کد خبر 116144
تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۷:۵۲

ماشین تیم فنی از راه رسید. رفتم ازشان چیزهایی را که باید می‌پرسیدم پرسیدم. چیزی نمی‌دانستند آنها هم با پرواز عملیات از پایگاه زده بودند بیرون.

به گزارش مشرق به نقل از فارس ، با هر صدایی چشم‌ها می‌چرخید تو آسمان و دنبال چیزی می‌گشت یا چیزهایی. یافتیم بالاخره دنبال آن چیزها که دنبالش می‌گشتیم صدای هلی کوپترها پیچید تو فضای سرپل. هراس داشتم از آمدنشان یا کم آمدنشان. شمردمشان.

 
یک دو سه ...

 
هر پنج تاشان آرام نشستند زمین. دستهام را کردم سایه‌بان چشمهام. ایستادم به انتظار در مسیری که هلی کوپترها آمده بودند، چیزی پیدا نبود. ترس تو دلم چنگ انداخت. باز هلی کوپترها را شمردم. اشتباه نمی‌کردم یکیشان هنوز برنگشته بود.

 
دویدم. با عجله طرف هلی کوپترها. در یکیشان باز شد و خلبان‌های هلی کوپتر ششم آمدند ازش بیرون. خوشحال شدم از دیدنشان. هنوز اما چیزی درونم را می‌آشفت.رفتم طرفشان. دست‌هاشان را فشردم، به گرمی، و گفتم: چی شده مگه، که با بچه‌ها برگشتید، بی هلی کوپترتون؟

 
چیزی نفهمیدند میان آن همه صدای هلی کوپترها. خودم هم صدای خودم را نشنیدم. رفتیم از هلی کوپترها فاصله گرفتم. پرسیدم آن چیزی را که پیشتر پرسیدم.

 
گفتند: وقتی داشتیم.... مهماتها رو خالی می‌کردیم.... اومدن سر وقتمون.

 
شکر کردیم خدا را از این که سالم برگشته بودند.

شیرودی بم اشاره کرد بروم طرف هلی کوپترم. گفتم چشم و رفتم آماده پروازها بود هلی کوپترم. خلبان‌های تیم سوم هم.

 

شیرودی تو هر دو مرحله همراه بقیه آمده بود. فکر کردم شاید این بار نباید همراهمان اما وقتی رفتم تو کابین. دیدم رفت طرف هلی کوپتری پرید بالا در را بست باز هم اشتباه کرده بودم. و خوشحال بودم از این که اشتباه کرده‌ام.

 
مرحله سوم عملیات شروع شد. رفتیم رسیدیم به منطقه درگیری. نیروهای خودی داشتند اسرا را می‌فرستادند عقب، دسته دسته. تعدادشان خیلی زیاد بود رفتیم جلوتر. از توپخانه و پدافند دشمن خبری نبود. حدسم درست بود. همه‌شان پا گذاشته بودند به فرار. با دیدن آمدن ما از دور.

 
خبرهای خوشحال کننده‌ای می‌رسید به همه مان از منطقه. پنج هزار کشته و زخمی و بیست و پنج هزار اسیر. دو هزار تانک و نفربر هم سوخته بودند تو آتش.

نیروهای پیاده داشتند دست و پاشان را جمع می‌کردند برای بازسازی استحکامات روبرویی یا پاتک احتمالی دشمن. تیپ اعلام کرده بود فعلا احتیاجی به هلی کوپتر ندارد.

 
ساعت سه صبح آمدند سر وقتم با اتومبیل عملیات. خیلی سریع آماده شدم. رفتم خودم را رساندم به پایگاه. ساعت هفت صبح همه مان تو اتاق توجیه بودیم.

 
شیرودی از قرارگاه تیپ آمده بود پایگاه. می‌توانستم حدس بزنم چه شده است. دشمن پاتک زده بود. خیلی شدید هم تو بازی دراز.

 
شیرودی گفت: ما باز باید وارد عمل می‌شدیم هوا نیروز، یعنی با هلی کوپترهامان وقت زیادی هم....

نداریم. برای همین این وقت صبح فرستادم دنبالتون.

