خطاب به جانباز تخت کناری، گفتم: «شما چرا به خانه نمی‌روید.» آن جانباز خندید و به باقی جانبازان نگاه کرد. یک نفر پاسخ داد: «ما قطع نخاع هستیم و برای همیشه باید اینجا بمانیم، تو هم مانند ما هستی.» ناگهان دنیا بر روی سرم ویران شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در هیاهوی روزمرگی و تجملات زندگی افرادی را در کنارمان گم کرده‌ایم که افسانه‌ای نیستند، اما با تمام مشکلاتی که هر روز با آن دست و پنجه نرم می‌کنند، با لبخند و شادی روزگار می‌گذرانند. هر روز شاهد بالا رفتن آمار طلاق در جامعه هستیم؛ در حالی که برخی با وجود تمام مشکلات، تنها دلشان را به کنار هم بودن خوش کرده‌اند. کنار هم بودنی که امروز برای خیلی‌ها رویا شده است. برای معرفی برشی از زندگی جانباز «علی اصغر میرزایی» میهمان این جانباز دوران دفاع مقدس شدیم. از لحظه ورودمان به منزل مورد استقبال گرم جانباز میرزایی و همسرش قرار گرفتیم.

قاب تصاویر شهدا را در خاطرم ثبت کردم

علی اصغر میرزایی با همان لبخندی که از لحظه ورودمان به منزل بر لب داشت، در توصیف ورودش به جبهه می‌گوید: «پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به جهت سن کمی که داشتم، تنها در راهپیمایی و تظاهرات شرکت می‌کردم، اما فعالیت چشم‌گیری نداشتم. آن مقطع زمانی در شهرستان سراب از توابع آذربایجان شرقی زندگی می‌کردیم. در سن 17 سالگی تصمیم گرفتم به جهت گذراندن دوران خدمت سربازی به جبهه اعزام شوم. سال 65 بود. موافقت نکردند. از این رو به صورت بسیجی وارد جبهه شدم.

سال 66 دفترچه اعزام به خدمت سربازی گرفتم. 40 روز آموزشی را در پادگان «جی» گذراندم. پس از گذراندن دوره آموزشی، از سوی ارتش در تیپ 58 ذوالفقار به مناطق عملیاتی اعزام شدم. گردان ما خط نگهدار بود. در آنجا هر لحظه برای ما همچون یک عملیات بود. در منطقه عملیاتی سومار، گیلان غرب و نفت شهر به همراه گردان مستقر ‌شدم. آتش دشمن در منطقه خاموش نمی‌شد و گاهی نیز شدت بیشتری می‌گرفت. لحظاتی را به خاطر دارم که در کنار همرزمانم با یکدیگر چای می‌خوریم و می‌خندیدیم و دقایقی بعد که از هم جدا می‌شدیم، بر اثر انفجار خمپاره به شهادت می‌رسیدند. دوستانی را به خاطر دارم که در این منطقه ارباً اربا شدند و بازمانده پیکرشان را با پتو به عقب بازمی‌گرداندیم. اجازه ورود دوربین به مناطق عملیاتی را نمی‌دادند، از این رو از دوستانم عکسی به یادگار ندارم و تنها تصویر آن‌ها و یادشان را در خاطرم نگه داشته‌ام.»

 
دیدار با فرمانده پس از 25 سال

28 سال از روزهای حضورش در مناطق عملیاتی گذشته، اما وی به خوبی فرماندهان خود را به خاطر دارد و یک به یک نام آن‌ها را به زبان می‌آورد و ادامه می‌دهد: «سرهنگ پژوهنده، دهقان، شعبانی و مسعود اولیایی را به خوبی به یاد دارم. فرماندهانی نترس و شجاع بودند. پس از مجروحیتم خبر شهادت سرهنگ پژوهنده را شنیدم. سال گذشته به طور اتفاقی با نام شهید پژوهنده در یکی از خیابان‌های جنت آباد روبرو  شدم که یاد و خاطره وی را در ذهنم زنده کرد.

