ده پانزده تا تانک همینطوری از پا درآمد و بعد دشمن وضعیت را که اینطوری دید تانک‌هایش را کشید عقب و گذاشت روی دنده فرار! توپخانه عراق هنوز داشت مواضع ما را می‌زد، اما پاتک کاملاً دفع شده بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده می‌شد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.

این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و  اینگونه روایت می‌کند:

                                                  ***

آتش آنچنان سنگین و گوش خراش شده بود که دیگر داشتیم هم خفه می‌شدیم و هم کر! خط مثل جهنم شده بود چند تا از تانک‌ها تا سی متری مان جلو آمده بودند و تا اینجای کار فقط یکی‌اش را بچه ها زده بودند که داشت می‌سوخت.

آمدم پیش حمید و جریان را گفتم ما آرپی جی نداشتیم. یک قبضه از ارتشی‌ها گرفتیم و یکی هم از بچه‌های خودمان، جعفر هم یکی پیدا کرد و . .. مجید رضایی گفت: من هم بیام؟ که خواستم چند تا موشک آرپی جی بردارد و بیاید. می‌خواستیم حرکت کنیم که یکی از اصفهانی‌ها با آن لهجه قشنگش گفت من هم بیام؟ که جعفر هم به او گفت چند تا موشک بردارد و بلند شود راه بیفتد بعد یکی دیگر از بچه‌های اصفهان، که گفتم تو هم بلند شو موشک‌ها را بگیرد کولت‌ بیا شدیم سه نفر آرپی جی زن و سه نفر هم کمک و راه افتادیم.

اگر از روبرو می‌رفتیم دوشکاهایی که بالای تانک‌ها لحظه‌ای خاموش نمی‌شدند می‌زدندمان. گفتم توکل بر خدا! از بغل دستشان می‌رویم و راه افتادیم به سمت تل‌های خاکی که گویا قبلا سنگر خودرو و این جور چیزها بوده همین طور که مواظب بودیم راه را تکه تکه رفتیم جلو، از طرف پهلو تقریبا به تانک‌ها رسیده بودیم و حدود صد متر با آنها فاصله داشتیم راننده‌های تانک‌ها و دیگر خدمه‌هایشان زیر آن آتش سنگین که به راه انداخته بودند انتظار نداشتند آن طرف‌ها جنبنده‌ای پیدا بشود و به آنها حمله هم بکند این بود که تا آن حد جلو رفته بودیم و هنوز ماها را ندیده بودند.

گفتم: دو نفری برویم جلو، ببینیم چه کار می‌توانیم بکنیم و رفتیم تا پنجاه شصت متری تانک‌ها و پشت یک تل خاکی سنگر گرفتیم . جعفر یکی زد،‌اما نخورد به شنی تانک خورد و منفجرش نکرد حالا من آماده شدم و چند متری هم رفتم جلو و رسیدم تا سی چهل متری تانک‌ها، یک تانک دیگر هم من انتخاب کردم و به طرفش شلیک کردم که باز گرفت به شنی‌اش اما این بار از همانجایش آتش زد بیرون،‌ولی باز منفجر نشد.

دیدم جعفر از پشت سرم خودش را رساند در حالی که موشکی آماده روی آرپی‌جی‌اش دارد. اسلحه را گذاشت روی دوشش و همان تانکی را که قبلا زده بود - و تانک عین خیالش نبود - نشانه گرفت. این بار همین که شلیک کرد تانک با صدای مهیبی ترکید و کله‌پا شد. تا اینجای کار دو تا تانک زده بودیم ... پشت آخرین تل خاکی بودیم و جلوتر از آنجا تلی نبود. آنجا دشت صاف بود و همانجا تانک‌های دشمن مانور می‌دادند و جلوتر می‌خزیدند. مجید رضایی آمد پیشم.

-دایی، بده یکی را هم من بزنم.

