کد خبر 12411
تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۹ - ۱۸:۲۴

پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري گزارش ديد و بازديد سرزده رهبر انقلاب از خانواده شهيد کارکوب‌زاده را به قلم محمدتقي خرسندي منتشر کرد.

به گزارش مشرق، در اين گزارش آمده است: هنوز خستگي هشت روز سفر از تنم بيرون نرفته بود که مهدي زنگ زد: «تقي! برگرد بيا قم. يه روز به سفر اضافه شده. فردا شب هم برنامه هست». چون روز آخر، برنامه عمومي ديگري نبود، يک روز زودتر برگشته بودم تهران. اما ظاهرا کار خاصي پيش آمده که برنامه 1 روز اضافه شده. همه برنامه‌هايم را تلفني کنسل کردم تا برگردم قم.
از خانه اولين شهيد که خارج مي‌شويم، ميني‌بوس رفته. با بقيه خبرنگارها مي‌رويم توي يک وانت دوکابينه «گشت راهداري». 7 نفر با کلي لوازم عکاسي و فيلم‌برداري. آخرين شب سفر است و همه برنامه ريخته‌اند که بلافاصله برگردند تهران. تمام‌شدن سختي 10 روز سفر، سختي تنگيِ‌جا در وانت را کم کرده. توي همان فشردگي، بازار شوخي داغ است، تا مي‌رسيم به خانه شهيدان کارکوب‌زاده. 2 شهيد؛ خليل و عبدالجليل. و 1 مفقودالاثر؛ منصور.
وارد خانه که مي‌شويم، همان‌جا جلوي در اتاق خشکمان مي‌زند؛ همه‌مان. يک تخت‌خواب توي اتاق و يک نفر روي آن. پدر خانواده که از 1 سال پيش بر اثر سکته مغزي به کما رفته و حالا فقط پوست و استخواني است بر روي تخت؛ بدون ذره‌اي گوشت. اين را حتي از روي پتويي که رويش انداخته‌اند هم مي‌توان فهميد. صورت گودافتاده، دهان باز، چشمان فرورفته. زياد شنيده بودم کسي مثل يک تکه گوشت روي تخت افتاده باشد، اما اين پدر، حتي همان تکه گوشت را هم نداشت.
در و ديوار خانه محقر، پر است از عکس‌هاي جبهه و جنگ. برخلاف خانه‌هاي قبلي، عکس‌ها فقط مربوط به شهيدان نيست. هر عکس و کارت پستالي که به جنگ ربط داشته باشد، يا رنگ و بوي مذهبي داشته باشد، روي در و ديوار نصب شده. حتي جمله‌اي درمورد نسبت بي‌جحابي و تمدن. به قول يکي از بچه‌ها، شبيه پايگاه بسيج است اين خانه. مادر به محافظ‌هايي که پرسيده‌اند امشب ميهمان دارند يا نه، عکس‌هاي سربازان جنگ را روي ديوار نشان داده و گفته: «اينا همه مهمان مايند.»
به اعضاي خانه، تازه خبر داده‌اند که ميهمان‌شان رهبر است. مادر و دختر تا حالا فکر مي‌کردند قرار است از بنياد شهيد بيايند. پدر هم که روي تخت است و تقريبا از همه‌جا بي‌خبر. ديروز به‌شان زنگ زده و گفته‌اند فرم دريافت يارانه‌تان با اطلاعات بنياد شهيد هم‌خواني ندارد و فردا براي بررسي دقيق‌تر مي‌آييم، خانه باشيد. و حالا شنيده‌اند که مهمان‌شان رهبر است.
دو نفري به تکاپو افتاده‌اند که خانه را آماده ميزباني رهبر کنند؛ مثل خانه‌هاي قبلي. هرچه هم مي‌گوييم نيازي به مرتب کردن خانه و پذيرايي و... نيست، قبول نمي‌کنند؛ مثل خانه‌هاي قبلي. به اين خانواده هم گفته‌اند به کسي خبر ندهند که ميزبان کي هستند؛ مثل خانه‌هاي قبلي. فقط فرقشان اين است که اجازه دارند به برادرشان بگويند بيايد خانه. آن هم به اين بهانه که استاندار آمده و هيچ مردي در خانه نيست. پدر که با آن وضع، نمي‌تواند ميهمان‌داري کند.