 
اولین تیم پرواز آماده شد فوری و زدیم به راه تو آسمان. دشمن با تمام قوا پاتک زده بود همه جا را گرفته بود زیر آتش. ما را هم که دیدند بیکار ننشستند. پدافندشان شروع کرد به آتش. بچه‌ها نزدیک شدند به همه‌شان با شجاعت و تاکتیک‌های مخصوص خودشان و آتش کردند با هر چه موشک که داشتند.

غوغایی به پا شد از آتش. تو اولین حمله خیلی موفق بودیم.

 
دشمن این بار با آتش شدیدتری آمد به استقبالمان خیلی به مواضع‌شان نزدیک شده بودیم. توپ زمانی شلیک می‌کردند طرف‌مان. یکی از گلوله‌ها با فاصله کمی منفجر شد بالای هلی کوپترم. تکان شدیدی خورد. کنترل از دستم درآمد. سرم سیاهی رفت. همه تصویرهای جلوی چشمم در هم آمیخت. آسمان و زمین دوخته شد به هم. صدایی پیچید تو گوشم. هلی کوپترم داشت می‌رفت طرف زمین با سرعت.

 
نمی‌دانم چقدر گذشت که به خودم آمدم. فرمان را گرفتم محکم. فکر نمی‌کردم جواب بدهد. فکر می‌کردم همه چیزش به هم ریخته است و سقوطم حتمی است اما جواب داد. خوشحال شدم. با شیرودی تماس گرفتم موقعیتم را هم بهش گفتم.

 
- می‌تونی ادامه بدی؟

 
نگاه به دستگاه کنترل کردم سالم به نظر می‌رسیدند.

 
-سعی خودمو می‌کنم.

 
- پس برگرد پایگاه نمونی یه وقت اینجا.
 

نمی‌تونستم، نمی‌خواستم اما مجبور بودم. برگشتم رفتم سمت پایگاه. هلی کوپترهای دیگری هم داشتند برمی‌گشتند پایگاه برای لودگیری و مهمات. خلبان یکیشان شیرودی بود. یکی از چراغ‌های خطر موتور هلی کوپتر روشن شد میان راه نگاه به منطقه زیر پام کردم از تیررس دور بودیم. با شیرودی تماس گرفتم گفتم چه باید کرد؟ گفت: فرود بیام بهتر است.

 

- نگران نباش تو مرحله بعد با یه تیم فنی برمی‌گردم سروقتت. کار داریم هنوز باهات. به آرامشم واداشت با حرف‌هایی که زد ازم خواست از کنار هلی کوپترم جنب نخورم.

 

ده کوچکی بود زیرپام. آمدم نشستم کنارش. بارها از آنجا گذشته بودم. و حالا مجبور بودم آنجا باشم با فرودی اضطراری. اهالی آمدند دیدنمان. دیده بوسی کردند. بمان خندیدند. دلگرمیمان دادند. وقتی فهمیدند هلی کوپترهای آسیب دیده رفتد برامان نان و کره و ماست و چای آوردند نشستند به خوردن.

 

تا دست از تعارف برداریم بنشینیم به بی‌ادعا خوردن. خودمانی شدیم با همه ‌شان تو همان دقیقه‌های اول. یک ساعت بعد صدای چند تا هلی کوپتر آمد از سمت سرپل. آمدند رسیدند بالای سرمان. هلی کوپتر نجات جدا شد از بقیه. آمد نشست کنار هلی کوپترما. خلبانش سروان بادکو بود.

 

رفتم ازش پرسیدم چه خبر؟ شیرودی فعلا منو گذاشته هلی کوپتر نجات، جای تو تیم فنی هم تو راهه. حتم تا چند دقیقه دیگه پیداش می‌شه.

 

هلی کوپتر شیرودی رسید بالای سرمان. دوری زد و چراغش را روشن کرد تشکر کردم با تکان دادن دست و ایستادم به تماشایش. او هم دست برام تکان داد چراغش را روشن خاموش کرد و رفت. سروان بادکو هم از زمین بلند شد رفت دنبال شیرودی طرف منطقه درگیری.