چهار سال پیش جانبازان آسایشگاه بقیه الله دیداری با امیر پوردستان و گروه همراه داشتند. وی یک به یک با جانبازان صحبت می‌کرد و جویای مشکلات‌شان می‌شد. پس از پایان دیدار، یکی از امیران همراه وی به سمتم آمد و پرسید که اسم فرمانده‌ام چه بوده است؟ پاسخ دادم «سروان شعبانی». گفت: «چه طور فرمانده‌ای بود؟» گفتم: «فردی مسئولیت پذیر، جنگجو و نترس بود.» با لحنی جدی ادامه داد: «اگر او را ببینی می‌شناسی؟» با لبخند گفتم «حتما او را می شناسم. ما با هم بسیار صمیمی بودیم. بعد از مجروحیت دیگر از او خبر ندارم، اما به خوبی چهره وی را به خاطر دارم.» این بار با لبخندی که بر لب داشت، گفت: «پس چرا من را نشناختی؟! من امیر شعبانی هستم.» ظاهرش کاملا تغییر کرده بود و من تصور نمی‌کردم که وی به درجه «امیر» رسیده باشد. وی که شاهد تعجب من بود، با رویی گشاده گفت: «اما تو اصلا تغییر نکردی آقای میرزایی». امیر شعبانی در حال حاضر رئیس بازرسی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی است. این دیدار پس از 25 سال برایم بسیار شیرین بود.

از آن پس چندین مرتبه به همراه همسرم دیدار خصوصی با امیر شعبانی داشتم. ایشان بسیار فرد مردم داری است. با وجود درجه و سمتی که دارد، با ورود ما به اتاق برمی‌خیزد و چند قدم به ما نزدیک تر می شود.»

واقعه‌ای به دور از باور عموم برایم رخ داد

خانم میرزایی از همسرش می‌خواهد تا خاطره‌ای که در طول این سال‌ها در قلب خود نگه داشته است را برایمان بگوید. جانباز میرزایی کمی مکث می‌کند، اما نمی‌تواند در مقابل نگاه‌ها و اصرار همسرش مقاومت کند، می‌گوید: «در دوران دفاع مقدس وقایعی رخ داد که شاید برای نسل امروز به دور از باور باشد. آن زمان وقتی برخی رزمندگان از وقایعی صحبت می‌کردند که باورش کمی مشکل بود، با خود می‌گفتم که تحت تاثیر فضای معنوی جبهه قرار گرفته‌اند، اما یک واقعه دیدگاهم را در این خصوص تغییر داد. یک روز به همراه 2 نگهبان دیگر در دیدگاه بودیم. آخرین پست نگهبانی با من بود. آن 2 نگهبان خواب بودند؛ در حالی که به اسلحه تکیه داده بودم، در رویاها غرق شدم. با شنیدن صداها از فکر درآمدم. ما در دسته دوم بودیم و صدا از سوی دسته سوم، به گوش می‌رسید. دقایقی بعد سایه‌های اسب سواران را مشاهده کردم. یک اسب سفید و باقی سیاه بودند. به 50 متری من رسیدند، اما چهره اسب سواران را نمی‌دیدم. توان حرکت نداشتم. صدایی شنیدم که می‌گفت «نگهبان بیداره». آن‌ها بدون توقف به راهشان ادامه دادند. دور شدنشان را می‌دیدم. نیم ساعت بعد به حال خودم آمدم و نگهبان ها را بیدار کردم. این ماجرا را هرگز برای کسی تعریف نکردم؛ زیرا نمی‌خواستم با نگاه های سنگین اطرافیان مواجه شوم.»

خبری که دنیا را بر روی سرم ویران کرد

پشت لبخندها و شوخی‌های آقای میرزایی، دردها و مشکلاتی نهفته که روزها و سال‌های زیادی را با آن دست و پنجه نرم کرده، اما روحیه اش را از دست نداده است. وی به روزهای مجروحیتش اشاره کرده و می‌گوید: «یک سال و نیم از دوران خدمت سربازی ام را سپرده کرده بودم. تصمیم داشتم، پس از پایان خدمت سربازی زندگی‌ام را سر و سامان دهم. نمی‌دانستم که روزگار چیز دیگری برایم رقم خواهد زد.

روز قبل از مجروحیت، دشمن آتش تهیه را آغاز کرد. با اصابت یک خمپاره 60 کنارم، از زمین بلند شده و پرت شدم. نمی‌دانم چه مدتی بیهوش بودم. در آن زمان تمام نیروها درگیر بودند و شخصی متوجه این حادثه نشد.