خانه کوچک، با قرارگرفتن يک تخت‌خواب براي بيمار، کوچک‌تر شده و کار براي تصويربرداري سخت‌تر. خبرنگارها يک پاشنه در بين دو اتاق را درمي‌آورند تا امکان تصوير گرفتن از اتاق ديگر وجود داشته باشد. مي‌دانند که تا چند دقيقه ديگر، اين اتاق ديگر جاي تکان‌خوردن ندارد. مي‌روند سراغ پاشنه ديگر در که جلويشان را مي‌گيرم. حسابي دارند خانه را به هم مي‌ريزند.
صداي زنگ در بلند مي‌شود. پيرزني پشت در است. ظاهرا کار هرشب‌اش است که مي‌آيد اينجا براي شب‌نشيني. خودش هم مادر شهيد است، پس چه هم‌صحبتي بهتر از يک مادر شهيد ديگر. چاره‌اي نيست. براي اين که همسايه‌هاي ديگر نفهمند، راهش مي‌دهند داخل. مادر دوم، بي‌خبر از همه‌جا، با چادر رنگي‌اش مي‌نشيند توي اتاق ديگر. لابد کلي هم تعجب کرده که چرا امشب اين خانواده اين‌همه مهمان دارد.
تا رهبر بيايد، سعي مي‌کنم اطلاعاتي از خانواده کسب کنم. اصالتا شوشتري هستند و خودشان ساکن آبادان بوده‌اند که جنگ شروع شده. لهجه غليظ عربي دارند. مادر مرتب خاطره حصر آبادان را تعريف مي‌کند که مدت‌ها توي محاصره بوده‌اند و وقتي قرار مي‌شود از شهر خارج شوند، همين دخترشان، که آن موقع کلاس دوم ابتدايي بوده، از ترس نمي‌توانسته راه برود. حتي چشمش را هم باز نمي‌‌کرده. درک نمي‌کنم سختي اين ماجرا را. اما از تکرار کردن مادر، معلوم است از بدترين خاطره‌هاي زمان جنگش است.
5 پسر دارد و 3 دختر. 2 پسرش که شهيد شده‌اند. منصور هم که مفقودالاثر است. يعني با برادرش اسير شده بوده که چون برادرش مجروح بوده، مي‌برندش درمانگاه و او زنده مي‌ماند. اما از منصور خبري نمي‌شود. بنياد شهيد، او را شهيد حساب مي‌کند. اما خواهر شهيد مي‌گويد: «تا حالا هرکس خوابش رو ديده، شهيد نديده‌اش. گفته برمي‌‌گردم. حالا کي برمي‌گرده، نمي‌دونيم. با امام زمان برمي‌گرده يا... نمي‌دونيم. خدا مي‌دونه.» تصوير منصور را که آرپيجي به دست گرفته، بزرگ نقاشي کرده و روي ديوار زده‌اند. مي‌گويند صدايش را هم دارند روي سي‌دي. ظاهرا توي عراق مصاحبه‌اي کرده بوده که صدايش را گير آورده‌اند. مي‌خواهند سي‌دي را آماده کنند تا براي رهبر پخش کنند که مي‌گوييم فرصت اين کارها نيست.
دو برادري هم که زنده‌اند، مجروحند. يکي چهار بار مجروح شده. مادرش مي‌گويد: «سال اولي که آقاي خامنه‌اي رئيس‌جمهور شده بود، چندبار رفته بيمارستان فيروزگر عيادتش. امام رضا 2 بار شفاش داده. 8سال اسير بوده. فلج شده بود. الآن هم عصب يه دستش قطعه. نمي‌تونه چيز سنگين بلند کنه.» عکسي از اين برادر، همراه سه اسير ديگر در اردوگاه عراق روي ديوار نصب شده. اين همان برادري است که در راه آمدن به اينجاست.