 

با چشم بدرقه‌شان می‌کردم و دلم باشان بود. دلم از خدا سلامتی‌شان را می‌خواست دلشوره هم البته داشتم نمی‌دانم چرا. رفتم تو کابینم. سعی کردم باشان تماس بگیرم. نمی‌شد. جامان بد بود. نمی‌شد تماس گرفت با آن همه کوهی که جلومان بود از تیم فنی هم خبری نشد مجبور بودم همان جا بمانم کنار هلی کوپتر.

 

لحظه‌ها به کندی می‌گذشت. صدایی آمد. هلی کوپترها بودند داشتند برمی‌گشتند. پایگاه شمردشان یک، دو...

 

هر سه تاشان کبرا بودند. همه‌شان با هلی کوپتر نجات از بالای سرم رد شدند رفتند. منتظر کبرای چهارم بودم. دلشوره‌ام بیشتر شد. از چهارمین کبرا خبری نشد گلوم شروع کرد به سوختن. نمی‌دانم چرا خشک شده بود با آن همه آبی که خورده بودم. دلم نمی‌خواست حدس بزنم چه شده است حس عجیبی داغم کرده بود مورمورم هم حتی شد.

 

ماشین تیم فنی از راه رسید. رفتم ازشان چیزهایی را که باید می‌پرسیدم پرسیدم. چیزی نمی‌دانستند آنها هم با پرواز عملیات از پایگاه زده بودند بیرون. رفتند سراغ کار خودشان انجام تعمیرات.

 

هر چه وقت می‌گذاشت انگار نمی‌گذشت. دستم از همه جا کوتاه بود. نمی‌دانستم چه باید بکنم یا چه نکنم. سرم چرخید به سمت صدایی که می‌ آمد. هلی کوپتر دویست و چهارده ریسکو بود می‌رفت منطقه با سرعت. دلشوره‌ام بیشتر شد عرق بیشتری هم کردم. تصمیم گرفتم وقتی هلی کوپتر برگشت آمد رسید بالای سرم باش تماس رادیویی بگیرم. بپرسم چه خبر شده که همه از همه چیز بی‌خبرند.

 

تیم فنی هنوز داشت کار می‌کرد. زودتر تو را به جان هر کس که دوست دارید زودتر نمی‌بینید؟ مگه چی شده چرا اینقدر هولی؟ نمی‌دونم از این بپرسید. همه‌اش تقصیر اینه که پدرمو درآورده. می‌زدم با دست روی سینه‌ام روی قلبم. اینه که کار داده دست همه دست من دست تو دست اون.

 

به آسمان اشاره کردم هلی کوپتر شیرودی منظورم بود هلی کوپتر نجات داشت می‌آمد طرفمان رفتم تو کابین تماس با رادیو گرفتم خلبان صدام را گرفت پرسیدم چی شده؟ هیچی. یعنی چی هیچی. مگه می شه؟ حالا که شده؟ بهم دروغ نگو آشنا حرفتو بزن. چیزی مگه قرار بوده بشه. حرفو عوض نکن این دل صاب مرده یه خبرایی بم داده فقط می‌خوام. می‌خوام چی؟

 

می‌خوام از زبون یه دل دیگه بشنوم. که چی بشه. که بفهمم. نتوانستم بگویم چه باید بفهمم چیزی چنبره زد توگلوم. پس چرا ساکت شدی نباید بشم؟ نباید بشم. من چی. چی می‌خوای بگی.

 

همونو که دلت گواهی داده و نذاشت الان حرف بزنی. نذار دلم گواهی‌های بد بده حرفو عوض کن تورو خدا حرفو عوض کن این دفعه دیگه نمی‌تونم حرفی ندارم حرفمو عوض کنم.

 

پس سلام منو به اکبر برسون. باشه.

 

و صدای هق زدن آمد از پشت بیسیم گفت: مثل اینکه باید سلام خیلی‌ها را برسونم به اکبر چه کار سختی. آره خیلی سخته. می‌فهممت.

 

تماس قطع شد. نتوانستم خودم را نگه دارم چیزی در درونم شکست. در آغوش کسی که نمی‌دانستم کیست گریه می‌کردم با صدای بلند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس