به گزارش مشرق به نقل از فارس ، بیستم فروردین ماه هر سال یادآور روزهای غریبی است از کسی که تلاش داشت تا تصویری از گمنامی و غربت 120 صحابه عاشورایی امام عصر(عج) را ارائه دهد.
سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی را میگویم؛ همان که صاحب نوشتهها و تصاویریست که تنها دل جوان میخواهد تا آن را درک کند... کاملمردی گندمگون، با قامتی متوسط، موهای لخت و محاسن پر پشت... جوانمردی 54 ساله...!
این ایام که بسیاری از مردم به مناطق عملیاتی میآیند، قبل از رسیدن به مقتل شهدا، ابتدا باید تو را زیارت کنند و بعد از آن تازه به تل زینبیه میرسند... انصافاً خادمین شهدا چه نامهای پرمعنایی را در فکه علم کردهاند؛ دروازه قرآن، تل زینبیه، مقتل...
راستی قصه مقتل چه بود؟ باز خواستی رازهای مگوی شهدا را آشکار کنی؟ این شهدا نزدیک به 10 سال در غربت بودند یا اگر قرار است پیدا شوند در گمنامی بمانند. تو اما نخواستی و تلاش کردی از حماسه آنها یادگاری برای تاریخ برداری که البته در خاطرات رفقایت خواندم که امر مولایت امام خامنهای بود که روایت فتح را زنده کنی، اما تو که رفتی از مقتل همان یک عکس باقی ماند و دیگر هیچ ...
آقا مرتضی! گویا قصد داشتی خلوت شهدا را بر هم بزنی؟ «بگذار اصحاب دنیا ندانند. کِرم لجنزار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن میپرورد چیست؟ زمین و آسمان او همان است و اگر او را از آن لجنزار بیرون کشند، میمیرد...» ما چه میدانیم بین شما و شهدا چه سر و سرّیست که تو را اینگونه به خلوت خود راه دادهاند...
دلم هوای فکه را کرده... ماسههای فکه پاها را به خود میکشاند، که نه، دلها را مسخ خود میکند. حق میدهم به تو که نخواهی از آنجا برگردی. میهمان خوبی برای شهدا بودی که اکنون جزء میزبانانی هستی که خادمی شهدا را عهدهدار شدهاند.
یکبار دوربین و وسایل همراهت را در محل شهادت دیدم. چقدر دلم میخواست آن دوربین به حرف آید... اما همان بهتر که صدای آنها را نمیشنویم نه اینکه آنها صامتند که به رسم «بگذار اصحاب دنیا ندانند...»
«... اینجا زمزمی از نور پدید آمده است و در اطراف آن قبیلهای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند.»
چه میگویی سید مرتضی؟ دنیا آنچنان ما را در آغوش گرفته که مجالی برایمان باقی نگذارده تا با نوری که تو میگویی حتی آشنا شویم چه رسد به انس...
تو از شهدایی میگویی که به قول تو «این نامها که بر زبان ما میگذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مُهر "باطل شد" خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش میکنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی نیست. پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند...»
نمیدانم «اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرّگی را کی راهی به معنای زندگی هست؟» شاید تو پاسخ میدهی «اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد....» بگذار به تو و رفقایت التماس کنم «ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشیان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
گاهی دلم میخواهد برخی نوشتههایت را با نگاه موعظه تکرار کنم. «نَفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ بر میدارد. حضرت علی (ع) سخنانی از این دست که مالامال از "مرگ آگاهی" باشد، بسیار دارند. مرگ آگاهی، کیفیت حضور اولیای خدا را در دنیا بیان میکند. تا آنجا که هر که مقربتر است، مرگ آگاهتر است. و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی (ع) در عالم، عین مر گ آگاهی است. مر گ آگاهی یعنی آن که انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را در پیش رو دارد، آگاه باشد و با این آگاهی، زیست کند و هرگز از آن غفلت نیابد.»