آرپی‌جی را دادم و مجید از تل خاکی پرید رفت جلوتر که نفس در سینه‌ام حبس شد. از طرف پهلوی تانک‌ها تا بیست متری‌شان رفت جلو و درازکش خوابید روی زمین. اسلحه را روی دوشش میزان کرد و گرومب! ... تانک منفجر شد و کلاهکش پرید و درست همینجا بود که «صفحه چؤندی بیریول!!» (یک دفعه ورق برگشت!)

یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می‌شنوید؛ ... کاش آنجا بودید و می‌دیدید که بعد از منفجر شدن این سه تا تانک، عراقی‌ها چطوری از اوج حمله و یورش که تا چند قدمی پیروزی هم پیش آمده بودند بر حضیض ترس و وحشت افتادند و پا گذاشتند به فرار. بعضی‌هایشان از داخل تانک‌ها درآمدند، پریدند پایین و حالا ندو کی بدو! و خیلی‌های دیگر هم سر تانک‌ها را برگرداندند و از خودشان فقط دود سیاه غلیظی برجای گذاشتند.

ساعت حدود شش و نیم عصر بود که این وضعیت پیش آمد.

بچه‌ها هر چه موشک برده بودند به یک نحوی به تانک‌ها زدند و دود و آتش همه دشت را فرا گرفت.

-الکی هم که شده بگذار چند تایی هم من بزنم.

آن رزمنده اصفهانی این را می‌گفت و به قول خودشان «سنگ مفت - گنجشک مفت» بود...

گفتم: «دیگر نزنید. شاید دست بردارند و بروند،‌ما هم تانک‌های سالم را برداریم بیاوریم عقب.»

ولی گوش هیچکس بدهکار این حرف‌ها نبود و بازیگوشی از حد گذشته بود... عراقی‌ها فرار کردند و رفتند. ما هم برگشتیم به خط خودمان پشت خاکریز. بچه‌ها تکبیر می‌گفتند و خیلی خوشحال بودند. ما را بغل می‌کردند و می‌بوسیدند. اصفهانی‌ها و ارتشی‌ها پشت سر هم «دست خوش بابا، دست خوش!» می‌گفتند.

خسته شده بودیم. نه قدرت سرپا ایستادن داشتیم و نه نای حرف زدن.

نشستیم پای خوردن کمپوت‌هایی که ارتشی‌ها برایمان باز کرده بودند.

-بفرمایید؛ این هم هدیه شماها!

درجه‌دار به سربازهایش می‌گفت: «عرضه می‌‌خواهد؛ ... اینجور کارها عرضه می‌خواهد. ببینم، شماها هم چنین عرضه‌ای دارید؟!» و از اینجور حرف‌ها...

مجید خانلو گفت: «دیگر تیراندازی نکنید و بروید برای خودتان جان‌پناه درست کنید.» نمازمان را هم نخوانده بودیم که یکی از بچه‌ها گفت: «خورشید دارد غروب می‌کند.» و نمازمان را نشسته خواندیم.

با اینکه یکی از تانک‌ها به طرف مجید تیراندازی کرده بود اما باز بنا داشتیم برویم جلو، سوار همه‌شان بشویم و برشان گردانیم این طرف. با مجید خانلو مشورت کردیم و بنا شد نرویم تا وضعیت عادی شود (تانک‌های به جا مانده دشمن هنوز روشن بودند و در جا کار می کردند)...

عصر بود. هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که از طرف پشت سر - از دور - یک ماشین «خاور» که بارش تانکر پشتش بود، سنگین و سنگین پیش می‌آمد. در آن بزن بزن شدید که ماها پشت خاکریز به ارتفاع کمرمان،‌پناه گرفته بودیم، خاور بی‌خیال پیش می‌آمد؛ ... میان رمل‌های نرم بین راه هی بوکسباد کرد و هی آمد جلو؛ هی بوکسباد کرد و ... بالاخره رسید پیشمان.