برادر ديگر هم مجروح است. موجي شده، مثل مادرش. الآن در آبادان است. اما پرونده جانبازي ندارد. «هر کس بستري نشده، جزو آدم حساب نمي‌شه.» اين را مادري مي‌گويد که سه پسرش شهيد، دو تايشان مجروح و خود و همسرش هم مجروح جنگ هستند. اما فقط يک پسرش پرونده جانبازي دارد؛ بقيه نه.
مادر هم که شيميايي شده. توي درگيري جمعه خونين عربستان هم مجروح شده. اما او هم پرونده ندارد. توي جنگ هم، دکتر گفته بيماري‌اش خوب نمي‌شود، چون مدام مي‌رفته به مناطق جنگي. تا کمي بهتر مي‌شده، راه مي‌افتاده به سمت اهواز و آبادان. و دوباره بيماري عود مي‌کرده به خاطر سروصداي بمب و خمپاره.
سروصداي بي‌سيم و کدهاي ردوبدل شده، نشان مي‌دهد که رهبر آمده. مادر هم متوجه مي‌شود. مي‌خواهد برود دم در براي استقبال. اما راهروي خانه آنقدر باريک است که محافظ‌ها اجازه نمي‌دهند. ناچار مي‌آيد توي اتاق. رهبر را که مي‌بيند، ديگر از آن مادر صبور و شوخ‌طبع خبري نيست. مي‌زند زير گريه: «اللهم صل علي محمد و آل محمد. آقا بذار دورت بگردم.» و مي‌گردد دور رهبر. رهبر چشمش مي‌افتد به تخت: «ايشون به هوش‌اند؟» مادر جواب مي‌دهد که فقط درک مي‌کند، اما هيچ حسي ندارد. رهبر چند بار با صداي بلند سلام مي‌کند و بعد: «خدا ان‌شاءالله شما رو حفظ کنه. شما رو نگه داره. اجرتان بده. شهداي شما رو با پيغمبر محشور کنه.» و مادر نيز به همسرش توضيح مي‌دهد: «حاجي پاشو. آقا اومده.» و به رهبر مي‌گويد: «به خونه شهدا خوش اومدين»
مادر دوم تازه فهميده ميهمان کيست. جلو مي‌آيد و مي‌زند زير گريه: «حاج‌آقا. من پسرم قطع نخاع بود. چهار سال. بعد شهيد شد.» همه ميهمان‌ها اشک مي‌ريزند.
رهبر مي‌نشيند روي صندلي و مي‌خواهد احوال‌پرسي کند. اما مادر فرصت نمي‌دهد و شروع مي‌کند به گله‌گذاري: «آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خيلي بد شده بود.» رهبر مي‌گويد چرا؟ «ديروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول اين برنامه که من رو از ديدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده.» توي همان حال، همه مي‌زنند زير خنده، حتي رهبر. رهبر علت را مي‌پرسد. «گفتم براي اين که حق من اين نبود. من با اين وضع نمي‌تونم بيام ديدار آقا. 1ساله حتي آقا رو تو تلويزيون هم نديدم.» و مي‌گويد که مريض شده و همسايه‌ها دنبال ماجرا بوده‌اند که رهبر بيايد خانه‌شان.
قبل از آمدن رهبر برايم تعريف کرده بود. چهارشنبه هفته پيش يک نفر به آنها خبر داده که رهبر فردا مي‌آيد خانه‌تان. معلوم نيست از کجا اين حرف را زده بوده. اين خانواده اصلا توي برنامه هفته پيش نبود. به هرحال، همه خانواده آماده بوده‌اند، اما حجت‌الاسلام رحيميان مي‌آيد. مادر خيلي ناراحت مي‌شود. به رحيميان مي‌گويد من با شما کاري ندارم. من مي‌خواهم رهبر را ببينم. و از همان موقع مريض مي‌شود. هم شيميايي‌اش و هم موجي بودنش عود مي‌کند. نامه مي‌نويسد براي رهبر. به قول دخترش: «مثل بچه‌ها دنبال آقا مي‌گشت.»
