در کمال تأسف، قصه کتاب آنجا اوج می‌گیرد که محیا عاشقِ همین استیو می‌شود. نویسنده با ترفندهایش روح سیاه استیو را آنقدر خاکستری کرده که مخاطب برای خواندن عاشقانه‌های او و محیا لحظه‌شماری کند.

به گزارش مشرق، «شهرهای گمشده» دومین کتاب آیدا مرادی‌آهنی‌ است که توسط نشر سده چاپ شده و عنوان برگزیده‌ بخش رمان بزرگسال جایزه ادبی شهید حبیب غنی‌پور را از آن خود کرده است.

«محیا قوامیان _فرزند یک آیت‌الله_ برای ادامه تحصیل از ایران به آمریکا رفته است. زندگی هیچ با او مهربان نبوده و نیست. حالا هم به دلایلی، به قول خودش پادوی ویکی‌لیکس شده و از اینجا پای یک روحانی سوری به ماجرا باز می‌شود؛ امام جماعت مسجد الخویی در نیویورک. شخصیتی مرموز که می‌خواهد پرونده ویژه‌ای درباره پشتیبانی آمریکا از داعش را برای افشا به ویکی‌لیکس تحویل بدهد و البته با وجود این شخصیت کلیدیِ شیعه، اوج قصه برمی‌گردد به یک مرد آمریکایی و ارتباط او با محیا.» این خلاصه داستانِ کتابی است که دائم دارد با لبه تیز چاقو بازی می‌کند. جغرافیای نیویورک، ویکی‌لیکس، برجام، پرونده هسته‌ای، تکفیری‌ها، مسائل خاورمیانه و… این‌ها موضوعاتی نیستند که ما به دیدن‌شان در رمان‌های ایرانی عادت داشته باشیم؛ اما در عین حال، نویسنده آنقدر زیرک بوده که برگ برنده‌اش را لابه‌لای حرف‌های شعاری نسوزانده است.

نکات ریز و درشت زیادی هست که می‌شود درباره شهرهای گمشده گفت؛ اما از بین همه آن نکات مثل نداشتن پاورقی برای لغات و اصطلاحات پرشمار انگلیسی، من این یادداشت را حول محور مهم‌ترین نقدم بر کتاب برنده جایزه حبیب غنی‌پور می‌نویسم چون سخت معتقدم که نام بلند این شهید، موضوع را حساس‌تر و رسالت‌ها را سنگین‌تر می‌کند. همه ما می‌دانیم که شخصیت‌های یک داستان هرچقدر خاکستری‌تر باشند، مقبول‌تر و باورپذیرترند؛ اما سؤال اینجاست که چقدر خاکستری؟ چقدر می‌توان سیاه‌ترین و کثیف‌ترین خلق و خوها را با مداد خاکستری رنگ کرد و برای بزرگ‌ترین جانی‌های جهان حس ترحم و همراهی خرید؟ نویسنده چقدر می‌تواند احساسات مخاطب را جهت بدهد برای همذات‌پنداری با یک روحِ به غایت مریض و خبیث؟ شخصیت‌پردازی در شهرهای گمشده دقیق و اثرگذار انجام شده است. تمام شخصیت‌ها پر و پیمان روایت شده‌اند، حتی شخصیت‌های فرعی هریک قصه‌ای دارند کامل و مستقل که در پازل کلی کتاب نقش مهمی هم ایفا می‌کند؛ از مردیت استون و راسل لوگان گرفته تا نیرو گیفورد و سید احمد نوری.

خانم مرادی‌آهنی در کتاب خود با دقت زیادی از سطح، به عمق رفته است. این عمق را هم می‌شود در موقعیت‌های خوب و زوایای تاریک و روشن‌شان دید، هم در شخصیت‌پردازی‌ها، هم در تضادها و تفاهم‌های طرفین یک رابطه عاشقانه هولناک. اینجا اصرار دارم که از واژه هولناک استفاده کنم. هیچ چیز نمی‌تواند در چنین داستانی، مخاطب را به اندازه این مسأله به چالش بکشد. برای روشن‌تر شدن موضوع، باید کمی درباره مهم‌ترین شخصیت مرد داستان صحبت کنیم؛ استیو مارنو؛ متخصصی معروف به پیشگو که کاربلدترین مشاور خاورمیانه مقامات سیاسی، امنیتی و نظامی آمریکا از هر دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه است. کسی که نه فقط دست‌هایش، بلکه تک‌تک سلول‌های جسم و تمام روحش آلوده‌ است به خون بی‌گناهان. استیو خوش‌تیپ و باکلاس و مصداقی تمام و کمال از جنایتکاران ادکلن‌زده* است. کسی که هروقت اراده کرده، با همان سبک زندگی آمریکایی‌اش، در هر مهمانی و مراسمی با کسی بوده؛ حتی یک‌بار هم زنی از یک فرقه عجیب و غریب مسیحی می‌آید سراغش و می‌گوید استیو پدر بچه‌اش است. یک بچه با بیماری ژنتیکی که دارد می‌میرد. این یعنی استیو توی دردسر افتاده است؛ پس چه‌کار می‌کند؟ پدر آن زن را درمی‌آورد تا درس عبرتی باشد برای سایر زن‌هایی که جنین‌های نامشروع‌شان را سقط نمی‌کنند. تا اینجای کار تمام مساله مربوط به زندگی خصوصی استیو است و چندان هم جای تعجب ندارد؛ اما حالا اگر به تخصص و حرفه استیو مارنو نگاهی بیندازیم، همه‌چیز رنگ دیگری خواهد گرفت. هرچه طرح فاجعه‌بار توی خاورمیانه اتفاق افتاده، با خلاقیت استیو بوده است؛ مثلاً با یک نقشه حساب‌شده، به داعش تسلیحات شیمیایی تحویل داد تا آن‌ها هم بروند به منطقه‌ای شیعه‌نشین در سوریه حمله کنند، از اجساد تصویر بردارند، منتشر کنند و در نهایت هم بگویند این‌ها کار دولت بشار اسد بوده است. احتمالاً این اتفاقِ شوم را در اخبار سال‌های اخیر به یاد می‌آورید.