منطقه در نیمه شب کمی آرام شد. سه ساعت تا طلوع آفتاب مانده بود؛ با 2 نگهبان دیگر قرار گذاشتیم که هر کدام 2 ساعت بخوابیم. پست سوم نگهبانی با من بودم. آفتاب طلوع کرده بود که باقی را بیدار کردم. کلاه و اسلحه را زمین گذاشتم و برای دقایقی از کانال فاصله گرفتم. با کمر خم دست به سمت اسلحه و کلاه بردم که ناگهان تیر به کمرم اصابت کرد. سرم گیج رفت و به زمین افتادم. قدرت تحرک پاهایم را از دست داده بودم؛ از این رو گمان می‌کردم که پاهایم به سرم افتاده است. می‌گفتم «پاهایم را از سرم بندازید، پایین.» یکی از نگهبان‌ها که اهل کردستان بود، من را به سختی تا عقب آورد. آن لحظه از هوش رفتم و زمانی چشم باز کردم که در داخل تویوتا به بالا و پایین پرت می‌شدم. درد زیادی در سرم احساس می‌کردم. به باختران منتقل شدم. از لحظه مجروحیت تا رسیدن به بیمارستان چندین مرتبه بیهوش شدم. در بیمارستان با سیلی پرستار به هوش آمدم. بیمارستان مملو از مجروح بود و نمی‌توانستند بیش از چهار روز از من نگهداری کنند. از آنجا به بیمارستان دیگری منتقل شده و بعد از 12 روز، به آسایشگاه جانبازان بقیه الله رفتم. تا آن زمان نمی‌دانستم که دیگر بر روی پاهایم نمی‌توانم بایستم. گمان می‌کردم، مدت محدودی را در آسایشگاه بقیه الله خواهم ماند. زمانی که وارد ساختمان شدم، تمام مجروحین را در ویلچر یا برانکارد دیدم. دست و پاهایم توان حرکت نداشتند، اما تصور می‌کردم مجروحیت زودگذر است و بعد از عمل خوب می‌‌شوم. خطاب به جانباز تخت کناری، گفتم: «شما چرا نمی‌روید به خانه.» آن جانباز خندید و به باقی جانبازان نگاه کرد. یک نفر پاسخ داد: «ما قطع نخاع هستیم و برای همیشه باید اینجا بمانیم. تو هم مانند ما هستی.» دنیا بر روی سرم خراب شد. ابتدا گریه کردم. از سوی دیگر هر روز شاهد شهادت یکی از دوستان و یا جانبازان بودم. من هم تصور می‌کردم چند سال بیشتر زنده نخواهم ماند.»

فراق به سر رسید


جانباز میرزایی که تا دقایقی پیش لبخند بر لب داشت، مکث کرده و با لحنی جدی، می‌گوید: «اکثر دوستان و همرزمانم شهید شدند. چند ماه پیش در صدا و سیما خبر بازگشت پیکر شهدا را از سومار شنیدم. اشک در چشمانم حلقه زد، یقین دارم که پیکرها متعلق به همرزمانم است. به جهت مشکلات جانبازی قادر نیستم به سفر معنوی راهیان نور بروم، اما همسرم به منطقه‌ای که من مجروح شدم، رفته است.» همسر جانباز در ادامه سخنان همسرش ادامه می‌دهد: «به جهت اینکه منطقه آلوده است، با دوربین نقطه مجروحیت علی اصغر را نشانم دادند. همسرم به شوخی می‌گفت «وسایل شخصی‌ام که در سومار جا مانده است را با خود بیاور.»»

آرامش را با حضور رهبر بدست آوردم

عکس های موجود در آلبوم‌ دیدارش با رهبرمعظم انقلاب، رئیس جمهور، امیر پوردستان و برخی مقامات را نشان می‌دهد و می‌گوید: «دیدارهای زیادی با مسئولین لشکری و کشوری داشتم، اما لحظات دیدار با رهبرمعظم انقلاب برایم شیرین بود. این دیدار شب 23 ماه مبارک رمضان در سال 83 رخ داد. آقا یک به یک با جانبازان صحبت کردند. از فرط علاقه، آقا را محکم در آغوش گرفته بودم که محافظ ایشان از من خواستند، دستم را رها کنم. احساس آرامش داشتم. نماز و افطار در محضر رهبری بودیم.»

خانم میرزایی رشته سخن را به دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «از خوشحالی دیدار با رهبری، توان سخن گفتن نداشتم. تنها خطاب به ایشان گفتم «برایمان دعا کنید آقا.» عکس دیدار خصوصی ما با رهبرمعظم انقلاب در صفحه نخست روزنامه ها منتشر شد. یک روز درب خانه به صدا درآمد و اعلام کردند که یکی از مسئولین به دیدار آقای میرزایی خواهند آمد. مقداری میوه و شیرینی تهیه کردیم و تا عصر منتظر شدیم. آن روز حجت الاسلام روحانی رئیس جمهور و حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در منزل ما حضور یافتند. زمانی که نحوه آشنایی ما را سوال کردند، پاسخ دادم «من از طرف شهدا به این ازدواج دعوت شدم.»