دلمان برایت تنگ شده ...یادم میآید که گفتی "در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود..." و تو خون دادی؛ پس رازهایت مستدام باد...
سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی را میگویم؛ همان که صاحب نوشتهها و تصاویریست که تنها دل جوان میخواهد تا آن را درک کند... کاملمردی گندمگون، با قامتی متوسط، موهای لخت و محاسن پر پشت... جوانمردی 54 ساله...!
این ایام که بسیاری از مردم به مناطق عملیاتی میآیند، قبل از رسیدن به مقتل شهدا، ابتدا باید تو را زیارت کنند و بعد از آن تازه به تل زینبیه میرسند... انصافاً خادمین شهدا چه نامهای پرمعنایی را در فکه علم کردهاند؛ دروازه قرآن، تل زینبیه، مقتل...
راستی قصه مقتل چه بود؟ باز خواستی رازهای مگوی شهدا را آشکار کنی؟ این شهدا نزدیک به 10 سال در غربت بودند یا اگر قرار است پیدا شوند در گمنامی بمانند. تو اما نخواستی و تلاش کردی از حماسه آنها یادگاری برای تاریخ برداری که البته در خاطرات رفقایت خواندم که امر مولایت امام خامنهای بود که روایت فتح را زنده کنی، اما تو که رفتی از مقتل همان یک عکس باقی ماند و دیگر هیچ ...
آقا مرتضی! گویا قصد داشتی خلوت شهدا را بر هم بزنی؟ «بگذار اصحاب دنیا ندانند. کِرم لجنزار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن میپرورد چیست؟ زمین و آسمان او همان است و اگر او را از آن لجنزار بیرون کشند، میمیرد...» ما چه میدانیم بین شما و شهدا چه سر و سرّیست که تو را اینگونه به خلوت خود راه دادهاند...
دلم هوای فکه را کرده... ماسههای فکه پاها را به خود میکشاند، که نه، دلها را مسخ خود میکند. حق میدهم به تو که نخواهی از آنجا برگردی. میهمان خوبی برای شهدا بودی که اکنون جزء میزبانانی هستی که خادمی شهدا را عهدهدار شدهاند.
یکبار دوربین و وسایل همراهت را در محل شهادت دیدم. چقدر دلم میخواست آن دوربین به حرف آید... اما همان بهتر که صدای آنها را نمیشنویم نه اینکه آنها صامتند که به رسم «بگذار اصحاب دنیا ندانند...»
«... اینجا زمزمی از نور پدید آمده است و در اطراف آن قبیلهای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند.»
چه میگویی سید مرتضی؟ دنیا آنچنان ما را در آغوش گرفته که مجالی برایمان باقی نگذارده تا با نوری که تو میگویی حتی آشنا شویم چه رسد به انس...
تو از شهدایی میگویی که به قول تو «این نامها که بر زبان ما میگذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مُهر "باطل شد" خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش میکنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی نیست. پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند...»
نمیدانم «اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرّگی را کی راهی به معنای زندگی هست؟» شاید تو پاسخ میدهی «اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد....» بگذار به تو و رفقایت التماس کنم «ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشیان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...»
گاهی دلم میخواهد برخی نوشتههایت را با نگاه موعظه تکرار کنم. «نَفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ بر میدارد. حضرت علی (ع) سخنانی از این دست که مالامال از "مرگ آگاهی" باشد، بسیار دارند. مرگ آگاهی، کیفیت حضور اولیای خدا را در دنیا بیان میکند. تا آنجا که هر که مقربتر است، مرگ آگاهتر است. و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی (ع) در عالم، عین مر گ آگاهی است. مر گ آگاهی یعنی آن که انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را در پیش رو دارد، آگاه باشد و با این آگاهی، زیست کند و هرگز از آن غفلت نیابد.»
دلمان برایت تنگ شده ...یادم میآید که گفتی "در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود..." و تو خون دادی؛ پس رازهایت مستدام باد...