-شربت،‌شربت!...

معلوم نبود مسئول تدارکات چرا آن ماشین پر از شربت را فرستاده بود میان جهنمی از آتش، چقدر هم بی‌خیال!

-بیا پایین بابا! حالا می‌زنندت.

نه خیر،‌اعتنایی نکرد و رفت که دور بزند.

-شربت! شربت! ...

دور که زد، حدود پنجاه متری ما بود که چرخ‌هایش رفت توی رمل‌ها و در نیامد و باز بوکسباد کرد و این بار در نیامد که نیامد و حالا ماشین از قسمت لاستیک به بالایش جلوی دید دشمن بود و راننده تقلا می‌کرد، تا اینکه تیر مستقیم تانک به تانکر عقب ماشین نشست و طوری مچاله‌‌اش کرد که شربت بنا کرد به ریختن و از شدت بریدگی و سوراخ زیاد شروع کرد به پس دادن هر چه توی دلش داشت و راننده - که جوانی بلندبالا و لاغراندام بود و از تیپ خودمان - تقلایش را زیادتر کرد؛ ... گوش به حرف بچه‌ها که نمی‌داد؛ اینها هم ولش کردند و هر کی ظرف داشت پیش آورد تا کمی شربت گیرش بیاید و هر کی نداشت کلاه آهنی آورد و گرفت زیر سوراخ ها...

با اینکه ماشین از جایش تکان نمی‌خورد، راننده‌اش دست بردار نبود و خسته‌مان که کرد آمدیم نشستیم یک گوشه و منتظر حادثه‌ای که پیش آمدنش قطعی بود. در یک لحظه رگباری از گلوله بر قسمت جلوی خاور وزیدن گرفت و همه چیز به یکباره تمام شد. چرخ‌ها از چرخیدن بازماندند و راننده از تقلا. رفتیم دیدیم که گلوله‌های دوشکا از پشت اتاق خورده و راننده شهید شده و افتاده روی فرمان.

این هم حادثه دیگری بود و آخرینشان، پیش از آن که بسته‌های نایلونی شام را یکی یکی از پشت وانتی که فرستاده بودند بگیریم و بخوریم و پشت خاکریز نیم وجبی نگهبانی بدهیم و بعضی‌ها هم بخوابند تا آن شب عجیب و غریب و به یاد ماندنی سحر شود.

یکی از تانک‌های عراقی که آر‌پی‌جی خورده بود و داشت می‌سوخت وسوسه‌مان می‌کرد تا برویم پیشش. شام را خورده بودیم و حالا با خودمان می‌گفتیم شعله‌های آتشی که از آن تانک بلند است کار دستمان خواهد داد؛ برویم خاموشش کنیم. با جعفر رفتیم. من یک کارتن برداشته بودم که پر از خاک می‌کردم و می‌دادم دست جعفر که روی شنی تانک ایستاده بود و او هم می‌ریخت روی آتش که ان‌شاءالله خاموش شود!

مجید خانلو آمد پیشمان.

-پسر، چی کار دارید می‌کنید؟ بیایید پایین حالا منفجر می‌شود. چرا بازی درمی‌آورید!؟ آمدیم پایین و با هم برگشتیم عقب و یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید که تانک منفجر شد و چه منفجر شدنی!

جعفر گفت: «چیزی نمانده بود پور شویم.»

گفتم: «آه بابا! ما که عقل درست و حسابی نداریم.»

صبح شد. چشم که باز کردم حسین رجب‌زاده را دیدم که اسلحه‌اش را گرفته بود رو به عراقی‌ها و جدی جدی بالای خاکریز نشسته بود. صدایش کردم. سرش را برگرداند. دیدم زیر چشم‌هایش به سیاهی می‌زند و عنقریب است که بیفتد. گفتم: «حسین، تو نخوابیدی؟»

گفت: «نه، همه خوابیده بودند، ترسیدم یک وقت عراقی‌ها بیایند جلو.»

-آخه اقلا ...

گفت:‌«دایی، سرم بدجوری درد می‌کند.»

بلند شدم و یک تکانی به خودم دادم و گفتم: «برو نمازت را بخوان و یک گوشه بگیر بخواب.»

... حالا دیگر آفتاب آمده بود بالا و هنوز هیچ خبری نبود. می‌توانستیم سرپا بایستیم و به این فکرها باشیم که اگر دیر بجنبیم عراقی‌ها تکانی به خودشان خواهند داد تا بیایند و تانک‌هایشان را بردارند ببرند. از مجید خانلو اجازه خواستیم و او محول کرد به خودمان که هر طوری صلاح می‌دانیم برویم سر وقت تانک‌ها. رفتیم و با رعایت اصول مخصوص به خودمان رسیدیم کنارشان. ما پیش تانک‌ها بودیم و طرف خط عراقی‌ها خبری نبود و این سمت ستونی از سرهای بچه‌ها، بالا آمده از پشت خاکریز خودمان، صف کشیده بودند و منتظر، که چه خواهیم کرد.

پیش تانک‌ها که رسیدیم حمید حسین‌زاده و چند نفر از بچه‌ها به همراه دو نفر سوسنگردی - که همکارمان بودند - هم سر رسیدند.

-شماها چرا آمدید؟!

گفتند: «آمدیم دیگر!»

.. آنجا یک ماشین جیپ فرماندهی گیر ما آمد و یک «پی‌ام‌پی» و یک نفربر دیگر، به اضافه یک تانک که با پای خود راهش را کج کرده بود و از پشت خاکریز ما سر درآورده بود. ماجرا این بود که اول یکی از بچه‌های سوسنگردی جاسم- یک نارنجک انداخت داخل لوله یکی از تانک‌ها،‌ بعدش نفهمیدم چه شد که برجک و لوله تانک شروع کرد به چرخیدن، که ترسیدیم و جعفر با یک گلوله آرپی‌جی قضیه را حل کرد. بعد هم بچه‌ها ریختند سرتانک‌ها تا اسیر گیر بیاورند که کسی نبود. بعد هم رفتیم سروقت یکی دو تا سنگر سقف دار که داخل یکی‌اش هندوانه نصفه نیمه با کارد رویش بود و معلوم می‌کرد عراقی‌ها شب را آنجا بوده‌اند. و یک سنگر دیگر که پتوهای گشوده و تمیزی داشت و باز همان حکایت، که عراقی‌ها آنجاها را به تازگی ترک کرده‌آند و بعدش هم من، که آن ماشین جیپ فرماندهی را پیدا کردم با چند تا آنتن بی‌سیم علم شده بر رویش و پریدم سوارش شدم.

-جعفر، بیا تا بچه‌ها این را هم منفجر نکرده‌اند برش داریم ببریم.

اعتنایی نکرد و باز سرمان گرم کارها شد تا اینکه کمی دورتر از چشم بچه‌ةا رفتم سوار جیپ شدم، روشنش کردم و گازیدم به سمت خاکریز خودی!... نه خیر، خیلی دور نشده بودم که یک موشک از بالای سرم رد شد.

-اه، این از کجا آمد؟!

کمی مکث کردم و باز راه افتادم. این بار یک موشک دیگر آمد و مثل قبلی، ولی این بار کمی هم نزدیک‌تر، و رد شد.

ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم. دقت کردم دیدم جعفر است که موشک سومی را هم آمده می‌کند تا بزند.

-جعفر، ... ماشاءالله بابا، ماشاءالله! پسر، تو کوری؟!

آرپی‌جی را گذاشت زمین و گفت: «از کجا باید می‌شناختمت. فکر کردم عراقی‌ها سوارش شده‌اند. خوب شد پیاده شدی.»

خلاصه، این همان ماشین جیپ بود، ... و بچه‌ها بقیه تانک‌ها و ادوات را با لودری که مجید به زور از ارتشی‌ها گرفته بود یدک‌کش کردند و آوردند عقب. مال تیپ‌ ما همان‌هایی شد که گفتم و تانک‌ها را هم- که از نوع تی‌72بودند-بچه‌های تیپ امام حسین آمدند کشیدند و بردند برای تیپ خودشان.

هنوز اتفاقی نیفتاده بود و موقعی هم که در کار جمع‌آوری غنایم زرهی بودمی بچه‌ها مثل مور و ملخ ریخته بودند میان دو خط و انگار نه انگار که همینجا دیروز و دیشب مثل جهنم شده بود و آن «خاور» که شربت آورده بود با راننده‌اش تا سه را بشماری تیرباران شده بودند...؛ دشمن چه قصدی داشت نمی‌دانستیم؛ اما خیلی طول نکشید و آن را هم فهمیدیم.

حدود دو ساعت گذشت. نزدیک‌های ظهر بود که مجید خانلو آمد، گفت: «آقا مهدی گفت به شماها بگویم بروید ببینید آن جلوترها چه خبر است.»

باز سوار موتورهایمان شدیم. من حسین رجب‌زاده را سوار کردم و جعفر هم احمد علوی را. من از همان خاکریز بریده راه افتادم و جعفر هم از همان قسمت که تانک‌ها را زده بودیم. جعفر از ما جلو زده بود که باز همان قصه چند روز قبل پیش آمد و دیدیم با سرعت هرچه تمام‌تر برمی‌گردد. به ماها که رسید نگاه داشت و داد زد:«برگرد!»

-چرا؟.. چه خبر شده؟

گفت: «تانک‌های عراقی این بار هم آرایش گرفته‌اند و دارند می‌آیند.» برگشتیم. مجید خانلو به نیروها آماده باش داد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که پذیرایی شروع شد! عراقی‌ها با هرچه که دم دستشان بود شروع به آتشبازی کردن و بعد هم تانک‌هایشان در آن دور دورها از جا کنده شدند(با دوربین می‌دیدیم) و به سرعت پیش آمدند. از این طرف هم بچه‌های ما با آرپی‌جی‌هایشان آماده استقبال شدند؛ اما این بار سراغ ما نیامدند و دویست سیصد متر مانده به ما پیچیدند و رفتند سراغ خط ارتشی‌ها. عراقی‌ةا با تیرهای مستقیم تانک‌هایشان سر برجک پاسگاه (زید) را پرانده بودن دو باز هم می‌زدند و گویا این بار هدفشان تصرف پاسگاه بود.

مجید خانلو گفت:‌«این بار مثل اینکه سعادت نداشتیم. عراقی‌ها تشریفشان را بردند آن طرف.» تانک‌ها همینطوری از روبروی ما نیم دایره‌آی را دور می‌زدند و پیش می‌رفتند و از آن طرف هم ارتشی‌های ما با چند تا تانک چیفتن که داشتند اینها رامی‌زدند.

همین که تانک‌ها به خطر نزدیک شدند ارتشی‌ها با تمام سلاح‌هایشان عکس‌العمل نشان دادند و کمی بعد عراقی‌ها تانک‌هایشان را کشیدند عقب...

-آهان! عراقی‌ها ضعف اینها را پیدا کردند. آنها باز هم بر می‌گردند. این را یکی از بچه‌های ما گفت و هنوز ربع ساعت از عقب‌نشینی عراقی‌ها نگذشته بود که باز پیدایشان شد و این بار با سرعت تمام به طرف پاسگاه هجوم بردند.

مجید خانلو گفت:‌«بچه‌ها، بلند شوید  بروید به کمک ارتشی‌ها.»

ما هم - چند نفر- بلند شدیم و فوراً خودمان را رساندیم. رفتیم پیش فمراندهشان که یک سروان بود. گفتم: «اخوی، بگذارید بیایند جلو بعد بزنید.»‌

-کجا بیایند جلو! می‌خواهید بیایند از ما هم رد بشوند بروند پشت سرمان؟!

-الکی می‌زنید. اینطوری به هیچ کدامشان نمی‌خورد.

ناراحت بود، اما خودش را کنترل کرد و گفت: «ما می‌خواهیم دفعشان کنیم، همین!»

-بنده خدا! چی‌چی را دفعشان کنیم؛ اینها اگر دفع بشوند باز دوباره بر می‌گردند. بگذارید بیایند جلو بزنیدشان...»‌

این بار حوصله‌اش سر رفت.

-اگر آمدند طرف شما، شماها بزنیدشان!

این حرفش جواب قشنگی داشت؛ گفتم:«مگر ندیدید دیشب چه بلایی سرشان آوردیم. اسیر گرفتیم، تانک هم گرفتیم.»‌

-ما تانک داریم، مال آنها را هم لازم نداریم!

خب،‌ این هم حرفی بود. اما عراقی‌ها در کار پیشروی بودند...

به مجید خانلو گفتم:‌«اگر به اینها کمک نکنیم خط ما هم سقوط خواهد کرد.»‌مجید نیروهای اصفهانی را که نیرهای آزاد بودند و برای توجیه شدن به منطقه پیش ما آ«ده بودند مأمور کرد به ارتشی‌ها کمک کنند که رفتند از ارتشی‌ها«خط» تحویل گرفتند و پنجاه شصت نفری در سمت راست پاسگاه مستقر شدند.

تانک‌های عراقی از مقابل خط ما پاسگاه را زیر آتش داشتند، کمی بعد، از جا کنده شدند و پاتک اصلی‌شان را شروع کردند و خیلی طول نکشید که ترس برمان داشت. تانک‌ها تا جایی پیش آمده بودند که نزدیک بود از پشت پاسگاه سر در بیاورند، اما یک دفعه سروکله بسیجی‌های اصفهانی پیدا شد و آن وقت گلوله آرپی‌جی بود که از هر طرف به سوی تانک‌های دشمن-که تا منطقه غیر قابل تحملی پیش آمده بودند-شلیک شد. بچه‌های اصفهان در بعضی جاها حتی گذاشته بودند تانک‌ها از کنارشان رد شوند و آن وقت از پشت سر تانک سر درآورده بودند و در‌آن حال راننده تانک دشمن قاتی نکند چه کند!

ده پانزده تا تانک همینطوری از پا درآمد و بعد دشمن وضعیت را که اینطوری دید تانک‌هایش را کشید عقب و گذاشت روی دنده فرار!... توپیخانه عراق هنوز داشت مواضع ما را می‌زد، اما پاتک کاملاً دفع شده بود. بعد باز آن سروان را دیدم و این بار در گوشی گفتم: «اخوی، کیف کردی؟!» که خندید و من هم.

آن روز گفتند: «اگر عراقی‌ها جلو نیایند، امشب عملیات خواهیم کرد.» این کار انجام شد،‌ با سه گردان نیرو از تیپ ما به اضافه یک گروهان از ارتش، که با هم ادغام شده بودیم. ما چند نفر نیروی اطلاعات عملیات هم قاتی گردان مصطفی خمینی وارد عمل شدیم که نتیجه خاصی به دست نداد و با شهید و مجروح شدن چند نفر از ماها و کشته شدن بسیاری از نیروهای دشمن که بیشترشان را موقع برگشتمان،‌ با لودر و با اسلحه زدیم و از بین بردیم، برگشتیم سرجای قبلی‌مان-پاسگاه زید- و آنجا «غیر اوتوردوق باتمان گلدوق!» (اگر جُنب نخوریم سنگین‌تریم!)- اینجوری‌ها بود که «عملیات رمضان» تمام شد.
منبع: فارس