از همان زمان که از دوره ۹ ماهه سال ۹۴ برگشتند مدام اصرار می‌کردند که من باید بروم سوریه، چون در دفتر فرمانده لشکر بودند می‌دیدند که تعدادی از همکاران به سوریه اعزام می‌شوند و ...

به گزارش مشرق، فرقی نمی‌کند در کجای این کره خاکی وارد میدان جهاد شوی، خلوص که داشته باشی، وجودت که پاک و مطهر شده باشد دستی از غیب تو را به اوج می‌رساند، تو برای عرشیان کاملا شناخته شده‌ای و هم چون درّی زیبا می‌درخشی، هر چند نام سرباز گمنام امام زمان (عج) بر تو نهند و روی این زمین هیچ کس قدر تو نداند، تو در این جا گمنامی‌اما برای امامت شناخته شده‌ای، تو همان کبوتر جَلد حرم هستی که خود را به حرم یار می‌رسانی و شهد شیرین شهادت را از دستان مولایت می‌چشی...

شهید هادی الماسیان مصداق بارز این عبارات است، کسی که به جرگه سربازان گمنام عج نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران می‌پیوندد و با جان و دل از جان و مال و ناموس وطن حفاظت می‌کند، با شروع جنگ سوریه قصد رفتن به این میدان می‌کند؛ اما به علت نارضایتی همسر، آرزوی دفاع از حرم را تنها در سینه نگه می‌دارد و شهادت را از مولایش می‌طلبد و در نهایت در مراسم رژه سال ۹۷ در اهواز به دست کوردلان داعشی به شهادت می‌رسد، تا خون پاکش سندی باشد بر حقانیت و مظلومیت شهدای مدافع حرم.... .

امروز ۳۱ شهریور۱۳۹۷ است روزی که شهر اهواز عادی بود و بخش هایی از شهر برای برگزاری رژه به مناسبت هفته دفاع مقدس آماده می شدند  نیروهای مسلح از ارتش، سپاه و بسیج منظم و یکپارچه هماهنگ با سایر پاسداران درسراسر کشور مشغول به نمایش گذاشتن اقتدار میهن عزیزمان ایران اسلامی بودند تا یادآور هشت سال غرور آفرینی دفاع مقدس باشند دشمن داعشی کوردل که تحمل مشاهد چنین اقتداری را نداشت خصمانه و وحشیانه هم چون ماری زخم خورده حدود ساعت ۱۰:۳۰ به سمت صف های منظم رژه و مردم عادی که به تماشای رژه ی اقتدار کشورشان ایستاده بودند گلوله های نفرت و کینه خود را شلیک کرد، بی هیچ رحمی سربازان که طبق قوانین رژه مسلح نیستند و زنان مردان، کودکان خردسال و پیران را به رگبار گلوله می بندند، آری امروز ۳۱شهریور ۱۳۹۷ است تاریخ تکرار نمی شود اینجا اهواز قلب تپنده ایران است؛ در عرض چند دقیقه خون‌های زیادی بر زمین ریخته می‌شود؛ اما نیروهای امنیتی از جان گذشته عاملان ترور را به هلاکت رسانده و عمیات آنان را دفع می کنند درست است که داعش شیطان صفت بر قلب شهید پرور ایران چنگال کثیف خود را بیرون کشید اما دلیر مردی نیروهای امنیتی دستان پلید او را قطع کرد، آری در سرزمین ایران اسلامی مان آزادگی و رشادت خسیسه جوانان است که از کودکی لالایی مادران برگوش فرزندان شنیده می شود از هر جوانه ای که به دست دشمن از درخت بالندگی کشور قطع شود هزاران هزار جوانه می روید ما در این سرزمین چنان دربرابر چوپان های سهمگین ایستاده ایم که دشمنان از راست قامتی ما متاهیر و خسته شده اند در مسیر اسلام و قران هستیم و طبق وعده الهی حق بر باطل پیروز است؛ پاسدار شهید هادی الماسیان که شجاعانه در مقابل حمله تروریستی داعش در اهواز مقاومت کرد و حالا درست است که یکسال گذشته اما دلیرمردی جوانان این مرزوبوم در حادثه تروریستی اهواز فراموش نمی شود آنچه در ادامه این گزارش می خوانید صحبت های روح الله الماسیان پدر شهید والا مقام‌ هادی الماسیان است، که سندی محکم بر شهید پروری پدران این مرزوبوم است او از فرزند شهیدش برایم گفت و راضی بود از اینکه اولین فرزندش در راه دین و قرآن به شهادت رسیده است...

لطفا خودتان را برای مخاطبان صفحه فرهنگ و مقاومت معرفی کنید.

بنده روح الله الماسیان، پدر شهید ‌هادی الماسیان هستم، سه تا پسر و سه دختر دارم و هادی نخستین فرزندم و متولد سال ۶۱ است. محله ای بود به نام پشت بازار در خرم آباد که به بازار اصلی نزدیک بود، محل تولد ‌هادی همان جا بود.

هادی از ابتدا خیلی بچه خوبی بود، ما آرد و چیزهای دیگر به آبادی‌ها می‌بردیم و گندم می‌خریدیم، کلا در کار خرید و فروش بودیم و ‌هادی هم همیشه به من کمک می‌کرد، چند سالی هم در نانوایی به همراه بقیه بچه‌هایم کار می‌کرد.

از اخلاق و رفتار فرزندتان بگویید؟

یکی از سربازان کادری که زن و بچه داشت در مراسم می‌گفت شبی بود که خرجی نداشتم و خیلی شرایط سختی داشتم می‌دیدم که در خانه را می‌زد و برایمان گوشت و غذا می‌آورد، یا سربازها را می‌آورد خانه غذا می‌داد و بعد آنها را می‌برد سوار اتوبوس می‌کرد.

همیشه هم ورد زبانش الله اکبر و استغفرالله بود، نمازش قضا نمی‌شد و پیگیر نماز و روزه خواهر برادرهایش هم بود، در راهپیمایی‌ها و  نماز جمعه شرکت می‌کرد، در فضای مجازی هم کارهای انقلابی می‌کرد.

