کد خبر 785313
تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۳۹۶ - ۰۴:۰۴

حمید داوودآبادی رزمنده و نویسنده کتاب‌های دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود نحوه شهادت شهید مصطفی کاظم‌زاده را شرح داد.

به گزارش مشرق؛ حمید داودآبادی   نویسنده خاطرات جنگ و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس که پس از جنگ سلاح را به قلم تبدیل کرد و خبرنگاری و عکاسی را پیشه خود ساخت،  همواره تصاویر و یادداشت‌هایی از شهدا و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را در صفحه اینستاگرامش به اشتراک می‌گذارد. وی در آخرین پست اینستاگرامی‌اش نحوه شهادت شهید مصطفی کاظم زاده را روایت کرده است.

 حمید داوودآبادی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:

"محل شهادت مصطفی!
صبح روز پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۶۱ منطقه کمی آروم بود و خمپاره نمی‌اومد. شاید عراقی‌ها خواب بودند! بچه‌ها رفته بودند بیرون تا از همدیگه عکس بگیرند. من که تب و لرز کرده بودم، فقط سر و صداشون رو می‌شنیدم.
ساعتی بعد که حالم بهتر شد و رفتم بیرون، بچه‌ها که از دست مصطفی ناراحت بودند، جلویم را گرفتند و گفتند:
- چرا مصطفی لوس بازی درمیاره؟ هر چی بهش میگیم بیا با ما عکس بگیر، قبول نمی‌کنه. میگه بعدا.
گفتم: الان میگم.
رفتم داخل سنگر و از داخل کوله پشتیم دوربین عکاسی کوچکم را آوردم. مصطفی را صدا کردم و گفتم: مصطفی، بیا چند تا عکس با هم بگیریم؛ که گفت: نه دیگه الان وقت عکس گرفتن نیست.
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ مگه عقبه که بودیم تو اصرار نداشتی که عکس بگیریم و من گفتم بذار بریم جلو توی خط مقدم. خب حالا بیا عکس بگیریم دیگه.
بهش گفتم: می‌خوام یک عکس تکی باحال ازت بگیرم؛ که خندید و گفت: نه دیگه دیر شده حمید جون!
قبول نکرد. ناصری هم گفت: ما هم هرکاری کردیم، نذاشت ازش عکس بگیریم.
گفتم: این مسخره‌بازی‌ها چیه درمی‌آری؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: - آقاداداش، دیگه واسه عکس گرفتن دیره. بعدا می‌تونی ازم عکس بگیری....
مصطفی بلند شد و به‌طرف سنگر پشتی رفت که یک‌متر هم بیش‌تر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا ... الان شب می‌شه.
در جوابم گفت: اومدم.‌


می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای، مرا که در سنگر بودم در جایم میخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. دودوغبار در یک‌آن تمام فضا را پر کرد. به‌خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی ... جوابی نشنیدم. حمید شکوری از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی این‌جاس ... حالش هم خوبه.
عجیب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: - حمید بیا ... سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام‌آرام بر زمین می‌نشست. کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به‌حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به آرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملا بازشد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.

شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علی‌رضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در میان دست‌هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را بازکند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفیف داشت. به‌زور ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه‌وار فریاد می‌زدم: مصطفی ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمی‌شد. یک‌دفعه ناخواسته فریاد زدم: - مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو ...
لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به‌داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خِرخِری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به‌سوی حق شتافت.
سربند سبز "یاحسین شهید" که از خون سرخ شده بود، در مُشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.
ساعت حدود ۴ و ۴۵ دقیقه بود که علی‌رضا شاهی، چفیه‌ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبینند.

این عکس را، ساعتی قبل از شهادت، مصطفی کاظم زاده از علیرضا شاهی، حمید شکوری و فرهنگ ناصری انداخت.
لحظاتی قبل از انفجار خمپاره، مصطفی دستهایش را همین جا میان پاهای آن سه نفر گذاشته و دولا شده بود و با این‌ها صحبت می‌کرد که ...

منبع: باشگاه خبرنگاران