پير زن هفتاد سالش بود اما مي دويد
سيني شربت به دستش بود و هر سو مي پريد
کودکي بر دوش بابايش سراپا چشم بود
از عبور کُند هر لحظه دلش پر خشم بود
پير مردي ذکر مي گفت و زمان را مي شمرد
دختري با دست هايش چادرش را مي فشرد
آن طرف روي درختي چند صد پروانه بود
پشت بام خانه ها پر بود و گويا خانه بود
هرچه مي ديدم تمايل داشت بالا بپرد
واي اگر آقا بيايد،خواب باشم،بگذرد
آن طرف در ايستگاهي مردمان در جنب و جوش
تخته فرشي نذر ديدن کرده است قالي فروش
چند متر پايين تر آنجا بود دعوا و کلام
مردکي فرياد مي زد عکس آقا شد تمام
قلب ها در سينه ها مي زد ولي،گويا نبود
باورش سخت است،آيا ماجرا رويا نبود؟
مش حسن مي گفت با اشکش وضويش ساخته
ريش و مو هاي سرش را با حنا آراسته
کارمندي با کت و شلوار و کيفي روي دوش
عطر مي زد بر لباس و گردن و بر پشت گوش
هر چه مي ديدي در آن غوغا فقط لبخند بود
جاده هاي شهر قم آواره و دلتنگ بود
نو عروسي دست دامادش به دست آماده بود
عکس باباي شهيدش را به سر چسبانده بود
اشک مي آمد ز چشمانش که بابا ما هنوز
جان به کف آماده ي فرمان آقا شام و روز
يک بسيجي شاد بود و يک قلم در دست داشت
يک جهان حرف و دلي پر از عذاب زخم داشت
آرزو مي کرد آقا را ببيند لحظه اي
تا بگويد با مرادش شرح زخم کهنه اي
تا بگويد گرچه ما هر يک جوان عصرِ دود و کينه ايم
ما حسينيم و اشارت هاي ابروي تو را فهميده ايم
هر چه مي ديدم تمامي نور بود و ساز بود
صندق هر سينه اي خرواري از آواز بود
آب هم سر مست از ديدار آقا گشته بود
شوري اش را با خيال بوسه ي لب هاي آقا کشته بود
آسمان خورشيد را از دشت خود دَک کرده بود
عکس آقا را به روي سينه اش حک کرده بود
هر کبوتر زير قيمت لانه اش را مي فروخت
چند کاغذ مي خريد و شعر در اوصاف آقا مي سرود
قم تمامي تيغ بود و آه بود و خشم بود
کوفيان بي صفت را خار اندر چشم بود
تيغ بود آن شهر زيرا ابن ملجم ها هنوز
در کمين جان مولا گرگ شب آهوي روز
آه بود آن شهر آري علتش همخانه بود
نارفيقان دقل کاري ورا هم کاسه بود
خشم بود آن روز قم اما چنان خشمي ستُرگ
گوش بر فرمان مولا،مالک اشتر سپرد
قم تمام لحظه هايش بوسه اي بر نور بود
هر دو چشم دشمنان آن روز کور کور بود
خاک قم آن روز ديدم همچو يک پروانه بود
دست هر آزاده اي صد شاخه ي آلاله بود
ناگهان از دور نوري شعله اش معلوم گشت
روح ها پر مي کشيد و جسم ها مغلوب گشت
مي دويدند عاشقان با چشم هايي سرخ سرخ
حال ما ديوانگان را از رخ مولا بپرس
هر مَلک ديدم در آن دم گفت با پايان زجر
آيه اي بايد تلاوت کرد از آيات فجر
نور ساطع مي شد از قم تا خدا پر مي کشيد
تا که آقا لحظه اي انگشت بر در مي کشيد
قم پر از تکبير بود و لب به لب از شور بود
چشم هر بت خانه اي با ذوالفقارش کور بود
دشت ايران مي گذشت از خاطرش سلطان طوس
روزي آمد قلب نيشاپور در جوش و خروش
بوي روح الله مي آمد،زمان اِستاده بود
قم براي نيمه ي خرداد ها آماده بود
در هوا پر مي کشيد آواز و شور عاشقي
قصه ي مجنون و ليلي خوانده اي اين تازه گي؟
کاش در دوران مولا يک قمي در کوفه بود
تا شعار اهل کوفه نيستيمش مارها را پونه بود
من چه گويم ديگر از چشمان و از لبخند يار
هان «فرازا» سجده ي شکري بر اين نعمت گذار
رضا آتش فراز(3/8/1389)-اصفهان
بوي روح الله مي آمد،زمان اِستاده بود<BR> قم براي نيمه ي خرداد ها آماده بود