به برادرهایش هم سفارش می‌کرد که به خدمت بروند و می‌گفت باید بتوانید به این مملکت خدمت کنید، می‌گفت ما هم جز همین مردم هستیم و اگر می‌شنید که کسی توسط تروریست‌ها به شهادت رسیده خیلی ناراحت می‌شد و گریه می‌کرد، خیلی آدم احساسی بود.

در مورد نقش شهید در رابطه با کارآفرینی و کمک‌های مادی و معنوی ایشان بفرمایید.

پسرم با رویکرد ایجاد اشتغال و کارآفرینی، با توجه به حجم قابل توجه افراد فاقد شغل در سطح روستا، کمک بزرگی را اعم از مادی و معنوی انجام داد تا زمین‌های بایر را با زحمت فراوان تبدیل به زمین های حاصل‌خیز کند، و به برکت این کار چندین نفر به شکل مستقیم و غیرمستقیم مشغول به کار شدند، هادی هم عصای دستم بود و هم سنگ صبورم، که از دست دادنش غمی سنگین و خسارتی غیرقابل جبران است و فقط فکر به شهادت او مایه تسکین برای ما و دوستانش است.

خسارت سیل در منطقه شما تا چه حد بود؟

 متاسفانه زمانی که این زمین‌ها باید به سمت بهره‌وری می رفتند، حادثه سیل تمام زحمات و دسترنج‌هایمان را از بین برد، خسارت سیل به نحوی بود که کلیه زمین‌های کشاورزی، محصولات و حتی حصار دور زمین به طور کلی از بین رفت و باعث شد من در برابر کارگران شرمنده و به آنها بدهکار شوم.

شهید الماسیان چگونه وارد ارتش شد؟

یک روز گفت بابا من در ارتش ثبت نام کرده‌ام و ان شاالله پذیرفته می‌شوم، قبول هم شد و رفت شیراز، لشکر ۹۲ زرهی بود، آموزشی شیراز بود و بعد اعزام شد به تهران، بعد رفت اهواز و حدود ۸ سال هم آنجا خدمت کرد.

بعد وارد سازمان حفاظت اطلاعات شد، یک بار که من در مغازه بودم زنگ زد و گفت شما عضو گروه سبز شده اید؟ گفتم گروه سبز دیگر چیست؟! گفت پارچه سبز به ماشین بسته‌ای، گفتم من ماشین را که خریدم پارچه سبزی را که از مشهد آورده بودم را به آن گره زدم و توضیح دادم که جریان چیست، اطلاعات این را دیده بود و فکر کرده بودند که دلیل دیگری دارد. چون تازه وارد اطلاعات ارتش شده بود آنها همیشه مراقب ما بودند.

چه خصوصیت بارزی داشت که باعث شد در این راه قدم بردارد؟

نمی‌دانم چه چیزی در وجودش بود که شهید شد؛ اما ارادت خاصی به مقام معظم رهبری داشت و همیشه گوش به فرمان ایشان بود، سخنرانی‌های آقا را گوش می‌کرد، همیشه عکس آقا تصویر زمینه گوشی‌اش بود، آهنگ پیشوازش هم سخنان آقا بود. من هم خیلی آقا را دوست دارم و حاضرم در رکابشان باشم و هر زمانی که بخواهند می‌روم، وقتی آقا می‌گویند اگر یک موشک بزنند ما صد تا می‌زنیم خیلی خوشحال می‌شویم و می‌گوییم ای کاش ما را هم ببرند، الان هم خیلی افتخار می‌کنم که پسرم برای خدمت به کشور رفته است.

مسئله دیگر اینکه ‌هادی خیلی در کارش جدی بود، هیچ وقت از مرخصی‌هایش استفاده نمی‌کرد، می‌گفت باید وظیفه‌ام را انجام دهم، من می‌گفتم بیا مرخصی تو هم مانند خیلی‌های دیگر هستی، می‌گفت آنها مسئولیت نمی‌پذیرند، این کار به من محول شده و من باید بمانم و کارم را انجام دهم.

آخرین ملاقات شما چه زمانی بود؟

آخرین باری که دیدمش حدود ۵ روز قبل از عاشورا بود، گفتم چند روز مرخصی داری گفت۴ الی ۵ روز که به آقا هادی گفتم پسرم یک باری دارم در اصفهان است بیا با هم برویم هم بار من را بیاوریم و هم یک روز را با هم باشیم و بگردیم، گفت نه من باید بروم، با من کار دارند و باید اسناد را امضا کنم؛ ولی در هر صورت با من آمد. ما رفتیم اصفهان و در راه از محل کارش با او تماس می‌گرفتند، و کارها را ردیف می‌کرد.

چگونه از شهادت فرزندتان مطلع شدید؟

بنده راننده یک شرکت بودم، هنگام ظهر که می‌خواستم به خانه برگردم، مهندسی که با من بود گفت در اهواز حمله تروریستی رخ داده، گفتم کِی؟ گفت ساعت ۹ صبح. گوشی دستش بود و اخبار را می‌خواند، گفت گویا حدود ۲۲ نفر شهید شده‌اند و تروریست‌ها را هم از بین برده‌اند.

