روايت‌مان اين بار حكايت 25 وصيتنامه رزمندگاني است كه قبل از آغاز هر عملياتي آن را براي دوستان و همرزمان و خانواده‌هاي‌شان فرستاده بودند تا در صورت شهادت، ‌به دست‌شان برسد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اين 25 وصيتنامه كه بر حسب اتفاق در يكي از مراكز سپاه يافت مي‌شود، بين سال‌هاي 61 تا 65 نوشته شده و آغازين سكانس‌هاي مستند «نشاني» را كليد مي‌زند. مستند «نشاني» به موضوع بازگرداندن اين امانتي‌ها به صاحبان‌شان كه تعدادي از رزمندگان دوران دفاع مقدس هستند، مي‌پردازد. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي‌مان با اصغر بختياري تهيه‌كننده و كارگردان اين اثر است كه روايتي از مستند را براي‌مان تشريح كرده است.

سكانس اول: رزمندگان ديروز، مردان امروز

پس از يافتن 25 وصيتنامه در يك خانه، تيم جست‌وجو و تحقيق كارش را با تماس با خانواده‌هاي رزمندگان شروع مي‌كند و در گير و دار تغيير شماره‌ها و تغيير مكان‌ها، در نهايت بچه‌هاي مستندساز دوربين در دست راهي كوچه‌ها و خيابان‌هاي شهر مي‌شوند تا شايد رد و نشاني از صاحبان امانت‌ها پيدا كنند.

رزمندگان ديروز و مردان زندگي امروز هر كدام به كاري مشغول هستند. يكي هنرمند نقاش است و ديگري خياطي منصف، آن يكي تعميرگاه ماشين دارد و برادر ديگري بازنشسته سپاه است، آن يكي هم موتورساز و ديگري شهيد شده است... برخي از اين رزمندگان حتي از وجود وصيتنامه‌هاي‌شان بعد از گذشت اين همه سال بي‌اطلاعند. اولين سؤال‌شان از بچه‌هاي مستند اين است كه چرا ما؟ اين همه دلاور و حماسه‌ساز روزهاي جنگ. اصلاً آدرس ما را چطور پيدا كرده‌ايد؟

بچه‌هاي مستند دوربين‌ها و لنزهاي‌شان را مهيا مي‌كنند و مي‌گويند ما آمده‌ايم تا امانتي جامانده شما را از سال‌ها پيش به دستتان برسانيم. چشمان حيران مجاهدان ديروز كه از روي كنجكاوي مي‌پرسند: كدام امانتي؟ بخش جالبي از مستند نشاني است كه جلوه ويژه‌اي دارد. شيوه كار به اين صورت است كه تيم مستندساز ابتدا تاريخي براي رزمنده‌ها روايت مي‌كند. بچه‌ها ناگهان به روزهاي جنگ و دفاع مقدس بازمي‌گردند. جمله يكي از وصيتنامه‌ها براي صاحبش خوانده مي‌شود و او بي‌درنگ مي‌گويد: اين جمله برايم خيلي آشنا است.

سكانس دوم: نوشته‌هايي كه گذشته را به ياد مي‌آورد

رحمت‌الله محمدقاسمي همان جانبازي است كه مي‌گويد من اين امانتي را مي‌خرم به هر قيمتي كه شما بگوييد. مي‌گويد حرف‌هاي‌تان خبر از سال‌هايي مي‌دهد كه ديگر قابل تكرار نيست....

برگه‌‌هاي وصيتنامه كه به دستشان داده مي‌شود، چهره‌هايشان ديدني مي‌شود و اينگونه آغاز مي‌كنند: «بسم الله الرحمن الرحيم» و مي‌روند سراغ دلنوشته‌ها و وصيتنامه‌هايي كه سال‌ها پيش خودشان نوشته‌اند و مهر و موم كرده‌اند كه در نبودشان خوانده شود. اينجا ديگر غرور مردانه هم پاسخگوي اين همه بغض نمي‌شود. بغض‌هايي كه حالا ديگر مجال باريدن پيدا مي‌كنند. لحظات سنگين و سكوت كه رزمندگان ديروز نوشته‌هايشان را مي‌خوانند و آرام و بي‌صدا گريه مي‌كنند و اشك مي‌ريزند. نوشته‌هايي كه آنها را به سال 1361 مي‌برد.

سكانس سوم: لحظاتي سخت پشت لنز دوربين

بچه‌هاي مستند لحظات سخت و سنگيني را پشت لنز دوربين‌هايشان مي‌گذرانند. آرام مي‌خوانند و زير لب زمزمه مي‌كنند و گونه‌هاي خيس‌شان شاهد تكرار و مرور تاريخ است. امضاهايي كه سي و اندي سال پيش پاي حرف‌هاي‌شان زده شده، امروز روي دوش‌شان سنگيني مي‌كند و دل‌هاي‌شان را به درد مي‌آورد.

