و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم ایشان آیا این طرف می آیند که بایستم و احترام بگذارم که به سمت ما آمدند و من سلام کردم و زیارت قبول گفتم.
حسن همچنان بی تفاوت در حال کار کردن بود. آقای قالیباف یک خسته نباشید به حسن گفت: خسته نباشی جوان... و رفت
حسن هم خیلی معمولی جواب داد. وقتی حاج باقر رفت گفتم: حسن بابا، بی خیال، فرمانده لشگر بود... گفت: بی خیال کارت را بکن.