من هم حس می‌کردم اتفاقی افتاده، دلشوره بدی داشتم، چند بار تلفن‌ هادی را گرفتم؛ ولی جواب نداد، با خودم گفتم فکر نمی‌کنم که به مقر آن ها بیایند، چون کارش چیز دیگری بود، در بحث رژه و این ها نبود. ما داشتیم پلی وسط رودخانه خرم آباد می‌ساختیم که در سیل هم خراب شد، به من گفتند برو از آن سمت پل هم برای خودت و هم برای بقیه کارگرها غذا بیاور، من گفتم نمی‌توانم بروم، هر چه گفتند قبول نکردم، گفتم حالم خوب نیست و می‌خواهم بروم خانه، حدود ساعت ۱۲ بود که رفتم خانه، ۵ دقیقه ای نشستم، رفتم یک خوشه انگور برداشتم که بخورم، ۳ دانه که خوردم همسایه‌مان با یک حالت خاصی خانه ما آمد ، همان زمان گوشی زنگ خورد، فکر کردم که مهندس‌ها هستند و می‌خواهند بگویند که چرا رفتی خانه، دیدم که نه، پسر عمویم از تهران می‌گوید هادی تیر خورده. او چون نظامی‌بود و به آنها خبر داده بودند. گفت برو اهواز ما هم می‌آییم، دود از سرم بلند شد، رفتیم اهواز، به ما نگفتند که شهید شده، گفتند فقط تیر خورده، در راه هم که می‌رفتیم همینطور نذر و دعا می‌کردیم که خوب شود.

وقتی به خانه‌شان رسیدیم پسر بزرگش دوید و آمد در آغوشم و گردنم را گرفت، آن‌ها هم مانند ما فکر می‌کردند که تیر خورده است، بعد ما را بردند بیمارستان برای ملاقات که دیدیم شهید شده است. وقتی او را دیدم دندان‌هایش پیدا بود، انگار که داشت می‌خندید.

ما هم خوشحالیم که ‌هادی برای امام حسین (ع) و کشور و ناموسش رفته و هم ناراحتیم که جگرگوشه مان را از دست داده‌ایم.

حرفی از رفتن به سوریه می‌زد؟

دو سه سال پیش می‌خواست برود سوریه، دفعه اول ما اجازه ندادیم و دفعه بعدی هم جور نشد، بعد رفت کربلا، ده روزی را آنجا بود، در شلمچه موکب زده بودند و ده پانزده روز هم آنجا بود.

نظر شما راجع به جنگ در سوریه چیست؟

مردم سوریه هم مسلمانند، ما باید برویم آن جا و از اسلام دفاع کنیم، تا جنگ از مرزهای ما دور شود و دشمنان ما بدانند که کسانی هستند که در مقابلشان بایستند.

از امین برادر شهید الماسیان در رابطه با برادرش پرسیدیم و او اینگونه پاسخ داد:

برادرم هادی خیلی با بچه‌ها مهربان بود وقتی پدر شده بود می‌گفت نمی‌دانی چقدر حس قشنگی است، انسان دوست دارد از گوشت تن خودش بکند و به فرزندش بدهد.

همیشه به ماها سفارش پدرم را می‌کرد، می‌گفت ما سر سفره پدری بزرگ شده ایم که نان حلال برایمان آورده، مبادا حق کسی را بخورید، به کسی نگاه بد نیاندازید.

هر جا از سختی‌ها می‌گفتند او هیچ اعتراضی نمی‌کرد، می‌گفت خدا را شکر امنیت داریم و زیر سایه مقام معظم رهبری هستیم.

ما از اینکه با شهادت رفته بود خوشحال بودیم؛ ولی از دست دادنش برایمان سخت بود. در مراسم تشییع مردم طوری گریه می‌کردند که گویا عزیز خودشان به شهادت رسیده است.

هم در اهواز و هم در خرم آباد مراسم باشکوهی برگزار شد.

من بعد از این اتفاق می‌خواستم به سوریه بروم اما خانواده به خاطر مادرم مخالفت کردند.

بانو کنعانی، مادر شهید نیز گفت و گوی کوتاهی داشتیم که در ادامه مشروح آن را می‌خوانید.

از پسرتان برایمان بگویید اخلاق و رفتارش چگونه بود؟

پسرم از کودکی اهل کار بود و با اخلاق، همه او را دوست داشتند، هر کاری که به او می‌سپردیم با روی خوش می‌پذیرفت، پیشانی من را می‌بوسید و می‌گفت هر کس پیشانی پدر و مادرش را ببوسد بهشتی است، به پدر من هم خیلی احترام می‌گذاشت و او را بسیار دوست داشت، صله رحم می‌کرد و به من هم می‌گفت بیا برویم به اقوام سر بزنیم، همیشه به مردم هم کمک می‌کرد.

وقتی به شما گفتند ‌هادی مجروح شده چکار کردید؟

وقتی به من گفتند پسرم تیر خورده گفتم ان شاالله که چیزی نیست ولی اگر هم شهید شد فدای امام حسین و علی اکبر و علی اصغر امام حسین (ع). وقتی به عروسم زنگ زدم و پرسیدم حال‌ هادی چطور است، گفت برایش دعا کن، او در اتاق عمل است. و من تا از خرم آباد به اهواز برسم مدام برایش دعا و نذر کردم.

سال گذشته من را مشهد برد، گفت از این به بعد هر سال تو را می‌برم، با همواپیما هم می‌برمت، تو با ماشین خسته می‌شوی، تو را کربلا هم می‌برم؛ اما شهید شد و قسمت نشد که با پسرم به کربلا بروم.

همسر شهید الماسیان نیز از همسر شهیدش و دلتنگی‌های دو یادگار او برایمان گفت...

اخلاق و رفتار شهید چگونه بود؟

پاک و نجیب، سر به زیر و افتاده، خیلی آرام و متین و باوقار بودند، مردی عزیز و دوست داشتنی که به محض اینکه در جمعی شروع به حرف زدن می‌کرد همه را مجذوب خود می‌کرد، خیلی گذشت داشتند و با همه مهربان بودند، من فکر می‌کردم چون من همسرشان هستم خیلی مهربان برخورد می‌کنند؛ ولی بعد فهمیدم که حتی با سربازان زیر دست خود و همه اطرافیان و دوستان و آشنایان مهربان بودند.

یک قرآن جیبی داشت که هر روز قبل از شروع کار در محل کار می‌خواند، بعد از کارشان هم سریع به منزل می‌آمد چون وظیفه خودشان می‌دانست که در خدمت خانواده باشد، در خانه هم خیلی خوش اخلاق بود، روزهای جمعه که خانه بود خیلی در کارها کمک می‌کرد.

ایشان برای سرکشی به مراکز مختلف می‌رفت و در این میان از اشخاص هم دلجویی می‌کرد، کسانی هستند که تماس می‌گیرند که من آنها را نمی‌شناسم و می‌گویند ما را فلان جا می‌دید و می‌گفت فلانی مشکلی داری من آن را حل کنم، مثلا شخص نظافتچی بیمارستان بود، از او در مورد کار و مشکلاتش می‌پرسید.

سخنرانی رهبر را خیلی خوب گوش می‌کردند و حس می‌کردم در حین گوش دادن به سخنان ایشان می‌خواهد گریه کند، می‌پرسیدم چی شد؟ می‌گفت این آقا خیلی مظلوم است، می‌گفت خیلی دوست دارم ایشان را از نزدیک ببینم.

به طور مختصر از زندگی شهید بگویید.

در ۷ شهریور ماه سال ۶۱ در خرم آباد متولد شد، از همان کودکی به پدرشان نیز کمک می‌کرد و برای کسب روزی با پدرش همراه می‌شد و گاهی یک بساط ساده پهن می‌کردند، از هیچ کاری برای رفع مشکلات زندگی مضایقه نمی‌کرد و انواع مشاغل را در دوران زندگی اش تجربه کرده بود.

پس از گرفتن دیپلم گرچه تمایل به خدمت در نظام نداشت با اصرار یکی از دوستان در آزمون استخدامی‌ارتش شرکت کرد، و پذیرفته شد و در آبان سال ۸۰ به استخدام ارتش درآمد. شهید الماسیان پس از آن که وارد این کار شد به آن علاقه زیادی پیدا کرد. دوره آموزشی را در تهران بود، سپس به شیراز منتقل شد و بعد از ۶ ماه به اهواز رفت و تا لحظه شهادت در اهواز خدمت می‌کرد.

۱۰ سال اول را در پادگان حمید در ۳۰ کیلومتری جاده اهواز خرمشهر بود، آنجا افسر خرید شده بود.

تا قبل از ازدواج در خوابگاه پادگان می‌ماند؛ اما از سال ۸۷ که ازدواج کردیم، در اهواز خانه گرفتیم و همانجا ساکن شدیم و همان سال هم در رشته حقوق دانشگاه آزاد اهواز قبول شدند، آن اوایل صبح می‌رفت سرکار و عصر برمی‌گشت؛ ولی بعد از مدت کوتاهی در همان سال، قانون جدید وضع کردند به این صورت که می‌گفتند باید ۱۵ روز در محل کار باشید و ۱۵ روز استراحت کنید، زمانی که آقا ‌هادی این مسئله را مطرح کرد برای من که تازه ازدواج کرده بودم و در شهر غریب زندگی می‌کردم، خیلی سخت بود، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «یک شب و دو شب که نیست، آن هم برای من که اینجا کسی را ندارم.»

گفت: «این چند روزی که نیستم برو شهرستان و سری به خانواده ات بزن، من هم صحبت می‌کنم که به خاطر کلاس‌ها و به خاطر شما با من کنار بیایند.»

خلاصه من را فرستاد شهرستان پیش پدر و مادرم، در همان زمان بود که من پدرم را از دست دادم، به همین دلیل یک ماه و نیم در خرم آباد ماندم و ایشان دو دوره را در پادگان گذراند و دوره سوم را نرفت، بعد هم به لشکر ۹۲ منتقل شدند و تا لحظه شهادت در همانجا ماند. در آنجا آنقدر او را دوست داشتند که یکی از فرماندهان به او لقب "کبوتر حرم" داده بود، گفته بود: «تو برای خودت در همه جا یک حرم ساخته‌ای.»

بعد از اینکه درسش تمام شد مدرک خود را ارائه داد و در سال ۹۴ راهی دوره مقدماتی در تهران شد و بعد از ۹ ماه دوره آموزشی پژوهشی توانست در بین بیش از ۲۰۰ نفر رتبه هفتم را به دست آورد و قرار بر این بود که نفرات اول هر جایی که دوست دارند خدمت کنند، همسرم هم دوست داشت که برویم و در تهران زندگی کنیم، این را هم به من گفتند که تهران شرایط خوبی دارد، من هم راضی بودم؛ اما گفتند که به این زودی‌ها به ما خانه سازمانی نمی‌دهند، پرداخت اجاره مسکن هم برای ما خیلی سخت بود و سه چهار سالی باید صبر می‌کردیم، به همین دلیل هم با وجود شرایط سخت زندگی در اهواز، همانجا ماندیم.

شهید الماسیان بعد از آن دوره با دو درجه ارتقاع، درجه ستوان دومی‌را گرفت و به اهواز برگشت و در سمت مدیر دفتری فرمانده لشکر، امیر شهبازیان منصوب شد و دو سال آنجا مشغول به کار بود.

بعد هم امیر صادقی در آنجا فرمانده شد و شهید الماسیان آنقدر با خدمت شایسته این دو بزرگوار را مجذوب خود کرده بود که همان اوایل امیر شهبازیان پیشنهاد داده بود عضو حفاظت اطلاعات ارتش شود؛ لذا یک روز خیلی مستاصل آمدند خانه و گفتند چنین پیشنهادی به من شده، نظر شما چیست؟ گفتم چه تفاوتی با شغل الانتان دارد؟ گفت راستش را بخواهی این شغل عزت و احترام خاصی دارد و افرادی که در این سازمان خدمت می‌کنند با توجه به این که سربازان گمنام امام زمان (عج) شناخته می‌شوند از احترام ویژه‌ای برخوردار هستند و اینکه در اینجا هر چقدر خدمت کنم نتیجه می‌گیرم. این حرف او برای این بود که در همان سمتی که داشت خیلی زحمت می‌کشید و اضافه‌کاری زیادی داشت؛ اما به‌اندازه تلاشی که می‌کرد حقوق دریافت نمی‌کرد.

یک بار هم به مدت یک هفته با امیر آراسته از فرماندهان ارشد نظامی، روی ناو بودند که باعث شد از همسرم بخواهند با ایشان همراه شود؛ ولی او قبول نمی‌کند و می‌گوید می‌خواهم وارد سازمان حفاظت اطلاعات شوم، امیر هم ناراحت شده بود و گفته بود سازمان می‌گردد هر جا گلدان زیبایی ببیند بدون اجازه برمی‌دارد.

در نهایت در سال ۹۵ پس از ۳ سال تحقیق و بررسی جذب سازمان حفاظت اطلاعات و جزء سرباز گمنام امام زمان (عج) شد. و دو سال بعد در تاریخ ۳۱ شهریور سال ۹۷ با درجه سروان تمامی‌در مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز در حالی که جزء نیروهای تامین مراسم بود به شهادت رسید.

از آشنایی و ازدواجتان برایمان بگویید.

همسر من از دوستان چندین ساله برادرم بود، آنها حدود ۱۳ سال با هم دوست بودند و رفت و آمد داشتند، و ما همدیگر را می‌دیدیم، خودش می‌گفت: «به تو علاقمند شده بودم؛ اما شرم حضور اجازه نمی‌داد که این موضوع را با برادرت مطرح کنم، تا اینکه یکی از دوستان مشترکمان به من گفت تو سر کار هستی چرا ازدواج نمی‌کنی؟ تو را پیشنهاد داد و من هم گفتم که مدتی است که همین تصمیم را دارم اما نمی‌دانم چگونه آن را مطرح کنم، تو بیا واسطه شو و وقتی من رفتم اهواز موضوع را بیان کن.»

وقتی هم موضوع مطرح شده بود، برادرم خیلی استقبال کرده بود و می‌گفت: «فقط خودم را کنترل کردم که او متوجه نشود چقدر خوشحال شدم.» بعد هم با همسرم تماس می‌گیرد و می‌گوید: «حالا خواستگاری می‌کنی و می‌روی؟ ما بهتر از شما برای خواهرم سراغ نداریم.»

من اوایل به این وصلت رضایت نداشتم؛ اما برادرم با شناختی که از آقای الماسیان داشت به من این اطمینان را داد که او همان مردی است که بنده انتظارش را دارم و دقیقا همانی شد که برادرم توصیف کرده بود و من طی ده سال زندگی مشترک خدا را به خاطر ایشان سپاس می‌گفتم.

حرفی از شهادت هم می‌زدند؟

از همان سالی که وارد سازمان حفاظت شد دیگر در این دنیا زندگی نمی‌کرد و زمزمه‌های شهادتش شروع شد، هر جمعه به امام زمان (عج) التماس می‌کرد که من سرباز گمنام شما هستم نگذارید از اینجا که رفتم باز هم گمنام بمانم، می‌گفت من آن طور که باید و شاید جواب کارهایم را نمی‌گیرم، شما با شهادت جواب کارهایم را بدهید، من فقط می‌خواهم جزء یاران شما باشم.

اربعین سال ۹۶ بود که به کربلا رفت، خیلی آرزوی کربلا را داشت و خیلی هم اتفاقی رفت، ده روز قبل از اینکه به کربلا بروند ارتش در مسیر موکب زده بود. همان موقع از امام حسین (ع) شهادت خواسته بود، گفته بودند در اولین سفر هر حاجتی که داشته باشی امام حسین (ع) تا سر سال به تو می‌دهد. سال بعد در روز عاشورا با شوخی به او گفتم: «پس چی شد؟ قرار بود سر سال حاجتت را بگیری؟» گفت: «من اربعین شهادت را از امام حسین (ع) خواستم، هنوز وقت دارم... و دو روز بعد، قبل از اینکه یک سال به اتمام برسد حاجتش را گرفت...

تیرماه ۹۷ به مشهد مشرف شدیم، اولین باری بود که زیارت امام رضا نصیبش شده بود و از این بابت خیلی منقلب بود، می‌گفت چرا امام رضا این همه سال توفیق زیارت را به من نداده، من هم گفتم با همین دل شکسته دعا کن و او هم همین کار را کرد، بعد از این سفر بود که حالاتش تغییر کرده بود، خیلی آرام و ساکت شده بود و گویی در دنیای دیگری سیر می‌کند.

از اینکه وارد سازمان حفاظت اطلاعات شده راضی بود؟

کسانی که وارد ارتش می‌شوند از همان ابتدا تعیین می‌شود که می‌خواهند وارد یگان شوند یا سازمان حفاظت ارتش، ایشان می‌گفتند همان سال‌های اول هم می‌توانستیم وارد سازمان شویم؛ ولی چون گفته بودند شرایط شغلی خیلی سختی دارد این کار را نکردم؛ اما وقتی وارد سازمان شدم خیلی افسوس خوردم که چرا زودتر وارد سازمان نشدم.

آیا در مورد رفتن به سوریه و پیوستن به مدافعین حرم صحبتی می‌کردند؟

از همان زمان که از دوره ۹ ماهه سال ۹۴ برگشتند مدام اصرار می‌کردند که من باید بروم سوریه، چون در دفتر فرمانده لشکر بودند می‌دیدند که تعدادی از همکاران به سوریه اعزام می‌شوند و انگار که باید یک کار مهمی‌انجام دهد، می‌گفت: «من احساس می‌کنم که دِینم را به کشور ادا نکرده‌ام، دفاع از کشور فقط این نیست که در مرکز شهر بمانی و فکر کنی دینت را ادا کرده ای؛ همان طور که رهبر فرمودند دفاع از کشور از خارج از مرزها صورت می‌گیرد، من در امن‌ترین نقطه چه کاری برای کشور انجام داده‌ام؟ من به کشورم مدیونم، من باید بروم سوریه که دینم را به کشور ادا کنم.» می‌گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنید، شما بارها از شدت کار زیاد و گرمای پوتین، پاهایتان میخچه زده» می‌گفت: «نه اینجوری نگو، در جایگاه مرزبانان در شب‌ها نایستاده‌ای که تا بفهمی‌چقدر سختی می‌کشند.»

من هیچگاه نمی‌توانستم دوری ایشان را تحمل کنم برای همین هم می‌گفتم شما دین خود را به کشور ادا کرده‌اید و نیازی نیست که بروید و در سوریه بجنگید، همین ممانعت‌ها گرچه باعث دلخوری ایشان شد؛ ولی مانع از رفتنشان شد و باعث شد در همین شغل و در کشور بمانند.

در آن زمان هر لحظه که می‌شد می‌گفت آخر چرا تو نمی‌توانی بپذیری، نگاه کن همه خانم‌های شهدای مدافع حرم این مسئله را قبول کرده‌اند و همسرانشان با رضایت رفته‌اند. حتی یک بار به ایشان گفتم اگر می‌خواهی به سوریه بروی به این نیت نرو که شهید شوی؛ چون من قلبا راضی نیستم که شما من را با بچه کوچک رها کنی و بروی، شما فکر کن که بهشت فقط درِ شهادت ندارد، درهای دیگری هم دارد، گفت نه من فقط می‌خواهم از این در وارد شوم. بحث به جایی کشید که گفتم شما می‌روی سوریه؛ اما به خدا قسم شهید نمی‌شوی؛ چون من راضی نیستم بروی، می‌روی و حتی ممکن است با قطع عضو هم برگردی؛ ولی شهید نمی‌شوی. این حرف را که زدم خیلی ناراحت شد و گفت شما با این کار یک سد بزرگ در سر راه من قرار داده‌ای، الان کار من این شده که شما را راضی کنم، خب این آرزوی من است، چرا نمی‌گذاری من بروم.

همین حرف من هم کم کم ایشان را دلسرد کرده بود؛ اما الان که فکر می‌کنم می‌بینم همه ما در واقع وسیله هستیم، ایشان به خاطر آرزوی قلبی که داشتند به شهادت می‌رسیدند و من فقط این مسئله را به تعویق انداخته بودم.

از روز حادثه برایمان بگویید.

همان روز امیرحسین پسر بزرگم، مراسم جشن کلاس اولی داشت، همسرم از شب قبل گفتند: «چون من باید برای رژه بروم نمی‌توانم در مراسم حضور داشته باشم، شما او را به جشن برسان.» امیرعباس هم دو ساله بود و برای من خیلی سخت بود که او را در خانه تنها بگذارم. ایشان گفتند: «نهایتا مراسم رژه یک ساعت است، شما ۸ برو من ۹ منزل هستم»، گفتم مطمئنی؟ گفت: «بله من ماشین را می‌برم که زودتر برگردم و قبل از اینکه امیرعباس بیدار شود به خانه می‌رسم.»

ایشان فردا یک ربع به ۸ تماس گرفت و گفت: «یکی از همکاران من پسرش را در همان مدرسه‌ای که امیرحسین را ثبت نام کرده ایم ثبت نام کرده، آماده شوید که ایشان شما را برساند، گفتم نه، گفت نه من این طور خیالم راحت تر است، بروید و بدون دغدغه برگردید.» و این آخرین مکالمه ما بود.

شهید الماسیان چگونه به شهادت رسیدند؟

یک ربع به ۹ این اتفاق افتاد و تروریست‌ها با لباس مبدل وارد جمع شده بودند، در این زمان همسرم در جایگاه از محافظان امرا بوده و وقتی تیراندازی شروع می‌شود چون کلت کمری داشتند پایین آمده بودند و سراغ کسی که تیراندازی کرده بود می‌رود، خیلی‌ها فکر کرده بودند که تیراندازی هم جزء مانور است؛ لذا چند ثانیه ای صبر می‌کنند؛ اما می‌بینند که شاخ و برگ درختان زمین می‌ریزد و زن و بچه‌ها هم فریاد می‌کشند و حتی رسته ای که داشته رژه می‌رفته از هم گسیخته می‌شود، اینجا بوده که می‌فهمند مانور نیست و همه می‌خوابند، ابتدا همسرم به دنبال صدا از جایگاه خارج می‌شود و به سمت پشت پارک می‌رود، دقیقا در همان نقطه به یکی از داعشی‌ها برخورد می‌کند، اسلحه را سمت او می‌گیرد و او می‌گوید من از خودتان هستم، و آنقدر که ظاهرش طبیعی بوده که با وجود اینکه شک کرده بوده باور می‌کند، در همان لحظه فرمانده همسرم تیر می‌خورد و همسرم برمی‌گردد که از فرمانده محافظت کند که در این لحظه داعشی از پشت ایشان را می‌زند.

چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟

ایشان جزو اولین نفراتی بودند که به شهادت رسیدند و حدود ساعت ۱۰ بود که خانواده بنده از شهرستان تماس گرفتند و مدام سراغ ایشان را گرفتند که ‌هادی کجاست؟ من گفتم از او خبر دارم، ساعت ۸ بود که با هم صحبت کردیم، گفتند نه، الان کجاست؟ گفتم در مراسم رژه است. گفتند به او زنگ بزن و بگو با ما تماس بگیرد. آنها متوجه شده بودند که من از جریان خبر ندارم برای همین هم به من چیزی نگفتند. وقتی من ساعت ۱۲ برگشتم منزل دیدم که همسرم به خانه برنگشته است، ناراحت شدم، می‌خواستم با همسرم تماس بگیرم که تو قول داده بودی چرا نیامدی که دیدم جواب نمی‌دهد. همسایه مان در زد و گفت از همسرت خبر داری؟ گفتم نه، گفت از همان ابتدای صبح در مراسم رژه تیر اندازی کرده‌اند. من آنقدر از همسرم مطمئن بودم که اصلا احتمال هم نمی‌دادم که تیر خورده باشد؛ چون ایشان به خاطر شغلشان همیشه جلیقه ضدگلوله و اسلحه داشتند؛ البته همسایه‌مان هم می‌دانست که همسرم تیر خورده؛ اما به من چیزی نمی‌گفت، من هم از همان زمان که دنبال همسرم رفتم دلشوره‌هایم بیشتر شد.