رهبر مي‌گويد نامه را ديده که شعري داشته. بعد مي‌گويد: «اين رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه 2شهيد ديگه هم رفتيم. اما من به خاطر شما موندم. براي اين که بتونم شما رو ببينم» شعرش را قبل از آمدن رهبر برايم خوانده‌بود. 2بيت شعر که روي يک کاغذ چندسانتي و با مدادرنگي نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبري؛ توي همان حالت موجي بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را يک روز طولاني‌تر کرده بود:
«آرزو داشتم که به ديدارم بيايي
هم به ديدار من و هم شوي بيمارم بيايي
بيش يک سال است که شويم هم‌نشين تخت‌خواب است
حق من اين بود به ديدار دل زارم بيايي»
کار رهبر، من را ياد خاطره‌اي از امام خميني مي‌اندازد. فکر کنم همين حجت‌الاسلام رحيميان تعريف مي‌کند که نامه‌اي داديم به امام. مادر شهيدي نوشته بوده که به تهران آمده براي ديدار امام. اما موفق به ديدار نشده. امام هم زير نامه مي‌نويسد: «تا اين مادر شهيد را به ديدار من نياوريد، هيچ‌کس را ملاقات نمي‌کنم.»
مادر ادامه مي‌دهد: «به بي‌بي، حضرت معصومه گفتم بي‌بي‌جان! اين عزيزت‌رو خودت بفرست خونه‌مون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر مي‌گويد: «همون‌ها فرستادن ديگه. همون‌ها زدن پس گردن‌مون»
فرصت مي‌شود که رهبر حالي از پسرها بپرسد که مادر دوم به نفس‌نفس مي‌افتد از زور گريه. مادر اول مي‌گويد: «حالا نمير تا آقا رو ببيني.» بازهم وسط گريه، همه مي‌زنند زير خنده.
مادر از فرزندانش مي‌گويد که فرزند بزرگتر در خرداد همان سال جنگ ديپلم گرفته بوده و همان سال شهيد شد. ديگري دوم دبيرستان بود که سال 60 شهيد شد. فرزند ديگر، با آن يکي که 4 بار مجروح شده، اسير شد. و اين‌طور بقيه ماجرا را تعريف مي‌کند: «اون که مجروح بود، قسمت شد که ديگه نميره. بردن بيمارستان درمونش کردن. اما اين يکي رفت... که هنوز داره ميره. الحمدلله» و آن فرزندي که هنوز داره مي‌ره، همان فرزند مفقودالاثر است که هنوز مادرش چشم‌به‌راه است، بلکه ديگر نرود و برگردد.
رهبر، خانواده را دعا مي‌کند: «خداوند ان‌شاءالله که دل شما رو شاد کنه. چشم شما رو روشن کنه با خبرهاي خوب؛ با حوادث خوب؛ با اجر بزرگ.»
مادر ادامه مي‌دهد: «الحمدلله. شکر. ما هميشه دل‌مون قرصه که مي‌تونيم دعا کنيم. خدا که زبون‌مون رو ازمون نگرفته. اگه کسي بدي کرد، دعاي خوب مي‌کنيم که خدايا کار بهتري گيرش بياد که از اين محل بره. اگه کسي کم‌کاري کرد، دعا مي‌کنيم خدايا کار بهتري بهش بده که دل بکنه و از اين کار بره...»
مادر دارد از دعاهايش مي‌گويد که پسرش با همسر و فرزندانش مي‌رسند؛ يک دختر و پسر نوجوان. هنوز خبر ندارند ميهمان کيست حتي محافظ‌ها که بازرسي‌شان کرده‌اند، ماجرا را نگفته‌اند. از در اتاق که وارد مي‌شوند، خشک‌شان مي‌زند. پدر همان‌جا مي‌نشيند و زارزار مي‌زند زير گريه. وضع پدر که اين باشد، وضع همسر و فرزندان معلوم است.
مادر حرفش را ادامه مي‌دهد: «کسي هم که خوب کار مي‌کنه، مي‌گيم خدا کنه بمونه. مثل حاج‌آقا احمدي‌نژاد. مي‌گيم خدا کنه اين مدتي که مونده، انقدر طولاني بشه تا بتونه همه کارايي که لازمه انجام بده.»
