روزهايي دويده ام که مپرس... درد پايي کشيده ام که مپرس
گشته ام توي شهر و آخر سر... سيب کالي خريده ام که مپرس
توي مترو، به طرز وحشتناک... آن چنان بد لهيده ام که مپرس
زير اين بار مشکلات اي آخ... بنده جوري خميده ام که مپرس
در پي وعده هاي مسئولان... يک سماقي مکيده ام که مپرس
نيمه برج، از زن و فرزند... طعنه هايي شنيده ام که مپرس
عصرها هم به جاي يک چايي... زهر ماري چشيده ام که مپرس
با صداي شکستن قلبم... جوري از جا پريده ام که مپرس
هر شب از هول قرض ها تا صبح... آنچنان بد کپيده ام که مپرس
از لحاظ خرابي اعصاب... تا به جايي رسيده ام که مپرس
ديگر امروز، همچو يک قايق... در گلي من چپيده ام که مپرس