به گزارش مشرق، آنچه در پی میآید، گفتوگوی قانون با استاد جمشید مشایخی است.
از استاد درباره همکاریاش با زندهیاد علی حاتمی میپرسم. به دوردست خیره میشود؛ تو گویی تمام آن سالها بسان فیلمی از جلوی چشمش میگذرد. پکی عمیق به سیگارش میزند و گذر سالها و فیلمها را یکبهیک مرور میکند:
«قرار بود در "طوقی" با علی کار کنم. با تهیهکننده به توافق نرسیدم و علی با من قهر کرد تا سال 52 که "مجموعه تلویزیونی شش داستان از مثنوی مولوی" را آغاز به کار کرد. داستانهایی چون: سلطان و کنیزک، قاضی و زن جوهی، پیر چنگی و ... . این هنگام بود که علی با من آشتی کرد و فهمید که مشکلم با تهیهکننده بوده است؛ نه با او. در هر شش داستان هم بازی کردم که مهمترینشان، پیر چنگی بود. بعدها، نریشن این کار را هم شادروان شاملو گفت. خاطرم هست در یزد برای این مجموعه، من و همکاران با علی دنبال لوکیشن بودیم که رسیدیم به مزرعهای. پیرمردی، پارچه سفیدی روی سرش انداخته بود و داشت در مزرعه کار میکرد. من به ایشان سلام کردم و گفتم سلام پدر، خسته نباشید. نگاه عمیقی به چشمانم کرد و جمله تکاندهندهای گفت. گفت: شرمنده نباشی و مثلا نگفت: خدا طول عمرت بده. به علی گفتم به عرفانی که او رسیده است ما حتی به پله اولش هم نرسیدهایم و چطور میخواهیم داستانهای مولوی را کار کنیم؟!
بعد از آن، علی در "سلطان صاحبقران" نقش ناصرالدین شاه را به من داد. فیلمی که در آن، نقش امیرکبیر را ناصر ملک مطیعی و ملیجک را پرویز فنیزاده بازی میکردند. فیلم، سیاه و سفید بود. یادم هست ما گریم کرده و لباس پوشیده بودیم. رِجال هم پشت سر شاه بودند و به سمت تخت مرمر برای نشستن میرفتیم. عدهای هنرور -که آن موقع به آنان سیاهی لشکر میگفتند- پیرامون ما بودند. به ناگاه یکی از سیاهی لشکرها گفت: بهه! کفش شاه را نگا کن، امروزیه. من تو حال خودم بود و محکم گفتم: بندازینش بیرون! بعد از بازی و پاککردن گریم، یکباره یادم افتاد و گفتم او را بیاورند، چراکه من آن موقع در نقش شاهی فرو رفته بودم!
در "سوتهدلان" دقیقا خاطرم هست که روز پنجم نوروز بود و میخواستیم بخش پایانی فیلم را بگیریم. در قهوهخانهای میان راهِ امامزاده داوود قرار داشتیم. شادروان علی گفت: جمشید، چاییات را که خوردی، بیا در حیاط قهوهخانه. به حیاط قهوهخانه که رفتم، گفت: ما داریم بخش پایانی فیلم رو میگیریم و یه ذره دلچرکینم؛ تو نظرت چیه؟ پایان فیلم اینگونه تمام میشد که من، برادرم (بهروز وثوقی) را که بیمار بود، سوار قاطر میکردم و در حالی که افسار قاطر را به دست داشتم، او را به امامزاده داوود میبردم و داخل امامزاده، پارچهای سبز روی پیشانیاش میبستم و برادرم همانجا میمُرد. به علی گفتم، این کار را نکن. مردم ما به امامزاده اعتقاد دارند. پیشنهادم این است همینجوری که افسار قاطر را به دست دارم و امامزاده را میبینم، با خوشحالی برگردم تا به برادرم بگویم که رسیدیم، اما در این هنگام ببینم که او از قاطر افتاده و از دنیا رفته است. سپس گفتم، تو یک جملهای بگذار که مفهومش این باشد که اگر میرسیدیم، شاید این اتفاق نمیافتاد. یکباره علی مرا بغل کرد و بوسید و گفت: جمشید، بگو همه عمر دیر رسیدیم.
در "کمالالملک" که سال 63 ساخته شد و در آن، نقش کمالالملک را علی به من داد؛ خیلی میترسیدم که این نقش را بازی کنم.
من از بچگی عاشق کمالالملک بودم و نزد شاگردان و نوههای ایشان، با خلقیات وی آشنا شدم و در کتابخانه مجلس نیز مطالبی را که درباره ایشان نوشته شده بود، خواندم.
شبی خواب دیدم، دوستی که غفاری نام داشت و فامیل کمالالملک بود، مرا به یک سالن کوچک صداگذاری فیلم برده بود و گفت مصاحبهای کمالالملک کرده است که گفتهام برایت بگذارند تا ببینی و هنگامی که میخواهی بازی کنی، از آن الهام بگیری. فیلم را گذاشتند. متن فیلم صورتی بود ولی کمالالملک و مصاحبهکننده سیاهسفید بودند. استاد کمالالملک در سن 50 سالگی، کراواتزده، آن آقا هم میکروفنی جلویش گرفته بود، ولی صدا نداشت و صامت بود. گفتم صدا ندارد. گفت اشکالی ندارد، شما به ژستهای ایشان نگاه کنید. یکباره استاد از پرده جدا شد و آمد جلوی من و من بلند شدم تعظیمی و سلامی کردم و گفت تو میخواهی نقش مرا بازی کنی؟ گفتم بله. گفت کار نانوا چیه؟ گفتم خب، نان میپزد. استاد گفت تو نمیتوانی نقش مرا بازی کنی. گفتم اجازه بدید درباره نانوا توضیح بدم. گفت نمیخواد توضیح بدی. غفاری، دوست من، گفت استاد، بگذارید مشایخی واقعا توضیح دهد. گفت: نمیخواد توضیح بده. در عالم خواب به من برخورده بود. گفتم که شما استاد منحصر به فردی هستید و ملت ایران عاشق شماست ولی من هم در کارم نیمچه استادی هستم. یک نگاهی به من کرد و با من دست داد و گفت حالا شد.
من از خواب پریدم. دیدم ساعت دو نیمهشب است و شروع کردم به سیگارکشیدن. خانم من بلند شد و گفت نصفهشبی داری سیگار میکشی؟ گفتم: خوابی دیدم و میخوام به علی بگم نقش کمالالملک را بازی نمیکنم. گفت: خوابت چیه؟ من خواب را تعریف کردم. گفت: خب بهت گفته. گفتم: چی گفته؟ گفت: خب وقتی بهت میگه کار نانوا چیه؛ یعنی تو نقاشی کردی که میخوای نقش مرا بازی کنی. گفتم: آفرین زن! و اینگونه هراسم از میان رفت.»
از استاد درباره همکاریاش با زندهیاد علی حاتمی میپرسم. به دوردست خیره میشود؛ تو گویی تمام آن سالها بسان فیلمی از جلوی چشمش میگذرد. پکی عمیق به سیگارش میزند و گذر سالها و فیلمها را یکبهیک مرور میکند:
«قرار بود در "طوقی" با علی کار کنم. با تهیهکننده به توافق نرسیدم و علی با من قهر کرد تا سال 52 که "مجموعه تلویزیونی شش داستان از مثنوی مولوی" را آغاز به کار کرد. داستانهایی چون: سلطان و کنیزک، قاضی و زن جوهی، پیر چنگی و ... . این هنگام بود که علی با من آشتی کرد و فهمید که مشکلم با تهیهکننده بوده است؛ نه با او. در هر شش داستان هم بازی کردم که مهمترینشان، پیر چنگی بود. بعدها، نریشن این کار را هم شادروان شاملو گفت. خاطرم هست در یزد برای این مجموعه، من و همکاران با علی دنبال لوکیشن بودیم که رسیدیم به مزرعهای. پیرمردی، پارچه سفیدی روی سرش انداخته بود و داشت در مزرعه کار میکرد. من به ایشان سلام کردم و گفتم سلام پدر، خسته نباشید. نگاه عمیقی به چشمانم کرد و جمله تکاندهندهای گفت. گفت: شرمنده نباشی و مثلا نگفت: خدا طول عمرت بده. به علی گفتم به عرفانی که او رسیده است ما حتی به پله اولش هم نرسیدهایم و چطور میخواهیم داستانهای مولوی را کار کنیم؟!