جانباز مزيناني نفس‌هاي خسته‌اش را با كپسول و اسپري تقويت مي‌كند و مي‌گويد: اينها كجا بودند، از كجا پيدايشان كرديد؟

آنها تصور نمي‌كردند كه زماني زنده باشند و وصيتنامه‌شان را در زمان حياتشان مرور كنند. اينجاست كه درد دل‌هايشان شنيدني مي‌شود. يكي از رزمنده‌ها مي‌گويد: من با آنچه در اين وصيتنامه نوشته ام خيلي فاصله گرفته ام. عمليات كه مي‌شد كسي نمي‌دانست باز مي‌گردد يا نه، فضاي آن روزها با امروزمان متفاوت بود. آن روزها فضا بسيار آسماني و معنوي بود و از ماديات خبري نبود. روزهاي قشنگي كه فقط خدا را مي‌ديديم.

سكانس چهارم: وصيتنامه‌هايي كه بوسيدني مي‌شود

سراغ خانواده كاظمي كه مي‌رويم، مادري را مي‌بينيم كه قد خميده‌اش نشان از سال‌ها دلتنگي مادرانه و دوري از دردانه‌اش را مي‌دهد، محمد‌جواد كاظمي شهيد شده و مادر مشتاقانه وصيتنامه‌اش را مي‌گيرد و مي‌بويد و مي‌بوسد و مي‌گويد اين تكه كاغذ برايم بسيار ارزشمند است. برادر شهيد كاظمي با همان بغض‌هاي بي‌امان و هق‌هق گريه مردانه‌اش از دوران كودكي‌شان مي‌گويد. از بيماري پدر و سفر زودهنگامش و اينكه او و برادر شهيدش درس و تحصيل را رها مي‌كنند و دست روي زانوي خود گذاشته و براي امرار معاش يا علي مي‌گويند. از اينكه برادر سه ماه مانده بود تا خدمتش را تمام كند و مادر مي‌دانست كه او مي‌رود و اين رفتن را ديگر بازگشتي نيست. شهيدمحمد جواد كاظمي متولد 1348 بود. خانواده شهيد مي‌گويند: فكرش را هم نمي‌كردند روزي بشود كه دوباره دستخطي از شهيد بخوانند.

سكانس پنجم: آيا دوباره اينگونه خواهم نوشت؟

رزمنده‌ها از احساس وظيفه‌شان براي حضور در ميدان نبرد مي‌گويند. روزهايي كه با دنيا عوضشان نمي‌كنند و امروز هم براي آنچه هستند و براي آن ايثاري كه كرده‌اند، طلبي از كسي ندارند. وصيتنامه‌ها را كه مي‌بينند، دل‌هايشان حال و هواي جنگ و توپ و تانك و خمپاره مي‌كند و به سرعت به سراغ آلبوم‌هايشان مي‌روند و هر چه از آن روزها دارند را براي بچه‌هاي مستند مي‌آورند و شروع مي‌كنند يك به يك به شرح عكس‌ها و ساعت‌ها از همرزمان و دوستان شهيدشان مي‌گويند. يكي از آنها مي‌گويد: از خودم مي‌پرسم كه اگر امروز بخواهم دوباره بنويسم، اينگونه خواهم نوشت يا نه، تغيير كرده‌ام. هر كدام از ما، دست‌نوشته‌هاي آن زمان را نديده كناري بگذاريم و شروع كنيم به نوشتن. ببينيم دوباره همين طور مي‌نويسيم. بايد خود را با گذشته‌اي كه به آن تعلق داريم ارزيابي كنيم.

20نفر را يافته‌ايم

اصغر بختياري از جمله مستندسازاني است كه روزگاري را با شهيد آويني گذرانده و جزو افراد دوره طلايي روايت فتح است. برخي كارهايش مثل «انتظار» و «مادر» از جمله مستندهاي ماندگار دفاع مقدسي به شمار مي‌روند. اصغر بختياري متولد 1345 است كه خودش هم روزي اسلحه به دست گرفته و از آنچه به آن اعتقاد داشته دفاع كرده است. گفت‌وگوي ما با او را پيش رو داريد.

آقاي بختياري چطور شد كه دوربين فيلمبرداري جاي اسلحه‌تان را در ميدان جنگ و جهاد گرفت؟!

شهريور ماه سال 1361 راهي سيستان و بلوچستان شدم و بعد از آن راهي جبهه‌هاي جنوب و به عنوان نيروي داوطلب در دفاع از خاك كشورم حاضر شدم. بعد از چند سال، يعني در سال 1366 همكاري خود را با دوستان در روايت فتح آغاز كردم. در اكيپ فيلمبرداري رزمي بودم. ابتدا جهاد با اسلحه در خاك و خاكريز بود و بعد هم دوربين مستند‌سازي جنگ و جبهه بود و كار فرهنگي.

