به گزارش مشرق، رحیم قمیشی از رزمندگان و آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس نوشت: برای عملیات والفجر آماده میشدیم. «نادر یزدانیان» خوشخنده معاون فرمانده گردانمان بود. آنقدر افتاده بود که کسی وارد چادر میشد فکر نمیکرد او فرمانده باشد. میدانستم قبلا فرمانده محور بوده و سر نترس و دل شجاعی دارد. دوستانش برایم گفته بودند شبهای زیادی برای شبیخون زدن به نیروهای عراقی که تا نزدیک اهواز آمده بودند، شرکت کرده بود.
بچههایی که آن روزهای اول جنگ را دیدهاند میدانند آن موقع رزمندهها چه مظلومیتی داشتند. حتی لباس رزم و اسلحه مناسب هم نبود، و آن بچهها از جان مایه میگذاشتند. آن روز در چادر فرماندهی بود، چند پتوی ساده کف چادر بود، یک کلمن آب، و یک والور برای گرم کردن غذا، و چندین کتاب هم، گوشهاش. کتابهای نادر. میدانم قرآن و نهجالبلاغه دو تا از مهمترین آن کتابها بود. نادر مواقع بیکاری همیشه کتابی برمیداشت و خودش را به خواندن مشغول میکرد. با کتاب عشق میکرد.
امروز که کوه کتابهای نخواندهام را دیدم، یاد نادر افتادم. قرآنم را دیدم که خاک گرفته، دلم سوخت. نهجالبلاغه که سالهاست حال خواندنش را پیدا نمیکنم. حتما نادر اگر الان بود کلی سرزنشم میکرد. حتما میگفت کتاب چقدر آدم را عوض میکند! میگفت حس زندگی و نشاط میدهد. میگفت که کتاب چقدر آرامش میدهد. میگفتم میدانم...
اما چه کنم نادر جان! حس و حالی برای هیچ کاری نمانده. از بس بیهدف پنداشتیم زندگیمان را، از بس برنامههایمان را کنار گذاشتیم، از بس از فرصت کوتاه زندگیمان غافل شدیم.
نادر کمی تند صحبت میکرد. یعنی ادای کلماتش سریع بود. اصلا هم بحث نمیکرد. یادم نمیآید عصبانی شده باشد. میدانم این خصلت کتابخوانهاست. روحشان آماده است برای هر نظری. آمادهاند برای هر تغییری. دلشان برای همه میسوزد.
یادم هست نادر حتی موقع ورزش برای آمادگی عملیات، دلش نمیآمد به بچهها فشار زیادی بیاورد. میگفت در منطقه صدای گلوله بلند شود همه انرژی میگیرند و یک نفس تا خود هدف میدوند، راست میگفت. در عملیات بعد نادر فرمانده گردان شد. چه عشقی میکردند نیروهایش با او. فرماندهی خجالتی. فرماندهی همیشه متبسم.
دی یا بهمن سال ۱۳۶۲ مراسم عروسیاش در اهواز بود. مراسم سادهای گرفت و بیشتر مهمانها دوستانش از گردان بلالی بودند. گردانی که در اهواز همه میشناختندش. بلالی فرماندهاش ماههای اول جنگ جانباز شد و هنوز روی ویلچر است. اما دوستانش نگذاشتند یاد فرماندهی او محو شود. تا همین امروز خود را عضو گردان بلالی میدانند. نادر هنوز یک ماه از عروسیاش نگذشته بود که صدایش کردند برای عملیات خیبر. اسفند ۱۳۶۲ و در همان عملیات در رملهای چذابه شهید شد.
حتما همسرش دیده بود با آنکه نادر جنگجو بود، اما چقدر دلش نرم بود. حتما دیده بود، انس او تنها با کتابهایش بود. حتما دیده بود با شهادت دوستانش چقدر تنها شده بود. نادر رفت و کتابهایش همه ماندند، قرآن و نهجالبلاغهاش ماند، تا کی ما بازشان کنیم، تا کی ما باور کنیم، راهمان تنها از کتاب، از آگاهی میگذرد.
این روزها و شبهای خانهنشینی کتابهایی را که گذاشتهایم برای روزی تا بخوانیمشان، بازشان کنیم. این روزها بازشان نکنیم نمیدانم دیگر کی میخواهیم بخوانیمشان؟! شاید هیچوقت. وقتش شده با کتابهایمان آشتی کنیم. همین روزها، نه برای بعدها، بعدی که وجود ندارد.