بعد از آن، علی در "سلطان صاحبقران" نقش ناصرالدین شاه را به من داد. فیلمی که در آن، نقش امیرکبیر را ناصر ملک مطیعی و ملیجک را پرویز فنیزاده بازی میکردند. فیلم، سیاه و سفید بود. یادم هست ما گریم کرده و لباس پوشیده بودیم. رِجال هم پشت سر شاه بودند و به سمت تخت مرمر برای نشستن میرفتیم. عدهای هنرور -که آن موقع به آنان سیاهی لشکر میگفتند- پیرامون ما بودند. به ناگاه یکی از سیاهی لشکرها گفت: بهه! کفش شاه را نگا کن، امروزیه. من تو حال خودم بود و محکم گفتم: بندازینش بیرون! بعد از بازی و پاککردن گریم، یکباره یادم افتاد و گفتم او را بیاورند، چراکه من آن موقع در نقش شاهی فرو رفته بودم!
در "کمالالملک" که سال 63 ساخته شد و در آن، نقش کمالالملک را علی به من داد؛ خیلی میترسیدم که این نقش را بازی کنم.
من از بچگی عاشق کمالالملک بودم و نزد شاگردان و نوههای ایشان، با خلقیات وی آشنا شدم و در کتابخانه مجلس نیز مطالبی را که درباره ایشان نوشته شده بود، خواندم.
شبی خواب دیدم، دوستی که غفاری نام داشت و فامیل کمالالملک بود، مرا به یک سالن کوچک صداگذاری فیلم برده بود و گفت مصاحبهای کمالالملک کرده است که گفتهام برایت بگذارند تا ببینی و هنگامی که میخواهی بازی کنی، از آن الهام بگیری. فیلم را گذاشتند. متن فیلم صورتی بود ولی کمالالملک و مصاحبهکننده سیاهسفید بودند. استاد کمالالملک در سن 50 سالگی، کراواتزده، آن آقا هم میکروفنی جلویش گرفته بود، ولی صدا نداشت و صامت بود. گفتم صدا ندارد. گفت اشکالی ندارد، شما به ژستهای ایشان نگاه کنید. یکباره استاد از پرده جدا شد و آمد جلوی من و من بلند شدم تعظیمی و سلامی کردم و گفت تو میخواهی نقش مرا بازی کنی؟ گفتم بله. گفت کار نانوا چیه؟ گفتم خب، نان میپزد. استاد گفت تو نمیتوانی نقش مرا بازی کنی. گفتم اجازه بدید درباره نانوا توضیح بدم. گفت نمیخواد توضیح بدی. غفاری، دوست من، گفت استاد، بگذارید مشایخی واقعا توضیح دهد. گفت: نمیخواد توضیح بده. در عالم خواب به من برخورده بود. گفتم که شما استاد منحصر به فردی هستید و ملت ایران عاشق شماست ولی من هم در کارم نیمچه استادی هستم. یک نگاهی به من کرد و با من دست داد و گفت حالا شد.
من از خواب پریدم. دیدم ساعت دو نیمهشب است و شروع کردم به سیگارکشیدن. خانم من بلند شد و گفت نصفهشبی داری سیگار میکشی؟ گفتم: خوابی دیدم و میخوام به علی بگم نقش کمالالملک را بازی نمیکنم. گفت: خوابت چیه؟ من خواب را تعریف کردم. گفت: خب بهت گفته. گفتم: چی گفته؟ گفت: خب وقتی بهت میگه کار نانوا چیه؛ یعنی تو نقاشی کردی که میخوای نقش مرا بازی کنی. گفتم: آفرین زن! و اینگونه هراسم از میان رفت.»