یه دکه روزنامه فروشی بود که حاج علی خودکار اون آقا رو قرض کرد و به من گفت: کاغذ داری؟ گفتم: نه!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمیدرضا ضیایی از دیدبان های لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطره اش درباره این نامه را چنین بیان می کند:

تابستان۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران اومدم.

یه روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک از دوستان بود، گفت اگه فردا «سقز» باشی پس فردا باهات تو همون جایی که بودی(سردشت) کار داریم؛ حتما بیا.

منم سریع رفتم پادگان ولیعصر (عج) که انفرادی اعزام بگیرم. متاسفانه چون نزدیک عملیات بود اعزام ها بسته بود و هر چی اصرار کردم که منو لازم دارن، فایده نداشت.

ناراحت اومدم بیرون و کنار پل چوبی به سمت پایین راه می رفتم و با خدا حرف می زدم و آروم گریه می کردم که آخه یه کاری برام بکن!

تو همین حال که مردم توی پیاده رو رفت و آمد می کردن یه تنه محکم بهم خورد که تکون خوردم و طرفم که بهم خورد، معذرت خواهی کرد. تا نگاه کردم دیدم برادرمون «علی فضلی» بود که بخاطر دیدش به من تنه زده بود.

منم سلام کردم و موضوع رو باهاش درمیان گذاشتم.

ایشون گفت خب الان می نویسم که اعزام بشی.

گفت: خودکار داری؟ گفتم: نه

یه دکه روزنامه فروشی بود که حاج علی خودکار اون آقا رو قرض کرد و به من گفت: کاغذ داری؟ گفتم: نه!

یه سبزی فروشی هم توی پیاده رو بود. حاج علی اجازه گرفت و تکه ای از کاغذ سبزی ها رو کند و دستوری برای اعزام من نوشت و گفت سریع برو فقط توی راه دور کاغذ رو صاف و صوف کن که آبروریزی نباشه!

 
 
 

خوشحال، خداحافظی کردم و رفتم اعزام گرفتم و فردا به سقز رسیدم و پس فردا هم سردشت بودم و تو عملیات نصر که کنار دوپازا بود با برادر کهنسال توفیق حضور پیدا کردم.