به من هم گفتند تیری به پهلویش خورده و در اتاق عمل است و چون شرایط سخت است و نفرات زیادی در انتظار هستند و حال آقای الماسیان هم خیلی بد نیست در صف انتظار عمل جراحی هستندو می‌گفتم بگذارید من ایشان را ببینم، همکارانش می‌گفتند نه ملاقات ممنوع است و باید صبر کنی تا خانواده ات بیایند و با هم بروید ملاقات، خیالت هم راحت باشد، حالش خوب است، ما با او صحبت کرده ایم.

ساعت ۹:۳۰ بود که برادرم تماس گرفتند و گفتند از ‌هادی خبر داری؟گفتم نه، گفت یک کار مهم دارم با او تماس بگیر بگو به من زنگ بزند، من که تماس گرفتم دیدم جواب نمی‌دهد. ایشان هیچ وقت تلفن من را بی جواب نمی‌گذاشت، حتی اگر در جلسه بودند تلفن را جواب می‌دادند، روی بلندگو می‌گذاشتند و چند ثانیه نگه می‌داشتند که من متوجه شوم که در جلسه هستند. لذا وقتی جواب تلفنم را ندادند نگرانی من شروع شد. زنگ زدم به همسایه‌مان و گفتم لطف کن ببین کفش‌های همسرم جلوی در نیست؟ در را باز کرد و گفت نه، گفتم راست می‌گویی؟ گفت بله، چطور؟ گفتم قرار بوده همسرم ساعت ۹ بیاید منزل، گفت از صبح صدای آمبولانس و هلی کوپتر می‌آید، فکر می‌کنم اتفاقی افتاده است. من هم چون می‌دانستم همسرم جلیقه ضدگلوله دارد در مدرسه ماندم.

از صبح که این اتفاق افتاده بود ۴۰- ۵۰  نفر از دوستان و آشنایان آمده بودند منزل ما که از موضوع هم خبر داشتند و برخی از آنها را من نمی‌شناختم، آنها چهره خندان من را که دیده بودند، فهمیده بودند که من چیزی نمی‌دانم و تا آمدن خانواده ام بیان موضوع را به تعویق انداخته بودند، وقتی خانواده همسرم آمدند، مادر همسرم گفت: به من بگو چه اتفاقی افتاده، هر چه بگویی من قبول دارم، فقط بگو برای‌ هادی چه اتفاقی افتاده؟ گفتم آرام باش به پهلوی ‌هادی تیری خورده و حالش خوب است. گفت دورت بگردم هر چه تو بگویی من قبول دارم. خیلی زمان نگذشته بود که خانواده خودم از راه رسیدند، همه جیغ و فریاد می‌کردند، من نیم خیز شدم که بگویم اتفاقی نیفتاده که دیدم برادرم از شدت ناراحتی کبود شده است، فقط یادم است که برادرم من را در آغوش گرفت و گفت الان دیگر تو باید مانند حضرت زینب (س) رفتار کنی و به یاد ایشان باشی، من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، گفتم مگر نیامده اید که برویم بیمارستان و به‌ هادی سر بزنیم، زود باشید، من آماده ام، برادرم محکم دستم را گرفت و گفت‌ هادی شهید شده است. من دیگر چیزی نفهمیدم، وقتی به هوش آمدم دیدم بیمارستان هستم. من آنقدر به لطف خدا امیدوار بودم که از صبح که خبر تیر خوردن همسرم را شنیدم دو تا بچه‌هایم را نذر کردم که همسرم برگردد، گفتم خدایا ‌هادی را نگهدار و بچه‌هایم را ببر،‌ هادی برای من بچه‌هایم برای تو. اینقدر من‌ هادی را دوست داشتم... .

۸ ساعت از لحظه شهادتشان گذشته بود که من از موضوع مطلع شدم؛ ولی تا زمانی که من را به سرد خانه ببرند فکر می‌کردم که اشتباه می‌کنند و ‌هادی شهید نشده است، وقتی که او را دیدم محو زیبایی و نور چهره اش شده بودم. من ده سال با او زندگی کردم اما هیچ وقت اینقدر او را نورانی ندیده بودم، فقط به او گفتم تو قول داده بودی ساعت ۹ بیایی خانه، حالا به چه می‌خندی؟ چه دیدی که اینقدر خوشحالی؟

در فاصله ای که شما به خانه برگردید اتفاقی برای پسر دو ساله شما نیفتاده بود؟

وقتی من در را باز کردم دیدم پسرم منزل نیست، البته به همسایه‌مان آدرس کلید یدک را دادم و گفتم که پسرم تنهاست. ایشان هم می‌گفت من تا ساعت ۱۱ هیچ صدایی از منزل شما نشنیدم، ساعت ۱۱ نگران شدم و رفتم ببینم چرا هیچ صدایی نمی‌آید، در را باز کردم و در کمال ناباوری دیدم این بچه لباسش را درآورده رفته دستشویی و در پذیرایی دارد سیب می‌خورد، من هم لباسش را پوشاندم و او را به منزل خودمان بردم.

من که رسیدم دیدم بچه نیست، رفتم منزل همسایه، گفت جریان این بوده، گفتم اصلا امکان ندارد، این سیب‌ها طبقه بالای یخچال بوده، چطور ممکن است این بچه که حتی قدش به طبقه دوم هم نمی‌رسد آن را برداشته باشد، او قسم خورد که وقتی در را باز کرده این سیب در دست بچه بوده. گفتم حتما چیزی زیر پایش گذاشته، رفتم منزل دیدم چیزی مقابل یخچال نیست. بچه من وقتی از خواب بیدار می‌شد و من را نمی‌دید گریه می‌کرد ولی آن روز در کمال خونسردی تلویزیون را روشن کرده بود، در صورتی که محافظ هم از پریز کشیده شده بود. من آنقدر ذوق این کار را داشتم که می‌خواستم به همسرم زنگ بزنم و بگویم بیا و ببین که امیرعباس چه توانایی‌هایی دارد، بعدا که خبر شهادتش را شنیدم فهمیدم این مسائل همان قدرت ماورایی همسرم بوده و به علت قولی که به من داده بود آمده و از پسرم مراقبت کرده است.

دوستان و همکاران شهید از حالات ایشان در آخرین لحظات چه می‌گویند؟

می‌گفتند لحظات قبل از شهادت وقتی مهمان‌ها می‌خواستند وارد جایگاه شوند با یکی از آنها که از قبل هم محل استقراری برایش تعیین نشده بود خیلی گفت و خندید تا جایی را برایشان مشخص کند، می‌گفتند هیچ گاه او را اینقدر خندان ندیده بودیم.

چگونه یاد پدر را برای فرزندانتان زنده می‌کنید؟

پسر کوچکم خاطره ای از پدر ندارد؛ اما سعی می‌کنم با یادآوری خاطراتی پسر بزرگم از ایشان داشته، یاد پدر را برای هر دو آنها زنده کنم، امیرحسین خیلی مشتاق است که از پدرش بشنود و اینکه در فلان موقعیت عکس العمل پدر چه بود.

گاهی اوقات هم بهانه می‌گیرد که بابا من را می‌برد استخر، الان من با چه کسی بروم؟ یا اینکه می‌گوید بابا عصرها با من فوتبال بازی می‌کرد، الان هیچ کس مثل بابا با من بازی نمی‌کند. من هم سعی می‌کنم به طریقی او را توجیح کنم.

آیا با مقام معظم رهبری دیداری داشته اید؟

نه ولی من و خانواده همسرم خیلی سال است که دوست داریم ایشان را ببینیم، الان و در این شرایط هم فکر می‌کنم بیت ایشان جایی است که می‌توان خیلی راحت درد دل کرد و آرام گرفت.

انتظار شما به عنوان همسر شهید از مسئولان و مردم چیست؟

حالا رسم شده که خانواده‌های شهدا تا یک سال در دید هستند؛ ولی کم کم کمرنگ می‌شوند و چون کسی نیست که آنها را همراهی کند فکر می‌کنند که طرد شده‌اند؛ البته جاهایی هست که همواره خانواده‌های شهدا را تکریم می‌کنند. در هر صورت باید در این زمینه خیلی بیشتر کار شود تا همه بدانند خونی که ریخته می‌شود برای یک نفر نیست، همسرم در جواب پسرم که پرسید: «اگر داعشی‌ها بیایند داخل کشور چه می‌کنی، من می‌ترسم»، با جرئت گفت: «تا وقتی من هستم از هیچ داعشی نترس، چون تا وقتی من زنده هستم اجازه نمی‌دهم هیچ داعشی پای کثیفش را در کشور بگذارد، به خدا قسم تا آخرین قطره خونم می‌جنگم و نمی‌گذارم وارد کشور شوند.» همسر من تنها برای پسرم نمی‌جنگید، چون آن روز و در آنجا اصلا پسرم نبود، بلکه برای همه مردم جنگید، انتظار دارم همه مردم خون شهدا را تکریم کنند و این تنها خواسته من نیست، خواسته همه خانواده‌های شهدا است.

الان هم خانواده‌های شهدای این حادثه یک یادمان می‌خواهند که محلی برای تسلایشان باشد، می‌خواهند در همان پارک شهید سبحانی که این اتفاق افتاد، دوازده تندیس از شهدا درست شود، جایی که در خاطر اذهان بمانند؛ اما دست‌های پشت پرده اجازه چنین کاری را نمی‌دهند و فقط می‌خواهند در میدان با یک المان سر و ته قضیه را هم بیاورند، ما هم چون داغدار هستیم توان دوندگی نداریم، من کسی را از خانواده‌های شهدا سراغ دارم که تنها با سرُم زندگی می‌کند، پدر و مادری هستند که توانایی زندگی عادی را هم ندارند، من خیلی دوندگی کردم، اما به من گفتند که شاید منافقان شما را دنبال می‌کنند! مراقب خودت باش؛ اما من می‌گویم خونم رنگین تر از همسرم نیست. در کل خواسته ما این است؛ یک یادمان در پارک شهید سبحانی و دیدار با رهبری است.

در خرم آباد که زادگاه شهید  است و در آنجا دفن شده، خانواده شهید رفته‌اند بنیاد شهید و گفته‌اند که می‌خواهیم بلوار حج به نام شهیدمان ثبت شود؛ اما آنها گفته‌اند که این را گذاشته ایم که یک شهید مهم تر بیاید! شهید مهم تر از کجا بیاید؟ یعنی شهیدی که از بچه دو ساله خودش گذشت و برای دفاع رفت برای شما مهم نیست؟!

سخن آخر

یاد و خاطره روزی که شهید الماسیان به همراه تعداد دیگری از هموطنانمان به شهادت رسیدند برای همیشه در اذهان مردم ایران به یادگار خواهد ماند، حادثه این روز نشان داد که دشمنان دین و قرآن از هر فرصتی برای ضربه زدن به جمهوری اسلامی‌استفاده می‌کنند و اگر آنها را در خارج از مرزها مهار نکنیم باید با هزینه بسی گزاف‌تر در مرزها و شاید درون کشور نابود کنیم و این سخن کار بزرگ و ایثار بیش از پیش مدافعان حرم را نشان می‌دهد و حال، وظیفه همه ما که در صلح و آرامش زندگی می‌کنیم این است که لحظه‌ای خانواده‌های گرانقدر شهدای مدافع وطن و مدافع حرم را فراموش نکنیم و بدانیم چه خون دل‌ها خورده شده تا این آرامش به دست بیاید.

منبع: کیهان