفی تشکیل نشده بود، فقط بخش کوچکی از خیابان آزادگان چند تعدادی از مردم نماز میخواندند.
انگار مجرم گرفته باشد…
منتظر بودم نماز تمام شود که همان انتظاماتی را دیدم که بار قبل از محل دورم کرده بود. شناخت و سمتم آمد. گفت: «باز که اینجایی! مگر نگفتم از اینجا برو.» گفتم: «منتظرم بیایند دنبالم. محله را نمیشناسم و تنها آدرسی که توانستم بدهم، مقابل در عیدگاه بود؛ منتظرم، کاری با کسی ندارم». گفت: «نمیشود خانم. نمیشود اینجا بمانی» و با دست اشاره کرد تا برگردم.
ناچار راه افتادم. پشت سرم آمد؛ جوری که انگار مجرمی گرفته باشد و فقط نمیتواند او را کَتبسته ببرد. گلایه کردم: «از من خطری سر میزند؟ من خطرناکم که نمیگذارید کنار بقیه زنان بمانم؟» روح مهربان بلوچش ظهور کرد و با دلجویی گفت: «نه خواهرم؛ نه خواهرم. شما مهمان مایید. این چه حرفی است؟ شما خطایی نداری. من میدانم. اما اینجا خطرناک است. ممکن است درگیری شود؛ برای همین میگویم بروی و جای دیگری منتظر بمانی. چند دقیقه صبر کنی پیدایت میکنند». چیزی نگفتم. همراهم آمد در کوچه و پس کوچهها و وقتی خیالش راحت شد به اندازه کافی از محل دور شدهام، برگشت.
دوباره نقشه را نگاه کردم. فاصله زیادی نیامده بودیم؛ فقط توی کوچهها دور زدیم. صدای پایان نماز که آمد، باز سمت ابتدای خیابان آزادگان رفتم. حالا جمعیت با همان سجادههای روی دوش برمیگشتند؛ به فاصله یکی دو دقیقه صدایی شبیه تیراندازی آمد، اما مردم کماکان آهسته و آسوده از نماز قدم میزدند و کسی واکنشی به صدایی که میشنید نداشت.
حالا جمعیتی که خُردخُرد، روانه نماز شده بودند، کرورکرور برمیگشتند و دسته به دسته شعار میدادند. شعارهای تند.
خوب شد نیروی ضدشورش نیامده است
پشت چند درخت منتظر ماندم تا جلب توجه نکنم. گاهی صدای تیراندازی میآمد و دل توی دلم نبود. از آرامش عجیب مردم بیشتر ترس برم میداشت. بالاخره صدا قطع شد. خطبهها را گوش کرده بودم. عبدالحمید در خطبههای پیش از نماز تأکید کرده بود مردم، با حفظ آرامش و بیخطر اعتراض کنند. اما با این وضع شعارها، اگر گروهی از نیروهای ضدشورش اینجا بود، کار به درگیری و میکشید.
فکرم مشغول این احتمالات بود که یک نفر مقابلم ایستاد و هشدار داد که خطرناک است و باید از محله دور شوم. گفتم: «صدای تیر میآید. چه شده؟» گفت چیزی نیست چند نفر چند ترقه دستساز آوردند و زدند تا شلوغی شروع شود. یک نفر هم میخواست دوربینها را بزند». پرسیدم: «همین؟» جواب داد بله همین. «دوربینها را زد؟» سری تکان داد و گفت: «نه، نتوانست دوربینها را بزند، تیرش که تمام شد یک میله آهنی برداشت و سراغ کار دیگری رفت.»
کم کم آخرین نفرات پراکنده از خیابان آزادگان خارج شدند. تمام شد. نماز جمعه این هفته عیدگاه زاهدان تمام شد. به نظر میرسید جمعهای که عدهای اشتیاق و عدهای دلهره تکرار حادثهای را داشتند، به خیر گذشته است. فکرم اما پیش آن زن بلوچی مانده که نگران شوهر و نوه مریضش بود و دلم پیش همه زنهای بلوچی ماند که نیامدند تا یک مسافر کنارشان نماز بخواند و چند کلام با آنها اختلاط کند.