چه سال‌هايي با شهيد آويني همكار بوديد؟

من در سال 1371 مدير توليد برنامه‌هاي شهيد آويني بودم، در سال‌هاي بعد از جنگ هم همراهش بودم تا لحظه شهادت. از سال 1378 به بعد كارگرداني را شروع كردم و بيش از 100 كار براي شهدا و جانبازان انجام داده‌ام.

از نشاني بگوييد.

حين واگذاري ساختماني مربوط به سپاه در تهران، ۲۵ امانتي از سال‌هاي دور پيدا شد كه اين امانتي‌ها دست به دست به بچه‌هاي صدا و سيما رسيد. از صدا و سيما هم به من پيشنهاد ساخت مستندي درباره اين امانت‌ها داده شد و من هم پذيرفتم. داستان از اين قرار است كه تعدادي نامه و وصيتنامه از سوي رزمندگان در طول سال‌هاي دفاع مقدس نگاشته شد و از سوي آنها به خانواده‌هايشان ارسال شده بود كه اين نامه‌ها و وصيتنامه‌ها پيدا شده‌اند و به دست خود رزمندگان مي‌رسند. كار تحقيق آغاز شد و پس از خوانش متن وصيتنامه‌ها جهت كسب اطلاعات دقيق از هر يك از نويسنده نامه‌ها و بهره‌برداري از اندك اطلاعات به دست آمده و مراجعه حضوري به آدرس‌هايي كه 30 سال پيش مقصد اين نامه‌ها بود. در نهايت 20 نفر از اين عزيزان پيدا شدند و از اين 20 نفر هم دو نفرشان به نام‌هاي شهيد جاويدالاثر محسن محمدي و شهيد محمد‌جواد كاظمي به شهادت رسيده بودند. مستند نشاني روايت جست‌وجو و رساندن اين امانت‌ها به دست آن عزيزان است. ركورد‌هاي به عمل آمده از 5 نفر باقيمانده 500 تشابه اسمي را در سازمان ثبت اسناد كشور به دست داده كه طي غربالگري اوليه تا امروز تعداد 30 اسم از تعداد اوليه حذف شده‌اند. واكنش اين افراد پس از ديدن دستخط خودشان و مطالبي كه نوشته‌اند از دريچه دوربين مستندساز براي مخاطبان بازگو مي‌شود.
 
يكي از 25 نفر
 

جانباز محمد بختياري يكي از همان رزمندگاني است كه در مستند نشاني به سراغش رفته‌اند. او امروز براي امرار معاش تنها دو روز در هفته را در يك موتور‌سازي فعاليت دارد، جانباز 40 درصد توان جسمي‌اش بيش از اين اجازه فعاليت به او نمي‌دهد. متن زير ماحصل گفت‌وگوي گروه مستند با اين رزمنده ديروز است آن هم در لحظاتي كه بعد از 29 سال وصيتنامه فراموش شده‌اش را مي‌بيند:

زماني كه مي‌خواستيد به جبهه اعزام شويد و به خط مقدم برويد، وصيتنامه نوشته بوديد؟

آن زمان ما خيلي كم سن و سال بوديم و وصيت اصلي ما شهادت بود. آن زمان دست به قلم هم نبوديم اما براي خانواده نامه مي‌نوشتيم. ياد ندارم وصيتي نوشته باشم. يعني چيزي نداشتم كه بخواهم براي كسي بگذارم. آن زمان فقط خدا را در نظر داشتم.

امضايتان را به ياد داريد، امضايتان عوض نشده كه...

نه، اما كمي بهتر شده از قبل.

دستخط آن روزهايتان با امروز تفاوت دارد؟

نه زياد فرق نكرده.

پس وصيتنامه‌اي ننوشتي؟

نه ننوشتم.

ولي ما مي‌گوييم كه شما نوشتي.

خب اگر نوشتم مي‌خواهم ببينمش الان. يعني خيلي آرزو دارم ببينمش.

وصيتنامه شما دست ما هست و ما مي‌خواهيم آن را به شما بفروشيم.

هر چند بفروشيد مي‌خرم.

ما اين وصيتنامه را مي‌دهيم به شما ببين.

وصيتنامه را كه باز مي‌كند امضاي خودش را پاي نوشته‌ها و شعر‌ها مي‌بيند و بي‌درنگ فرياد مي‌زند اين امضاي من است. تاريخ 19 دي ماه 1365. اين دستخط من است. اين شعر را هم كه از روي دست شهدا تقلب كردم. محمد بختياري مي‌گويد: اين وصيتنامه از دسته چك سفيدامضا هم براي من بيشتر ارزش دارد و اينگونه بعد از 29 سال محمد بختياري بار ديگر وصيتنامه‌اش را مي‌خواند.

*روزنامه جوان