با حسرت می گفت: «با اون پای شکسته کجا رفته؟ اگه مادر باشه و بچه هاش منتظر، کی به بچه هاش شیر می ده؟» این ها را که می گفت، بغضش می ترکید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شب بود و من و علی آقا پشت تویوتا شانه به شانهٔ هم چرت می زدیم تا برسیم به اهواز که ناگاه صدای ترمز با ناله یک حیوان قاطی شد و چرت ما هم پرید.
علی آقا خواست به راننده تشر بزند که چشمش به روباهی افتاد که لنگ لنگان لابه‌لای علف ها رفت و گم شد.
توی تاریکی با علی آقا و راننده رد روباه را می‌جستیم اما انگار آب شده و رفته بود تو زمین.
باورم نمی شد.


صدای گریهٔ علی، من و راننده را شرمنده کرد که از سوار شدن حرفی بزنیم.
با حسرت می گفت: «با اون پای شکسته کجا رفته؟ اگه مادر باشه و بچه هاش منتظر، کی به بچه هاش شیر می ده؟» این ها را که می گفت، بغضش می ترکید.
شب از نیمه گذشته بود. بچه‌ها توی خط فاو منتظر علی بودند و او توی بیابان اطراف اهواز به دنبال یک روباه پا شکسته!

منبع: دلیل ص۱۳۶

برچسب‌ها