و رهبر حرف مادر شهيد را کامل مي‌کند: «خدا ان‌شاءالله اين دعاهاي شما رو مستجاب کنه. دل شما ها رو شاد کنه. ما رو هم از فيوضات و برکات اين خانواده نوراني شما بهره‌مند کنه.» و بعد از مادر مي‌خواهد که حاضرين را معرفي کند.
خواهر شهيد همه اعضاي خانواده را معرفي مي‌کند. اما يادش رفته که خودش را معرفي کند. رهبر مي‌پرسد شما دختر خانواده هستين؟ مادر تاييد مي‌کند و باز خاطره محاصره آبادان را تعريف مي‌کند و مي‌گويد: «اعصابش به هم ريخت. گفتند درمانش اينه که ديگه منطقه جنگي نبينه. الآن 40 سالشه. عصاي دست من و پدرشه.»
رهبر حالي از پسر جانباز و آزاده خانواده مي‌پرسد و حالي هم از عصاي دست پدر و مادر. بعد هم دعايشان مي‌کند.
حالا نوبت مي‌رسد به مادر دوم. حالش را مي‌پرسد. مادر خاطره‌اي تعريف مي‌کند که انگار ماندگارترين خاطره‌اش است: «بچه‌ام قطع نخاع بود. بردنش ديدن امام. نمي‌تونست بايسته. مردم بلند شدن، اون امام رو نمي‌ديد. مي‌گفت بشينيد من امام رو ببينم. تا اين که مردم مي‌شينن و پسرم مي‌تونه امام رو ببينه. بعد چند وقت هم شهيد شد.» اين مهم‌ترين خاطره مادر از فرزندي است که بدون پدر، بزرگش کرده. و حالا حرف مهم خودش: «من هميشه دعا مي‌کنم خدا دشمناي شما رو نابود کنه.» مادر اول مدام دارد خدا را شکر مي‌کند.
رهبر، قرآني مي‌گيرد براي هديه دادن. از احوال خانواده مادر مي‌پرسد و جواب مي‌شنود که مادر و برادرانش در شوشتر هستند. يک برادرش مجروح است. پسربرادرش کوچک بوده که موج انفجار «پرت و پلايش کرده». و ادامه مي‌دهد: «اما خدا رو شکر که شما هستين. خوبا هستن. خدا خوبا رو زياد کنه. بدا رو هم خوب کنه. اگه نمي‌خوان خوب بشن هم، نيست‌شون کنه... که يه خورده مملکت خلوت شه» باز هم همه مي‌زنند زير خنده. پيرزن اجازه نمي‌دهد که فضاي جلسه سنگين شود. هر از گاهي با حرفي، جمعيت را مي‌خنداند.
دختر، ديگر دلش طاقت نمي‌آورد. حرفش را مي‌زند: «مادرم هم، بنده‌خدا خودش هم جانباز شيمياييه. حتي يه دفعه هم تو کتک‌کاري‌هاي مکه تو سال 66 هم مجروح شده. اما متاسفانه اينا هيچ‌کدومشون پرونده ندارن. وقتي بهشون مي‌گيم، مي‌گن افتخار کنيد مادر شهيديد. حتما مي‌خوايد حقوق جانبازي بگيريد؟»
رهبر را اين‌طور نديده بودم تا حالا. سرخ مي‌شود. نه از بغض کردن. انگار از شرمندگي است. چندبار لبش را مي‌گزد تا برخودش مسلط شود. نگاهي به زريبافان مي‌اندازد، با همان خشم. انگار دنبال راهي مي‌گردد تا از زير اين بار سنگين خلاص شود، بدون آن که بي‌احترامي به کسي کرده باشد: «هرکس اين حرف رو زده، آدم بي‌ادبي بوده.» و بعد راهي پيدا مي‌کند براي آرام کردن خانواده: «اما الآن الحمدلله رئيس بنياد شهيد، يک مرد مومن صالح عاشق خانواده شهداست. و اون آقا ايشونه. اين آقا که اينجا نشسته» و به زريبافان اشاره مي‌کند. زريبافان که همين‌جوري سرخ است، سرخ‌تر مي‌شود.
