کد خبر 953219
تاریخ انتشار: ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۴:۵۶

باخ داستان یک تیم ترور است؛ یک تیم چهار نفره از دو نسل متفاوت. نسلی که در جنگ حاضر بوده و نسلی دیگر که تنها از جنگ شنیده‌ است. حال آن‌ها با هم همراه می‌شوند تا عملیات کنند. آیا موفق می‌شوند؟

به گزارش مشرق، رمان «باخ» نوشته «میثم امیری» منتشر شد.

باخ داستان یک تیم ترور است؛ یک تیم چهار نفره از دو نسل متفاوت. نسلی که در جنگ حاضر بوده و نسلی دیگر که تنها از جنگ شنیده است. حال آن‌ها با هم همراه می‌شوند تا عملیات کنند. آیا موفق می‌شوند؟

داستان این عملیات را یکی از اعضای این تیم روایت می‌کند. او در زندان گرفتار آمده است و تصمیم می‌گیرد تا رویدادها را شرح دهد. روزنوشت‌های این فرد شاکله کتاب باخ را تشکیل داده است؛
از روزی که آن‌ها با نقشه دو رزمنده دیروزی آشنا می‌شوند تا زمانی که در کانون اتفاقات قرار می‌گیرند و می‌خواهند در تیم ترور نقش‌آفرین باشند. این تیم ترور، در میانه ماجرا با افسری اطلاعاتی مواجه می‌شود که سدِّ راه‌شان است.

در بخشی از این داستان می‌خوانیم:


- بعد از حاجی جدا شدم. گفتم خداحافظ مرد بی‌ادّعا. خدا حافظ عقاب صحرا. بای بای ماکارف. خیلی خوش گذشت. من رفتم پی دنیا. تو باش و آن آخرتت.
- خوب؟


- ریش را زدم. رفتم توی سوپرمارکت. ایرج بود با یکی دو خارجی. هم را نمی‌شناختیم. نگو این‌ها کیس هستند. گفتم مهمانت را جوری می‌گردانم که حال کنی. خودتم بیا. گفتم سواری عالی می‌آورم. ویلای عالی. اطعمه. اشربه. همه چیز. بگذار لذّت ببرند از ایران. گفت تو کی هستی؟ گفتم تورلیدر حاذق. مثل بتون آرمه بود لامذهب. گفت خوبه. روزی چند؟ گفتم پول برای من افت کلاس دارد. اصلاً از پول بدم می‌آید. می‌خواهیم حال کنیم...
بعد به فکر فرو رفت. انگار چیزی یادش آمده باشد. روح‌الله گفت:
- ادامه‌اش؟
- فردا صبح آمد و یکی محکم خواباند توی گوشم. گفت برو گمشو. فرمانده جنگی تو! خجالت نمی‌کشی؟ گفتم به تو چه ربطی دارد؟ گفت برو گمشو. دفاعت از مملکت را پیش من بی‌اعتبار نکن. برو تورلیدر اطعمه و اشربه… گراز و لیکور روی دستم باد کرد.
روح‌الله گفت:
- واقعاً برای‌شان گوشت گراز و مشروب تهیه کرده بودید؟
- پس چی؟ کاست حاج منصور تهیه می‌کردم؟ اتّفاقا دوره سلام من به مدینه بود...