ولی نکته تأسف‌برانگیز قضیه این است که رمان خانم مرادی تا جایی که می‌تواند برای جنایات عظیم استیو پرده‌پوشی نمی‌کند که اگر کتاب این حقیقت آشکار را انکار می‌کرد، چنین نقدی برایش نمی‌نوشتم. مشکلی نبود. می‌گفتیم قصه است دیگر! دلش خواسته و او را بی‌گناه فرض کرده است. اما جایی توی کتاب، محیا _دختری که به وطنش پشت کرده و با این حال در قلب آمریکا هنوز موبایلش روزی سه وعده اذان می‌گوید و روزه هم می‌گیرد_ عکس‌های دلخراش آن حمله شیمیایی را می‌بیند: کودکی روی دست یک مرد که گواه بی‌رحمی حرمله‌هاست. سرش متلاشی شده، بدنش ورم کرده و سوخته است. محیا از استیو می‌پرسد تو عکس‌های وقایع را بعد از تصمیم‌هایی که می‌گیری می‌بینی؟ استیو می‌گوید نه. دروغ می‌گوید. دانای کل توضیح می‌دهد که او گزارش تصویری جنایاتش را پیشتر و بیشتر از همه خبرگزاری‌ها تماشا می‌کند.

و در کمال تأسف، قصه کتاب آنجا اوج می‌گیرد که محیا عاشقِ همین استیو می‌شود. نویسنده با ترفندهایش روح سیاه استیو را آنقدر خاکستری کرده که مخاطب برای خواندن عاشقانه‌های او و محیا لحظه‌شماری کند به‌طوری‌که وقتی آن‌ها دارند در خطیرترین شرایط ممکن عشق‌بازی می‌کنند، بیشتر از آنکه ظالم باشند مظلوم و قربانی به نظر می‌رسند. کتاب کاری کرده که مخاطب استیو را دوست داشته باشد، عاشق شدنِ جذاب و هالیوودی‌اش را دوست داشته باشد، آب خوردنِ محیا توی کاسه دستش را دوست داشته باشد و... عشق بین محیا و استیو در داستان کاملاً حل شده است. پذیرفتنی‌است که تمایل این دو به هم در کنار تمام تضادها، منطقی و باورکردنی شده و دست بر قضا همین قضیه خیلی جذابش کرده است؛ اما چرا اصولاً چنین چیزی خلق شده؟ و اثرش قرار است روی ناخودآگاه خواننده چه باشد؟ خواننده چطور می‌تواند بنشیند به تماشای عشق و عاشقیِ چنین کسانی؛ و یادش نرود آن علی‌اصغر روی دست‌های پدرش چقدر روضه بود در آن صحنه شیمیایی؟ یا یادش نرود میدانِ حب و بغض و تولی و تبری را؟

از بعضی جملات امیرالمومنین، امام علی(ع) در کتاب زیاد استفاده شده است، ولی مگر ایشان نبود که فرمود: کونوا للظالم خصما، و للمظلوم عونا؟ چطور ما باید دشمن جنایتکارانی چنین عاشق و دردمند و خاکستری باشیم؟ چطور می‌شود کنار آمد با این شکل قاب گرفتن تصویر کسی که خونِ پاره‌های تن ما شراب بدمستی‌هایش بوده و هست؟ کاش نویسنده به مخاطبش در میانه این‌همه خون و خاکستر، اگر نه فرصت تنفر، دست‌کم مجال سرزنش کردن می‌داد ولی این کار را نکرده است. نه درباره استیو و جنایت‌هایش، نه درباره محیا و خیانت‌هایش و نه درباره نیرو که تفریح محبوبش تماشای شکنجه‌شدنِ بی‌گناهان است و... همه شخصیت‌ها در شهرهای گمشده، انسان‌هایی هستند زخم‌خورده و ناچار، نیازمند پناهگاه، لایق دلسوزی و حتی شایسته یک زندگی عاشقانه بی‌در و دروازه که تظاهر به پاکی می‌کند. با این کلاه گشاد و سؤال پنهان و ناجوانمردانه که چرا ما باید آدم‌ها را به خاطر انتخاب‌هایشان قضاوت کنیم؟ و این‌چنین است که جنایتکاری به نام استیو مارنو می‌تواند با دست‌های خون‌آلود خود، کاملاً سوار بر عواطف و احساسات مثبت خواننده باشد و ذهن‌ها را به ناکجاآباد ببرد.

[*رهبر معظم انقلاب: با آنکه سیاستمداران غربی کت و شلوار پوشیده و ادکلن و کراوات می‌زنند و کیف سامسونت در دست دارند، اما باطن آن‌ها به معنای واقعی وحشی‌ است.]

*صبح نو