کد خبر 553607
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۳

مریم سادات ذکریایی در کتاب «هفت‌سین روی خاک» خاطره‌ای با نام «سین هفتم» نوشته است: «قبل از عید نوروز، بچه‌ها شروع می‌کردند به جمع کردن نان‌ها و خمیر. من در آشپزخانه کار می‌کردم. نزدیک عید،‌ بچه‌ها از آسایشگاه‌های مختلف پیش من می‌آمدند و شکر و روغن می‌گرفتند. اگر عراقی‌ها این بده‌بستان‌ها را می‌دیدند، نتیجه‌اش کتک و کابل بود.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در بخشی از کتاب «هفت‌سین روی خاک» نوشته مریم سادات ذکریایی، در خاطره‌ای به نام «سین هفتم» می‌خوانیم:

«کمپ ما،‌ ده آسایشگاه داشت. من سال 1367 اسیر شدم و در کمپ مفقودین،‌ اردوگاه دوازده تکریت بودم. ما یک تلویزیون بیشتر نداشتیم هر ده شب،‌ تلویزیون به ما می‌رسید. دو سه نفر از بچه‌های آسایشگاه،‌ با تکه‌های سیم خاردار،‌ آنتنی درست کرده بودند که شبکه ایران را می‌گرفت. نگهبان می‌گذاشتیم جلوی پنجره تا نزدیک‌شدن عراقی‌ها را خبر بدهد. هر وقت نگهبان می‌گفت: «مسکّن»ـ یعنی عراقی دارد می‌آیدـ بچه‌ها فوری آنتن را جمع و جور می‌کردند.

سال 1368 پیام حضرت امام خمینی در روز اول سال نو را دیدیم و شنیدیم. سال دوم که امام خمینی رحلت کردند،‌ پیام مقام معظم رهبری را از تلویزیون دیدیم. هم صدا داشتیم و هم تصویر، اما تصویر، خیلی واضح نبود. روز اول عید نوروز، بچه‌ها آنتن دست‌سازشان را به تلویزیون وصل کردند و شبکه ایران را گرفتند.

بعد از شنیدن صدا و پیام رهبر،‌ صدوپنجاه نفر از بچه‌های توی آسایشگاه، با هم روبوسی کردند و سال نو را تبریک گفتند. تلویزیون به آسایشگاه‌های دیگر که می‌رفت،‌ ما مسئول آنتن را هم پی‌اش می‌فرستادیم. یک نفر از آن آسایشگاه می‌آمد پیش ما تا آمارمان درست از آب دربیاید. روزها آنتن بهتر کار می‌کرد،‌ اما شب‌ها،‌‌ شبکه ایران سخت دریافت می‌شد.

دو تا نان در هر بیست و چهار ساعت سهمیه‌مان بود؛ یکی برای صبحانه و یکی هم برای شام. قبل از عید نوروز، بچه‌ها شروع می‌کردند به جمع کردن نان‌ها و خمیر. من در آشپزخانه کار می‌کردم. نزدیک عید،‌ بچه‌ها از آسایشگاه‌های مختلف پیش من می‌آمدند و شکر و روغن می‌گرفتند.

اگر عراقی‌ها این بده‌بستان‌ها را می‌دیدند، نتیجه‌اش کتک و کابل بود؛ اما همه آنها را به جان می‌خریدیم و به هر نحوی که بود،‌ لوازم مورد نیازشان را به آنها می‌رساندیم. کیسه‌های شکر، دوجداره بود. لایه بیرونی، گونی بود و لایه داخلی‌اش نایلون پلاستیکی از این پلاستیک‌ها تکه‌تکه می‌کندم و روغن را می‌گذاشتم روی آن. چهار طرفش را می‌بستم و مثل یک بقچه پهن و کم‌عرض درست‌اش می‌کردم.

گاهی اوقات خودم و گاهی اوقات بچه‌ها، آنها را می‌گذاشتیم زیر بغل‌مان و بدون این‌که عراقی‌ها متوجه شوند، دست‌های‌مان را تکان‌تکان می‌دادیم و به طرف آسایشگاه می‌رفتیم. گاهی اوقات هم به عراقی‌ها می‌گفتیم:
ـ«آشپزخانه آب نیاز دارد. بگویید بچه‌ها آب بیاورند.»

از قبل با مسؤولان آسایشگاه‌ها هماهنگ می‌کردیم که چه کسانی را بفرستند. آنها هم پیت‌های حلبی خالی روغن را پر از آب می‌کردند و می‌آوردند. آب‌ها را که خالی می‌کردند،‌ بسته‌بندی‌های پهن شکر یا روغن را می‌گذاشتم ته پیت خالی و آنها پیت را تلوتلو می‌دادند و می‌بردند می‌رساندند به آسایشگاه‌شان.

از بچه‌های هر آسایشگاه که شیرینی‌پزی بلد بودند، با مواد داخل کپسول‌های آنتی‌بیوتیک و شکر و تخم‌مرغ و روغن، شیرینی‌های خامه‌ای خوش‌طعمی درست می‌کردند. روز قبل از عید، شیرینی و کیک ما آماده بود.

یک بار نگهبان‌های عراقی آمدند توی آسایشگاه و کیک را که دیدند، پرسیدند:
ـ «این چیه؟»
گفتیم:
ـ «کیک. برای شب عید نوروز درست‌اش کرده‌ایم.»
گفتند:
ـ «به ما هم می‌دهید؟»
گفتیم:
ـ «حالا ببینیم.»
مدام می‌رفتند و می‌آمدند. هیجان‌زده شده بودند، می‌گفتند:
ـ «شما دیگر کی هستید؟ چه‌طور این کیک را اینجا درست کردید.»

به قول عراقی‌ها،‌ من جزو بچه‌هایی بودم که خیلی شر به‌ پا می‌کردم و کارهای غیر قانونی انجام می‌دادم، برای همین من و عده‌ای دیگر را در میان آسایشگاه‌ها می‌گرداندند. هر چند وقت یک‌بار،‌ آسایشگاه‌مان را تغییر می‌دادند، اما من خیلی زود با بچه‌ها رفیق می‌شدم و با هم گرم می‌گرفتیم.

برای عید، سفره هفت‌سین هم داشتیم. بچه‌ها می‌گشتند این طرف و آن طرف، هرچه دم‌دست‌شان بود که حرف اولش سین بود، می‌گذاشتند وسط سفره، یک‌بار هرچه گشتند،‌ سین هفتم را پیدا نکردند. یکی از بچه‌ها برگشت رو به من و با خنده گفت:
ـ «سبزعلی! یک سین کم آوردیم. بیا بنشین وسط سفره جای سین هفتم.»

با گفتن این جمله، همه خنده‌شان گرفت و قبل از عید، شادی به دل‌های بچه‌ها آمد.»

* کتاب «هفت‌سین روی خاک» نوشته مریم سادات ذکریایی، ناشر: کنگره شهدای مازندران
*ایبنا