مادر دوم داغ دلش تازه مي‌شود: «ببخشيد! همين رئيس بنياد که تازه اومده و خودش جانبازه، به من هم بدقولي کرده.» رهبر با خنده به زريبافان اشاره مي‌کند: «ايناها. اينه» بقيه به داد زريبافان مي‌رسند: «نه. منظورش مسوول قمه.» و مادر دوم ادامه مي‌دهد: «يک ساله به من قول داده من رو با يه همراه، با هواپيما بفرسته مشهد. اما مي‌گه با قطار برو. من پام درد مي‌کنه. نمي‌تونم. مرد هم که ندارم.» و اين بزرگترين خواسته يک مادر شهيد است. رهبر به زريبافان مي‌گويد: «بگيد بدقولي نکنن.» و اين يعني که مادر مي‌رود به مشهد؛ با هواپيما.
دختري وارد مجلس مي‌شود. رهبر مي‌پرسد: «اين کوچولو کيه؟» و مي‌شنود دختر همسايه است که رهبر را ديده و بي‌قراري کرده و محافظ‌ها مجبور شده‌اند بياورندش داخل خانه. رهبر اسمش را مي‌پرسد؛ حديثه پروانه.
مادر اجازه مي‌گيرد براي گِله‌گي. حدس مي‌زنم صحبت از همسر بيمار و مخارج بيمارستانش است. مادر ادامه مي‌دهد: «حاج‌آقا! اين محله وسيله نقليه نداره. خانواده‌ها موندن النگار. يه کارتن نامه هم داديم. استانداري و فرمانداري و اتوبوسراني. مي‌گن مسافر نداره. ايستگاه نمي‌زنن. ماشين نمياد ده دقيقه وايسته.»
يکي از مسوولين بيت، فوري برگه کاغذي مي‌دهد به استاندار، يعني که: «خودت بنويس، قبل از اين که آقا بگه.»
مادر ادامه مي‌دهد: «استاندار قبلي اومد اينجا. گفتم اگه وسيله نقليه اينجا نياد، شکايت‌تون رو مي‌کنم به حضرت معصومه. انقدر حضرت معصومه مظلومه، هيچ‌کاري‌شون نکرد.» جمعيت مي‌زند زير خنده. استاندار حالا خودش مي‌نويسد، بدون اين که رهبر بگويد. و رهبر مي‌گويد: «چرا. همين که از قم برش داشت و بُردش، خيليه.» استاندار مي‌گويد: «من مي‌شنوم و حتما عمل مي‌کنم ان‌شاءالله.» و رهبر معرفي‌اش مي‌کند: «ايشون استاندار جديد هستن.» و مسوول‌ اجرايي بيت به استاندار مي‌گويد: «بنويس و انجام بده. قبل از اين که از قم بندازدت بيرون!»
ظاهرا اين خانواده، کارهاي زيادي براي محله انجام مي‌دهند. قبل از آمدن رهبر وقتي خواستيم کارهايش را بگويد، قبول نکرد. يک نفر گفت همان‌ها را که به حاج‌آقا رحيميان گفتيد، به ما بگوييد. اما مادر جواب داد: «اون موقع عصباني بودم که آقا نيومده. مي‌خواستم خالي بشم.»
رهبر قرآن و سکه‌اي را به هر دو مادر مي‌دهد. بعد سکه‌اي به پسر و دختر خانواده. بعد هم نوه‌ها. بعد هم عروس: «نمي‌شه که به عروس خانواده هديه نديم.» و بعد هم اجازه مرخصي مي‌خواهد از مادر: «من رو دعا کنيد. ما به دعاي شما احتياج داريم.» بار ديگر کنار تخت مي‌رود و پدر را مي‌بوسد. چفيه را به نوه پسر مي‌دهد که از پايگاه بسيج و با لباس بسيجي آمده و حالا چفيه رهبر را مي‌خواهد تا سِت لباسش کامل شود. و ميان گريه خانواده خداحافظي مي‌کند و برنامه سفر قم تمام مي‌شود با اين خداحافظي.
ما که مي‌خواهيم برويم، مادر شهيد از ما تشکر مي‌کند و مي‌گويد: «اول گفتيم يا مرگ يا خميني. حالا هم تا نفس مي‌کشيم، مي‌گيم جانم فداي رهبر.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس