صفارهرندي: ريشه انديشه هاي التقاطي بي سوادي است. وقتي دينداري رونق دارد ادعاهاي انحرافي بالا مي‌گيرد.

مشرق - نظريه پردازان جامعه‌شناسي بر اين باورند که بازکاوي زمينه‌هاي اجتماعي يک رخداد، از بحث و فحص پيرامون آن رويداد، اهميتي بس افزون‌تر دارد. در واقع با شناخت دقيق فضائي که در آن گروه‌هاي فکري و سياسي سر بر مي‌آورند، مي توان به هويت واقعي آن نحله‌ها نزديک شد و از آنان شناختي منصفانه به کف آورد. در گفت و شنود حاضر، زمينه‌هاي فرهنگي سياسي ظهور فرقان مورد بازبيني قرار گرفته و علل روي آوردن برخي از جوانان آن روزگار به ايده‌هاي فرقان گونه مرور شده است. محمدحسين صفار هرندي به‌رغم آنکه بينش ديني مردم اين سامان را نسبت به دورة فرقان، گسترده‌تر و بارورتر مي‌داند، بر اين باور است هنگامي که توليد فکر ديني توسط متوليان اصيل آن جدي گرفته نشود، احساس فقر فکري، برخي از جوانان مسلمان را به وام‌گيري از مکاتب بيگانه وامي‌دارد؛ اين خطري است که همواره بايد آن را جدي شمرد.

فرقان به عنوان يک گروه معارض با انديشه اصيل و نيز نظام اسلامي به تاريخ پيوسته است، اما جريان‌هاي فرقان‌گونه همواره وجود داشته‌اند و در حال حاضر نيز با جرياناتي از اين دست، مواجه هستيم. به نظر شما افکار فرقان‌گونه معمولا چه تيپ از جوانان مذهبي را جذب مي‌کند؟
من معتقدم بستري که منتهي به ظهور يک جريان انحرافي و يا يک جريان فکري و اعتقادي مي‌شود، مهم‌تر از خود آن جريان است، چون در آن بستر و شرايط ويژه آن، اين وقايع روي مي‌دهند و اگر در آينده هم بستر مشابهي فراهم گردد، لامحاله آن اتفاقات يا چيزي شبيه به آنها روي خواهند داد، لذا شناسائي زمينه‌ها مهم‌تر است.
يکي از زمينه‌هائي که منجر به اين اتفاقات مي‌شود، فضا و محيط داخل کشور و نيز فضاي بين‌المللي است. محيط اعتقادي سياسي‌ آن دوره، متأثر از تفکر مارکسيستي و آن برهه، دورة بلوغ تفکر چپ در دهه 60 ميلادي و يا دهه 40 شمسي است. آثار اين تفکر روي محيط‌هاي اجتماعي ما، به‌خصوص کساني که بيشتر در معرض اين گونه انديشه‌ها بودند، يعني دانشگاهي‌ها کاملا مشهود بود. در دهه 40 جواناني که اصطلاحاً کمي سر وگوششان مي‌جنبيد، اگر مي‌خواستند به سراغ مبارزه بروند، کاملاً متوجه مي‌شدند که مبارزه، در چهارچوب حرکت انقلابي متأثر از چپ تعريف شده است. معني اين سخن اين نيست که جريان ديگري وجود نداشت. مخصوصا بعد از 15 خرداد که امام جلوه‌ جانانه‌اي داشت، مبارزه از انحصار جريانات مارکسيستي در آمد و تفکر انقلابي اسلامي به عنوان رقيب، در موازات تفکر انقلابي چپ حرکت خود را آغاز کرد. با اين همه در آن روزها، حتي در ميان بچه‌ مسلمان‌ها هم يک جور خودباختگي در برابر جريان انقلابي چپ وجود داشت. همان معدود دانشگاه‌هائي که در تهران و مراکز بعضي استان‌ها بودند‌- چون آن روزها تعداد دانشگاه‌ها از انگشتان دست تجاوز نمي‌کرد‌‌ـ عمدتا در تسخير جريان چپ‌ بود و آنها اين تفکر را جا انداخته بودند که علم مبارزه و انقلابي‌گري مساوي است با سوسياليسم و مارکسيسم و اگر کسي مي‌خواهد مبارزه کند، حداقل بايد کليات مارکسيسم را بلد باشد و به تحقيق در باره آن روي بياورد.
وقتي دانشجو وارد چنين محيطي مي‌شد، به دليل خالي‌الذهن بودن از اطلاعات ديني قوي، تحت تأثير حرف‌هاي پرجاذبه و پرطمطراق جريان چپ قرار مي‌گرفت که از عدالت‌خواهي و برخورد دو دو تا چهارتا و به اصطلاح تعقلي مارکسيسم، داد سخن مي‌دادند. براي چنين فردي، اصول ديالکتيک توضيح داده مي‌شد و اينکه رابطه منظمي بين حوادث جهان وجود دارد و سرانجام او به اين نتيجه مي‌رسيد که به فرمولي دست پيدا کرده که با آن مي‌تواند همه مسائل دنيا را بفهمد و تحليل کند!
به‌صراحت بايد گفت پيش‌درآمد اين ماجرا، بي‌سوادي است! يعني ما بچه مسلمان‌هاي جغرافيائي و شناسنامه‌اي هستيم. خوشبختانه بعد از انقلاب، به دليل اينکه حکومت، مروج و مبلّغ دين است، اطلاعات ديني مردم به صورت عام، بالا رفته است. ممکن است آن موقع خواصي بودند که اطلاعات مذهبي بيشتر و عميق‌تري داشتند، ولي الان اين اطلاعات در سطح جامعه، شايع‌تر است، يعني عامه مردم حداقلي از اطلاعات ديني را دارند. آن موقع فرد، با هويت مسلماني شناسنامه‌اي خود وارد دانشگاه مي‌شد و در همان مرحله اول، در اين دام‌ها که از قبل آماده بودند، مي افتاد. آن روزها به‌محض اينکه وارد دانشگاه مي‌شديد، افرادي بودند که مي‌آمدند و مي‌پرسيدند: «در کدام مدرسه بوده‌اي؟ معدلت چند است؟» و به‌تدريج منظور اصلي‌شان را رو مي‌کردند که اگر مي‌خواهي به تو کمک بشود، ما هستيم و کمکت مي‌کنيم و راه را به تو نشان مي‌دهيم. بعد هم مي‌پرسيدند که فلان کتاب را خوانده‌اي؟ من اين کتاب را دارم و به تو مي‌دهم و بعد کتاب‌هاي ابتدائي مارکسيسم را به او مي‌دادند، از جمله: «چگونه انسان غول شد؟» که ظاهر جذابي هم داشت. بعد هم کتاب‌هاي ديگري از اين سنخ را در اختيار فرد مي‌گذاشتند. اين تنها به دانشگاه هم منحصر نمي شد، بلکه بخش عمده فعاليت‌هاي اجتماعي هم دست مارکسيست‌ها بود.
از دهه اول 50 است که بچه‌ مسلمان‌ها به‌تدريج هويت مستقلي از جريان چپ پيدا مي‌کنند. انصافاً بايد بگوئيم نقش شهيد مطهري، دکتر شريعتي و چهره‌هاي ديگري در حسينيه ارشاد، به عنوان پاتوق بچه مسلمان‌هاي انقلابي، قابل انکار نيست. آنها به جوانان مسلمان اعتماد به نفس و هويت اجتماعي دادند. اين نقش، بسيار برجسته است و بدون ترديد اين برهه را نمي‌شود از تاريخ تحولات 40 سال اخير کشور حذف و بدون آن رويدادهاي بعدي را تحليل کرد، يعني اگر اين مقطع را حذف کنيم، تحليل ما قطعاً نقص خواهد داشت. نقش حسينيه ارشاد بسيار برجسته و تأثير آن مبنائي است.
با اين همه سايه بختک‌وار انديشه‌هاي مارکسيستي، روي همين بچه مسلمان‌هائي هم که آمده بودند تا هويت مستقلي را براي خود تعريف کنند و مي‌‌گفتند ما چرا بايد زير بليت کمونيست‌ها باشيم، افتاد و اين جوان‌ها در مواردي احساس ‌کردند براي اينکه جلوي مارکسيست‌ها کم نياورند، بايد اداي آنها را در بياورند! مرحوم استاد مطهري يک زماني متوجه شد که فضاي ماترياليستي حاکم بر اذهان، بدجوري دارد دمار از روزگار دانشجويان و نيز جوانان کوچه و بازار ما در مي‌آورد، اينها دارند دين را آميخته با حشو و زوائدي مي‌کنند که شبيه به دين خرافه‌آلود گذشته است. قبلاً برخي از معارف و مظاهر ديني با خرافات و موهومات در آميخته و حالا با حشو و زوائد مارکسيستي مخلوط شده بود؛ همان چيزي که بعدها از آن تعبير به تفکر التقاطي ديني شد.
به نظر من در اين دوره، فقدان يا کمبود کساني که اشراف کافي به انديشه مقابل و تسلط کامل بر مباني انديشه ديني داشته باشند، آسيب‌هاي جدي به بار آورد. کساني را داشتيم که انديشه مارکسيسم را خوب مي‌شناختند، اما خودشان دين و ايمان درستي نداشتند. افرادي هم بودند که اسلام سنتي را خوب شناخته بودند، ولي نسبت آن را با مسائلي که ذهن جوان امروزي را مشغول مي‌کند، نمي‌دانستند، لذا اسلام به عنوان يک ايدئولوژي، هنوز درست دراذهان جايگير نشده بود و صرفاً نوعي ارتباط قلبي مؤمن با خدا و تنظيم‌کننده زندگي فردي تلقي مي‌شد.
از اين دوره، تحت هدايت‌هاي امام ، تربيت نسلي از طلاب جوان آغاز شد که بايد به عنوان ايدئولوگ‌هاي مذهبي، اين خلاء را پر مي‌کردند و از اسلام به عنوان راهنماي زندگي و جرياني که مي‌تواند براي اداره جامعه، دستورالعمل داشته باشد، حرف مي‌زدند. امام در سال 48 بحث حکومت اسلامي را به عنوان درس مطرح مي‌کنند و تأثير اين رويکرد به‌تدريج آشکار مي‌شود.

جريانات فرقان‌گونه در هر زمان، خود را به جريان فکري مسلط پيوند مي‌زنند. آن روز به مارکسيسم و امروز به ليبراليسم؛ اين شيوة شناخته‌‌‌شده‌اي است. تنها کسي که به شکل جدي از ابتدا با جريان فرقان برخورد کرد، مرحوم شهيد مطهري بودند و ديگران به دلائل گوناگون از روياروئي با آن شانه خالي مي‌کردند. آيا تسامح با گروه‌هاي فرقان‌گونه منجر به تشديد يارگيري آنها و تخريب هويت نسل جوان نمي‌شود؟ آيا تسامح متوليان فکري و فرهنگي نهايتاً منجر به اتحاد اين نوع جريانات با هم و ضربه‌هاي جبران‌ناپذير منتهي نخواهد شد؟
شما در اين بحث خيلي پيش آمديد و وارد نتيجه‌گيري نهائي شديد، درحالي که به نظر من اگر همان آغاز جريان را دقيقا تحليل کنيم، بسياري از مسائل روشن مي‌شوند. من معتقدم هنگامي که جامعه، به‌ويژه عده‌اي از بچه مسلمان‌هاي انقلابي، تشنه دريافت فرمول‌هائي هستند که با استفاده از آنها مي‌خواهند در مقابل رقيب کم نياورند و بگويند مانيفست ما هم اين است و در اين طرف، دنبال مانيفست مي‌گردد و آن را پيدا نمي‌کند و دچار احساس کمبود مي‌‌شود و تصميم مي‌گيرد از روي دست آنها يک چيزي بنويسد که شرمنده نباشد! جزوة شناخت حنيف‌نژاد به نظر من محصول اين نوع تفکر است که وقتي آن طرفي‌ها مانيفست دارند، خوب است که ما هم يک مانيفست بنويسيم!

شهيد اول فرقاني‌ها...
فرقان که ظهورش مال بعدهاست، با اين همه آنها هم معتقد بودند در اين راه، پيشگاماني دارند، از جمله سران مجاهدين خلق که در سال 44 از نهضت آزادي منشعب شدند و پاي درس‌هاي قرآن مرحوم آقاي طالقاني مي‌نشستند. البته اين تعريضي به تفسير قرآن آقاي طالقاني نيست، محيط به گونه‌اي بود که آدم‌هائي که دنبال حرف‌هاي جديد بودند، از درس‌هاي ايشان استفاده مي‌کردند.
فرقاني‌ها اساساً قصد نداشتند کار عملياتي بکنند، يعني فرقان فقط کار مطالعاتي مي‌کرد و جلساتي به سبک هيئت مي‌گذاشت، منتهي بحث من در موضوع قبلي است که شما مي‌پرسيد چرا ديگر علما و مبارزين، از هر گروه و دسته‌اي نمي‌آيند در اين قضيه دخالت کنند و فقط آقاي مطهري است که اعتراض و انتقاد مي‌کند، پاسخ من اين است که اگر موضوع آن گونه که براي مرحوم مطهري روشن بود، براي آنها هم روشن شده بود، يعني روح قضيه را به همان دقت دريافت کرده بودند، قاعدتاً آنها هم همين کار را مي‌کردند. خيلي از آنها مبارز و زندان رفته و اهل خطر کردن بودند.

يعني ماهيت اين جريان مثلاً براي چهره‌اي مانند شهيد بهشتي يا ديگراني از سنخ ايشان معلوم نشده بود؟ مي‌دانيد که ‌ايشان در اين زمينه چندان با شهيد مطهري همراه نبودند.
مرحوم آقاي بهشتي، خود حضرت آقا، آقاي هاشمي، مرحوم آقاي باهنر، هرکدام براي خودشان مسيري را تعريف کرده بودند و در قالب همان مسير تعريف‌شده جلو مي‌رفتند. براي آنها اين موضوع به اندازه آقاي مطهري حياتي نشده بود. مثلا حضرت آقا در مشهد، درس‌هائي داشتند و شاگرداني را مي‌پروراندند که در چهارچوب نگاه دقيق تفسيري ايشان، تاريخ اسلام و تاريخ ائمه(ع) را مي‌آموختند. مرحوم آقاي مطهري در دانشگاه تهران تدريس مي‌کرد و همزمان، در کلاس بغلي ايشان، آريان‌پور و پورداوود درس مي‌دادند! اينها مي‌آمدند و مباني ديني را آشکارا زير سئوال مي‌بردند. دانشجويان آنها مي‌آمدند و در راهرو با مرحوم مطهري چالش و گاهي هم نسبت به ايشان فحاشي مي‌کردند! اين چالش براي مرحوم مطهري ملموس‌تر از ديگران بود، چون عرصه فعاليت آنها متفاوت بود و چندان مستقيم وارد اين نوع چالش‌ها نشده بودند.
حتي در حسينيه ارشاد، خود مرحوم مطهري بود که دکتر شريعتي را دعوت کرد، ولي وقتي به‌تدريج متوجه شد که انگار دارد مسير فعاليت‌هاي آنجا عوض مي‌شود، هم در مباحث دکتر و هم در مديريت حسينيه، انحراف به وجود آمده، لذا به ميدان آمد که اين وضعيت را اصلاح کند، ولي جريان مقابل غلبه کرد؛ ايشان هم قهر کرد و بيرون آمد. هيچ کسي مثل ايشان زخم اين ماجراها را نخورده و از نزديک، عمق مسئله را لمس نکرده بود، از اين رو ايشان زودتر از بقيه، شستش خبردار شد و تلاش کرد که يک نهضت افشاگري عليه اين جريان انحرافي راه بيندازد.
ديگران هم به‌تدريج اين قضيه را فهميدند، ولي چرا براي ورود به اين عرصه احتياط مي‌کردند؟ نوعي تشخيص و ترجيح مصلحت و ملاحظه بود. مصلحت‌سنجي مانع از اين شده بود که برخي از اين بزرگان با اينکه مي‌دانستند موضوع چيست، وارد اين مصاف بشوند. آنها چنين استدلال مي‌کردند که بايد شرايطي که اين جوانان را به اينجا کشانده که به يک جريان منحرف گرايش پيدا مي‌کنند، تغيير کند. اگر محيط تغيير نکند و ما مستقيما به جنگ چنين جرياني برويم، ممکن است باعث سوء‌استفاده رژيم شود، يعني ساواک آن را مستمسک قرار بدهد و به جاي جنگ انقلابيون با رژيم، جنگ آنها با يکديگر، تحت عنوان دعواي مسلمان‌ها و مارکسيست‌ها راه بيفتد، درحالي که موضوع اصلي جامعه، مبارزه با رژيم شاه بود و چنين مواجهه‌اي، موضوع اصلي را تحت‌الشاع قرار مي‌داد و لذا چنين احتياطي مي‌کردند.
اينکه کداميک از آنها در اين ماجرا حق داشتند، من الان نمي‌توانم قضاوت کنم و مي‌گويم اگر کسي مي‌خواهد قضاوتي کند، بايد خود را در بحبوحه ماجرا قرار بدهد و ببيند که مثلا اگر در آن شرايط، شهيد بهشتي به چنين عرصه‌اي ورود نکرد، آيا از سر آسايش‌طلبي بود يا مصلحت‌انديشي‌؟ مصلحتي که به شکلي متفاوت براي مرحوم مطهري مطرح بود. در اينجا دو نوع مصلحت‌سنجي در مقابل يکديگر قرار گرفته بودند. البته من مي‌گويم هر دو حق داشتند.

ادراک اوليه جوان از هر مطلبي روي تفکرات بعدي او در آن زمينه، تأثير تعيين‌کننده دارد، يعني اگر در کودکي و سپس جواني مطلبي را بشنود، بعدها بعيد است که حتي با شنيدن خلاف آن از يک منبع معتبر هم تغييري در تفکر خود بدهد. تعصب اعضاي گروه فرقان از همين سنخ بود که هيچ منطقي را نمي‌پذيرفتند و برخلاف مجاهدين، توبه تاکتيکي هم نمي‌کردند و حاضر بودند به خاطر عقايدشان بميرند؛ لذا قرار دادن نسل جوان در معرض چنين افکاري مي‌تواند آسيب‌‌هاي جدي در پي داشته باشد و بي‌تفاوتي در چنين شرايطي در واقع کمک به بسط يک جريان انحرافي است.
قطعاً بي‌تفاوتي نسبت به اين جريانات، جرم و گناه است. سخن من اين است که بي‌تفاوتي نبوده، بلکه مصلحت‌انديشي بوده. اولا فرقان يک گروه محفلي بود و اين طور نبود که يک جريان عام و شايع باشد. جلساتي به اسم قرائت و تفسير قرآن داشتند. خود من هيچ وقت به جلسات اينها نرفتم، ولي برادرم حاج حميد مدت‌ها به جلساتشان مي‌رفت، البته بعد از مدتي متوجه ‌شد که لاطائلات اينها چندان با دين سازگار نيست. خاصيت جريان محفلي اين است که به اين زودي‌ها نمي‌تواند ذهن‌ها را متوجه خود کند. مرحوم استاد مطهري نه از مقطع فرقان که پيش از آن و در جريان مجاهدين خلق و خود حسينيه ارشاد، در درگيري‌هائي که با دکتر شريعتي بر سر موضوعاتي چون توصيفاتش در کتاب «حسين: وارث آدم» پيدا مي‌کند و مي‌گويد که اين يک روضه مارکسيستي است، اين کشمکش ذهني را آغاز کرده بود، اما براي ديگران اين شرايط فراهم نشد.
مرحوم شهيد بهشتي در دهه 40، دوره‌اي را خارج از کشور بود و در چهارچوب ديگري به تربيت شاگردان ‌پرداخت. از ديد بعضي‌ها ايشان اتهامات ديگري داشت، اما شخصيت‌هائي که در داخل کشور بودند و مواضعشان کاملا انقلابي بود، در اين جريان موضع مرحوم مطهري را نگرفتند. علت اين بود که حوادثي که براي مرحوم مطهري اتفاق افتاده بود، براي آنها پيش نيامده بود که حساسيتي به آن درجه پيدا کنند.
البته مي‌توانيم بگوئيم تيزبيني‌هاي خاص يک انسان و علائق شخصي او هم مي‌توانست مؤثر باشد. مرحوم آقاي مطهري هميشه علاقه جدي و سنگيني به فلسفه اسلامي داشت و ذهن جوّال ايشان در مباحث فلسفي،‌ به او کمک مي‌کرد که آينده‌خواني کند! مثلاً برداشتي که ايشان در مورد شعار مجاهدين خلق داشت که مي‌گفتند به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران، با ديگران متفاوت بود. ايشان مي‌گفت اين شرک است. ما، يعني کساني که اعتقاد عميق اسلامي داشتيم و حاضر هم نبوديم در جائي متهم به شرک بشويم، اين حساسيت را نداشتيم و مسامحتاً‌ مي‌گفتيم خلق قهرمان ايران، يعني همان خلق مسلماني که دنبال خدا هستند. يعني «واو» را‌به معناي در عرض خدا بودن نمي‌گرفتيم، بلکه به معناي در طول او بودن محسوب مي‌کرديم. آدم‌هائي مانند مرحوم مطهري هستند که مي‌فهمند در اينجا داريم به خلق باج مي‌دهيم و روزي مي‌رسد که بايد بين خلق و خدا يکي را انتخاب کنيم و نمي‌شود هم خدا را بخواهيم و هم خرما را! ايشان حتي نسبت به تعابير و کلمات هم حساسيت نشان مي‌دادند.
وقتي ايشان اين مطالب را مي‌گفت، خيلي‌هاي ديگر رد نمي‌کردند، منتهي مي‌گفتند نبايد با درگير شدن با اين جريان، جبهه جديدي را باز کنيم. يک عده ديگر هم مي‌گفتند فرد با ورود در اين ماجرا هو مي‌شود و اين وضعيت، تأثير عملي روي مبارزه مي‌گذارد.
اخيراً‌ به يکي از بزرگان گفته بودند که چرا فلاني را نصيحت نمي‌کنيد؟ گفته بودند بيشتر از اين جا ندارد، چون تا الان به حرف‌هاي من گوش داده، از اين بيشتر بگويم، همين مقدار نفوذ را هم نمي‌توانم روي او داشته باشم. آن موقع هم بعضي‌ها مي‌گفتند دکتر شريعتي هنوز که به ما مي‌رسد، دستي به نشانه همراهي و احترام تکان مي‌دهد. اگر بخواهيم هر روز به او پيله کنيم، اين وضعيت به هم مي‌ريزد. به نظرم حضرت امام هم در اوايل انقلاب همين موضع را گرفتند، يعني وقتي بحث روشنفکر و حوزوي مطرح شد که مي‌توانست به عنوان يک مانع نگذارد بچه مسلمان‌هاي حوزه و دانشگاه وحدت داشته باشند، امام فرمودند راجع به اين مباحث حرفي زده نشود. من معتقدم اين مصلحت‌‌انديشي در بسياري از بزرگان ديگر هم بوده است.
يک عده هم کساني بودند که اصلاً متوجه موضوع نمي شدند و چنين برداشتي نداشتند؛ حتي نسبت به اين جريان، خوش‌بيني مفرط هم داشتند! عده‌اي هم بودند که اساساً انقلابي نبودند،‌ يعني از اسلامي حرف مي‌زدند که کاري به مسائل اجتماعي نداشت. اينها در آن دوران به ولايتي‌ها معروف بودند و تنها مسئله‌شان ولايت ائمه معصومين(ع) بود. به دليل اين چندگانگي‌ها بود که بخشي از انقلابيون نگران بودند که اگر در دل مبارزه، تضاد با رژيم را تبديل به تضاد ايدئولوژي اسلامي و مارکسيستي کنيم، وسيله‌اي براي شادماني رژيم فراهم مي‌شود.
ما در اينجا صحبت از قاعدين نمي‌کنيم، بلکه از مجاهدين، يعني کساني که در عرصه جهاد وارد شدند، صحبت مي‌کنيم. يکي مثل آقاي مطهري اين طور تشخيص داد که همه همّ و غمّ خود را روي جهاد و سالم‌سازي فکري بگذارد، يکي هم مثل دکتر شريعتي جوان‌هائي را که ممکن بود طعمه جريان‌هاي مارکسيستي شوند، جمع مي‌کرد و به آنها چيزهائي را ياد مي‌داد و کارش هم نفي مارکسيسم نبود، بلکه اسلامي را به آنها ياد مي‌داد که در برابر تفکر مارکسيستي مسلحشان مي‌کرد و واکسينه مي‌شدند. اين هم راهي بود.

شواهد نشان مي‌دهد که امام در مقام ايفاي نقش رهبري، معمولا سعي مي‌کردند همه گروه‌‌ها را نگه دارند، اما در مقام ارجاع فکري، در همان سال‌ها هر کسي از مبارزين که مي‌توانست خود را به نجف برساند و در بارة مسائل فکري از امام استفسار کند، ايشان او را به آقاي مطهري ارجاع مي‌دادند. ايشان هم نسبت به اين گونه مسائل حساسيت داشتند، منتهي ابراز نمي‌کردند.
اين ماجرا مربوط به سال 54 به بعد است که سازمان مجاهدين تغيير ايدئولوژي داد. اين سازمان تا آن زمان به نوعي از سهم امام هم استفاده مي‌کرد. البته امام از سال 51 نسبت به کارهاي اينها بدبين بودند. تراب حق‌شناس و حسين روحاني به نجف رفتند و براي امام توضيح دادند که چه مي‌گويند و حرفشان چيست. امام فرمودند اينها سه هفته آمدند و هر روز براي من قرآن و نهج‌البلاغه خواندند! من گفتم اين حرف‌ها راه به جائي نخواهد برد، برويد و موفق هم نمي‌شويد. اين تيزبيني و در خشت خام ديدن و نگاه حکيمانه امام چيزي است که مرحوم آقاي مطهري هم بعدها به آن رسيد، در حالي که مرحوم آقاي طالقاني نرسيد. مرحوم آقاي طالقاني در توصيف اينها به امام نامه نوشت که: «انهم فتيه آمنوا بربهم و زدناهم هدي»، در حالي که اينها مارکسيست شده بودند. آقاي منتظري هم اين جور فکر مي‌کرد، در حالي که مرحوم آقاي مطهري متوجه شده بود و به امام هم گزارش مي‌داد که در داخل، چنين انحرافاتي شروع شده است. امام هم به حرف‌هاي ايشان صحه مي‌گذاشتند و همه را به آقاي مطهري ارجاع مي‌دادند.

آيا شما تأکيد فرقاني‌ها را بر بهره‌گيري از افکار دکتر شريعتي صادقانه مي‌دانيد يا منافقانه؟
وقتي به ترکيب اينها نگاه مي‌کنيد، به قول شيرازي‌ها يک مشت جک و جوان بودند و بزرگ‌ترينشان که گودرزي باشد، در آخر عمر 26، 27 سال بيشتر نداشت، وگرنه بقيه در سنين سال‌هاي اول دانشگاه بودند. نظر من اين است که با قطع و يقين نمي‌شود گفت که اينها از اولي که آمدند، دنبال افساد و انحراف بودند. انحراف از يک جائي شروع مي‌شود. انحراف در اول مثل يک زاويه بسته است. اضلاع زاويه در ابتداي امر خيلي به هم نزديکند، ولي هرچه مي‌گذرد از هم دورتر مي‌شوند. انحرافات فکري غالباً اين طورند. ممکن است شيطاني که بنيان يک انديشه باطل را مي‌گذارد، سنجيده اين کار را انجام بدهد، اما آدم‌هائي که در آن مسير مي‌آيند، اين طور نباشند. من بسياري از افرادي را که عضو گروهک‌ها بودند و بعداً اعدام شدند، مي‌شناختم. از همين گروه فرقان، يکي از افرادي که اعدام شد و الان اسمش يادم نيست، در دوران دانشجوئي، امام جماعت دانشگاه ما بود! نه اينکه ما در انتخاب او اشتباه کرده باشيم، بلکه اساساً‌ جنس مسلماني داشت. اين‌طور نبود که هويت خبيث خود را پنهان کرده باشد. واقعاً مسلمان بود. تدريجاً در آن وادي افتاد و البته وقتي افتاد، ديگر نورانيت قبلي در او ديده نمي‌شد و چيز ديگري شده بود، ولي نه اينکه از ابتدا چنين فردي بوده باشد. بعضي از منافقيني که جنايت‌هاي بسيار بزرگي را مرتکب شدند، متعلق به خانواده‌هاي مذهبي بودند و حتي پدر و مادرهاي انقلابي طرفدار نهضت امام داشتند و در وقايع نهضت، استخوان ترکانده بودند. اين عده در چنين خانه‌هائي بزرگ شده و رفقاي خود ما بودند. در مدرسه دوستان صميمي بوديم، ارتباطات خانوادگي داشتيم. بعد يکي‌شان تبديل شد به آدمي که بچه‌هاي کميته را به خانه تيمي برد و پوست سر آنها را کند! اتفاقا نسل جوان ما اگر ماجرا را به اين شکل ببيند، بيشتر تکان مي‌خورد که هر يک از ما بالقوه مستعد تبديل شدن به چنين اهريمني هستيم و اگر دستمان را به جاي محکمي بند نکنيم، هر يک از ما مي‌توانيم طعمه چنين راه پليدي بشويم.

به نظر شما انديشه شريعتي مي‌تواند پروراننده افرادي چون گروه فرقان باشد يا نه؟
ما در دينمان و از قول بزرگمانمان اين را داريم که فرآورده فکري مثل فرآورده خوراکي است. ما هر فرآورده‌اي را در هر موقعيتي نمي‌توانيم بخوريم. مثلاً وقتي به قول عوام مزاجي سرد است، اگر زيادي هندوانه بخورد، به هم مي‌ريزد. کسي هم هست که اگر فلان خوراک گرم را بخورد، همه بدنش کهير مي‌‌زند و بيرون مي‌‌ريزد. آن غذا که مشکل نداشته، بلکه اين فرد مستعد دريافتش نبوده است. خوراک فکري هم همين‌ طور است. بعضي از خوراک‌هاي فکري را وقتي به کسي مي‌دهيد که استعداد قبولش را ندارد، او را به هم مي‌ريزيد، لذا معصوم(ع) فرمودند حق نداري پاي هر منبري بنشيني. امام صادق(ع) به بعضي از شاگردانشان مي‌فرمودند حق نداريد پاي درس فلان کس برويد؛ اما در عين حال، چند تا شاگرد خاص داشتند و به آنها مي‌فرمودند شما حتما به همان درس برويد و با مدرس آن بحث هم بکنيد.
در اينکه بعضي از مطالب دکتر شريعتي آميخته به مسائلي است که بنياد ديني ندارد و به لحاظ فکري اعوجاج مبنائي دارد، ترديدي نيست. بخشي از حرف‌هاي دکتر به اين دليل، محکوم است. اين چيزي است که خود دکتر هم به آن رسيد و لذا به آقاي حکيمي آن وصيتي را گفت که همه مي‌دانند. مرحوم استاد مطهري و مهندس بازرگان، بعد از وفات دکتر شريعتي اطلاعيه‌اي دادند و در آن گفتند که مسلماً دکتر اشتباهاتي داشت، يعني موضوع آن قدر بيّن بود که حتي اين بزرگان هم در آن موقعيت، مجبور به ذکرش شدند، چون نمي‌شد حرف‌هاي دکتر شريعتي را دربست قبول کرد، برخي از آنها بنيان سست اعتقادي داشت يا ضد تفکر ديني ما بود. ظاهرش اسلام‌شناسي، ولي باطنش جامعه‌شناسي از منظر تفکر روشنفکرانه بود.
در آن مقطع، مطالب دکتر شريعتي با اين خصوصيات، در اختيار کساني قرار گرفت که هنوز ساخته نشده و مسائل اوليه دينشان را هم بلد نبودند. بعضي از اين مطالب براي چنين افرادي بسيار مضر بود. نام کتاب هم اسلام‌شناسي بود و لذا چنين فردي مي‌گفت عين آن را بر مي‌دارم و خودم را مسلح به تفکر اسلامي مي‌کنم. اينکه مي‌گويند: «فلاني در قله اسلام‌شنا‌سي نشسته!» و ديگران را به او ارجاع مي‌دهند، خيلي حرف بزرگي است. کدام اسلام‌شناس؟ تفکر اسلامي منابع و اصولي دارد. وقتي کسي هيچ يک از اين راه‌ها را طي نکرده، اگر بخواهند او را به عنوان يک مرجع اسلام‌شناسي بپذيرند، سر از فرقان در مي‌آورند، ولي اگر به عنوان يک منبع مطالعاتي درنظر گرفته شود، مسئله متفاوت خواهد بود. من کتاب مارکس يا فلان رمان را هم مي‌خوانم. يکي از هنر‌هاي حضرت امام اين بود که کتاب‌هاي مختلف را مي‌خواندند. خودشان مي‌گفتند که من رمان شوهر آهوخانم محمد افغاني را خوانده‌ام. الان هم واقعاً چيزي نيست که در دائره مطالعات حضرت آقا نگنجد و از آن بهره لازم را نگيرند. ما نمي‌توانيم بگوئيم يک متن، بستر گمراهي اينها شده. مي‌توانيم بگوئيم فکر مشکلداري در زمين غير مستعدي قرار گرفته و تبديل به چنين چيزي شده، وگرنه خيلي‌ها آن کتاب‌ها را خواندند و فرقاني هم نشدند، بلکه برعکس مريد صد در صد امام شدند. خيلي‌ها همان حرف‌ها را خواندند و با دکتر شريعتي برخورد انتقادي کردند، براي اينکه يک بنيه قوي اعتقادي داشتند و در خانه‌هائي بزرگ شده بودند که روي مباني اعتقادي‌شان کار شده بود.

يک سئوال شخصي به ذهنم رسيد. پدر شما در باره دکتر شريعتي چه فکر مي‌کردند و به سئوالاتي که در باره دکتر از ايشان مي‌شد، چه پاسخي مي‌دادند؟
من خودم در اواخر دهه 40 و اوايل دهه 50 به حسينيه ارشاد مي‌رفتم. آنجا را به عنوان يک پاتوق فکري پيدا کرده بودم. پاي سخنراني‌هاي دکتر شريعتي هم مي‌نشستم. آن موقع در دورة دبيرستان درس مي‌خواندم. يادم هست با دوچرخه از جنوب شهر خودم را به ايستگاه اتوبوس چالهرز،‌ مي‌رساندم. پدر من نگران شده بود که چطور اين قدر با حرارت دنبال اين قضيه مي‌روم؟ ايشان در عين حال در اين مسائل، بسيار فهيم بود و از طرفي تشخيص هم داده بود که من خيلي هم خالي‌الذهن نيستم که زود تحت تاثير حرفي قرار بگيرم؛ فقط گاهي از باب نصيحت مي‌گفت اين چيزي که شريعتي گفته، حرف صحيحي نيست و با سند و مدرک به من نشان مي داد که در نگاه اعتقادي ما چنين مطلبي موضوعيت ندارد.

جزو علماي مخالف سرسخت دکتر شريعتي نبودند؟
خير، اصولاً روش ايشان اين طور نبود. قبلاً هم با برخي از مخالفت‌ها، از نوع مخالفت‌هائي که با شريعتي مي‌شد، مواجه شده بودند. شايد بدانيد که ايشان ابتدا توسط مرحوم آيت‌الله حاج شيخ محمدتقي بروجردي، به عنوان امام جماعت مسجد انتخاب شد، در حالي که کاسب بود و با کت و شلوار رفت و آمد مي‌کرد. اين ماجرا در اوايل دهه 30 پيش آمد و يک عده ناراحت شدند که چطور يک فرد غيرروحاني پيشنماز شده است و سخنراني هم مي‌کند. مرحوم حاج شيخ به ايشان اقتدا کرد تا به مامومين بفهماند که به مرحوم ابوي اعتماد و اعتقاد دارد. البته بعدها دستخطي هم براي ايشان نوشت. بنابراين مرحوم ابوي، موج راه‌انداختن‌هاي اين شکلي را خوب مي‌شناخت و دوست نداشت. مي‌گفت بايد رفت و نشست و حرف زد و ديد که ديگران چه مي‌گويند، البته بعداً ايشان محور روحانيون جنوب شهر شد. ايشان از بزرگان اجازاتي هم داشت و ديگران مي‌آمدند و امور شرعي خود را با ايشان هماهنگ مي‌کردند.
بعد از انقلاب، من برخي اخبار را به ايشان مي‌‌دادم. ايشان قبلا و در دوران نوجواني‌ام ارشاد کرده بود که مراقب باش در اين دام‌ها نيفتي. بعد از انقلاب مي‌ديدم با آنکه نگاه منصفانه‌اي نسبت به مسائل دارد، برخي اطلاعات موثق را ندارد، مي‌رفتم اين اطلاعات را به ايشان مي‌دادم و ايشان با همان دستگاه انصاف و ترازش از اين توضيحات جديد استقبال مي‌کرد، رضوان‌الله عليه.

شما در چهار سال گذشته عملاً سکاندار بخش معظمي از مسائل فرهنگي کشور بوديد و طبعاً در جريان وضعيت فرهنگي کشور قرار داشتيد و در چهار سال اول رياست جمهوري آقاي احمدي نژاد، جامعه تا حدي با حساسيت‌هاي فرهنگي شما آشنا شد که البته در سال آخر، اين حساسيت‌ها و بهتر بگوئيم تفاوت نگاه شما با رئيس جمهور، تا حد زيادي علني‌تر شد و در روزهاي آخر به اوج خود رسيد. شما با شناختي که از وضعيت فرهنگي و شرائط کشور داريد، امکان بروز گروه‌هاي فرقان‌گونه را چقدر مي‌بينيد؟ و اين گروه‌ها با ظاهر هرچند مذهبي و متظاهر به بي‌اعتنائي به مسائل سياسي، چقدر مي‌توانند محمل سوء‌استفاده جرياناتي ‌شوند که بعدها مي‌خواهند جريانات ساماندهي شده‌اي چون حوادث بعد از انتخابات را در جامعه به راه بيندازند؟
البته من اعتقاد دارم که جامعه ما به‌مراتب رشد يافته‌تر از جامعه اول انقلاب است. جوانان ما خيلي چيزها مي‌دانند که ما در سن و سال آنها اين مقدار اطلاعات نداشتيم. اين مسئله مربوط مي‌شود به گسترده شدن سريع نظام اطلاع رساني و دستيابي به رسانه‌هاي مدرن، ضمن اينکه خود اينها هم منشاء خطراتي هستند. به قول بقال‌ها، سر تاس را که در همه حبوبات و بقولات فرو ببري و همه را قاتي کني، جدا کردنش بسيار دشوار مي‌شود. اين نگراني وجود دارد، اما اطلاعات به شکل فراوان به همه مي‌رسد. وقتي آدم مطلع باشد، انحرافش کمتر مي‌شود و فقط بايد روي تصحيح اطلاعات کار کرد و روش درست اطلاع‌يابي را ياد داد، از اين جهت معتقدم جامعه‌اي که از لحاظ تعليمي و تربيتي رو به تعالي مي‌رود، کمتر در معرض آسيب‌هائي از آن جنس است. از آن طرف چون مديريت جامعه بر مبناي شريعت است و دولت و حکومت،‌ شأن خود را توسعه شريعت اسلامي مي‌بينند، اين آسيب‌پذيري کاهش پيدا مي‌کند.
اما از سوي ديگر و در درون چنين اتفاقي، وقتي شما علم دين را بلند کرده‌ايد، هميشه جامعه استعداد ابتلا به آسيب‌ و آفت انحراف ديني را دارد. وقتي دين رونق دارد، دکانداران دروغين هم کارشان رونق مي‌گيرد. آنها وقتي مي‌بينند دين توانسته اين همه دل‌ها را متوجه خود کند، ‌مي‌گويند من هم بروم و دست‌کم ده درصد اينها را جذب کنم!
يک روز در ايامي که در کيهان بودم، يک نفر‌ آمد و گفت من امام زمان هستم! بنده خدا خيلي هم بي‌سواد بود، ولي رسالت خودش را به ما ابلاغ کرد! فهميدم گرفتار است و پرسيدم: «چه مشکلي داري؟» گفت: «من که گفتم امام زمان هستم!» گفتم: «ته دلت يک غمي داري. به من بگو، آن وقت به تو ايمان مي‌آورم!» گفت: «من تا چند وقت پيش سرکار بودم و اخراجم کردند.» گفتم: «به همين دليل تصميم گرفتي امام زمان بشوي؟» گفت: «نه! اين مسئله‌اش جداست.» گفتم: «اگر وساطت کنم سر کارت برگردي يا يک جايي برايت کار گير بياورم، دست از امام زمان بودن برمي‌داري؟» گفت: «بله» البته من نتوانستم برايش کاري انجام بدهم، ولي جلال و جبروتش فرو ريخت! يک وقتي يکي از مسئولين قوه قضائيه مي‌گفت که ما همين حالا بيش از 40 مدعي امام زمان بودن در زندان اوين داريم! کجا و کي اين ادعاها بالا مي‌گيرد؟ وقتي که دين رونقي دارد، وگرنه وقتي در دينداري رونقي نباشد، طرف چرا بيايد و چنين ادعائي بکند؟ لذا مي‌بينيم که استعداد و آمادگي اوليه جامعه ما قبول دين و عنصر آسماني است. اين نکته مثبتي است که هيچ وقت نبايد به آن صدمه بزنيم.
بعضي‌ها براي اينکه دکان آن خرافات و انحرافات را ببندند، مي‌‌آيند و با اصل دينداري مي‌‌جنگند. مثلاً فرقان مي‌گفت جن که در قرآن آمده، يعني همان عنصر انقلابي است که مخفي‌کاري مي‌کند! در مقابل آنها يک عده‌اي هر روز بساط جن و جن‌گيري راه مي‌اندازند. هم آن انحراف است و هم اين. کساني هستند که تعريفشان از جن، چيزهائي عجيب و غريبي است. خداوند بسيار صريح و روشن فرموده که همان‌طور که من انسان را از خاک آفريدم، جن را هم از آتش آفريدم: «خلق الجان من مارج من‌النار»، يعني جن هم موجوديتي دارد. اگر ما براي اينکه نمي‌توانيم جلوي ديگران بگوئيم که جن موجودي است با چنين خصوصياتي، بيائيم بگوئيم جن موجودي است که پنهان عمل مي‌کند! و مثلاً ميکروب يا عنصر انقلابي، جن هستند، چون پنهان عمل مي‌کنند؛ آن طرف هم مي‌آيد و اين تفکر انحرافي را جا مي‌اندازد که جن‌ها با ما تعامل و هماهنگي ملموس دارند! از صبح زندگي را با جن شروع مي‌کنند، مي‌روند توي حمام و مي‌بينند جن سم دارد و بالا و پائين مي‌پرد و مجلس عروسي جن‌ها بوده! هم تفکر اين جريان، بي‌اعتقادي به دين را دامن مي‌زند و هم آن تفکر متهتک که زيرآب هر مقوله غيرمحسوس و غيرمشهودي را مي‌زند، با غيب در مي‌افتد و کل مسائل غيبي را انکار مي‌کند. هر دوي اينها انحراف است، بنابراين مبلغان ديني به جاي اينکه تفسير خود بنياد از هستي و مسائل اعتقادي کنند، بايد تفاسيرشان متکي بر بديهياتي باشد که مو لاي درز آنها نمي‌رود، يعني وحي الهي و آئيني که از ناحيه معصوم به ما رسيده، سيره پيامبر و ائمه معصومين و بيان و تقرير رويه زندگي آنها. به جاي اينکه ديني را اختراع کنيم که خودمان ساخته و قبولش کرده‌ايم و دلخواه ماست، بايد به اينها ارجاع کنيم.
من معتقدم ديگر چندان کسي دنبال اسلام التقاطي، مخصوصاً از نوع مارکسيستي آن نمي‌رود. الان اسلامي در بورس است که به ميل آدم‌ها حکم کند. عمدتاً مي‌گويند من دلم مي‌خواهد اين طور باشد و يک نفر مي‌آيد و در مقام استنباط از اسلام‌، حکمي را صادر مي‌کند که کار راحت‌تر شود. مثلا مي‌گويد: «براي توي مکلف در9 سالگي سخت است که حکم خدا را اجرا کني؛ من به تو بخشيدم و برو از13سالگي شروع کن!» در حکم الله آمده که دختر وقتي به 9 سالگي رسيد، کم‌کم اين تکاليف بر او واجب مي‌شود، مي‌گويد من ديدم به بچه‌ها سخت مي‌گذرد، مي‌گويم بروند از 14،13 سالگي شروع کنند! تبعيت از اهواء به هر شکلي که باشد، غلط است. حالا چون جامعه اين را مي‌پسندد، من بشوم عالمي که بر اساس هواء مردم، حکم مي‌دهم. آن يکي بيايد و بگويد چون مردم بزن و بکوب و برقص را دوست دارند، من مي‌آيم و مي‌گويم چرا مي‌خواهيد جلوي خوشي‌هاي مردم را بگيريد؟ بگذاريد مردم خوش باشند، شاد باشند واباحه‌گري را در حوزه فرهنگ و برخلاف موازين ديني شايع مي‌کنم.
در حکومتي که بر مبناي دين بر پا شده و دارد به نام نايب امام زمان(عج) حکومت مي‌کند، نمي‌شود که يک کسي از راه برسد و بگويد بگذاريد مردم خوش‌ باشند. کسي مخالف خوشي نيست، ولي خوشي‌ها بايد در چهارچوب اعتقادات باشند. خنده و گريه و سوگ و شادي ما بايد در چهارچوب دينمان باشد. ان ‌اصلاتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب‌العالمين. زندگي، مرگ، عبادت و غيرعبادت و معيشتمان اگر در راه خدا نباشد، همه لحظه‌هاي ما بر گمراهي است، ولي اگر باشد، در لحظاتي که کاسبي هم مي‌کنيم، داريم جهاد مي‌کنيم: الکاد لعيا له، کالمجاهد في سبيل‌الله. دستگاه فکري اسلامي، چهارچوب کاملاً به هم پيوسته‌اي است که همه چيز‌ سرجاي خودش هست. بعضي‌ها مي‌آيند و به خواسته خودشان مي‌خواهند چيزهائي را بر آن بيفزايند و يا کم کنند. درست مثل ماشيني که درست کار مي‌کند و بخواهيم پيچي را به زور در آن فرو کنيم، بديهي است که ماشين از کار مي‌افتد. اين يک دستگاه کامل فکري و عملي است، نيازي ندارد که چيزي به آن اضافه کنيم.
-------------
منبع: يادآور

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس