سید محمد هاتف متولد 1349 چهارشنبه 8 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه به شهادت رسید و 10 سال بعد پیکرش را به خانه بازگرداندند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می‌خوانید برگرفته از کتاب «از معراج برگشتگان» حمید داودآبادی است که نه صحنه‌های فجیع و شکننده‌ی جنگ و نبرد بی‌امان که از دوستی‌ها، رفاقت‌ها و معنویات در اوج جنگ با یکدیگر برگرفته شده است:

خاصیت جبهه این بود که زمان‌ها را کوتاه می‌کرد و دوستی‌ها را محکم. چه بسا که اکثر آشنایی‌ها و دوستی‌ها، در مدت بسیار کم حضور در جبهه حاصل می‌شد.

طی چند روز اول که در دسته‌ی 3 بودم با تعداد زیادی از رزمندگان آن دسته آشنا شدم؛ از جمله «محمد جوهری» معاون دسته، «ستار امینی» (متولد 1347 دوشنبه 6 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه به شهادت رسید) معاون دوم دسته، «مسعود کارگر» (یک شنبه 5 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 سه راه مرگ شلمچه به شهادت رسید) و «محبی» بی‌سیم‌چی و ... از بچه‌های با صفا و پاک دسته که خیلی علاقه داشتم هر چه زودتر در مدت کم حضور در آن جا با او آشنا شوم، «سید محمد هاتف» بود. او با «جعفری»، «یمینی فر» و «غفاری» هم سنگر بود. سنگرشان حال و هوای خاصی داشت.

بهمن 1365 عزیمت از پادگان دو کوهه به طرف اردوگاه کارون

از سمت راست: شهید سید محمد هاتف - شهید سید مجید طحانی - حمید داودآبادی - محمد جوهری

نمازها را به امامت جعفری و گاهی اوقات هاتف می‌خواندند. شب‌های جمعه، دعای کمیل‌شان به راه بود و نوای زیارت عاشورا هر روز صبح از سنگرشان به گوش می‌رسید. همواره به اخلاص و ایمان بچه‌های آن سنگر غبطه می خورم.

یک روز در تدارکات که جنب سنگر اجتماعی پایین تپه قرار داشت، کنار «حسین شریفی» مسئول تدارکات دسته نشسته بودم. انگشتری که در دست داشت، چشمم را گرفت. وقتی آن را گرفتم و در انگشت کردم، گفتم: صلواتش را بفرست.

ولی شریفی اصرار کرد که انگشتر را پس بدهم، چون امانت است. پرسیدم: مال کیه؟

گفت: برادر هاتف.

تا گفت هاتف، گفتم: «خب هیچی دیگه، اصلا بهت نمی‌دم. اگه اومد سراغش، بگو دست منه، منم انگشتر را به کسی نمی دهم.»

ساعتی بعد هاتف به سنگرمان آمد. سعی کردم بی خیال باشم. آمده بود غذای سنگرهای داخل کانال را بدهد. نیروی تدارکات نبود، ولی هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. انگشترش را خواست که باب شوخی را گشودم. سرانجام قرار شد انگشتر چند روزی پهلوی من بماند و همین شد مقدمه‌ی دوستی محکم و شیرین و در عین حال بسیار کوتاه که هر روزش به اندازه‌ی یک قرن ارزش داشت. من و سیامک به عنوان پاس بخش شب در کانال بودیم. یکی از شب‌ها پست هاتف ساعت 8 تا 10 بود. و پاس بخشی من از ساعت 9 تا 12. در سنگر خوابیده بودم. خوابم که نمی‌برد، کنار سیامک دراز کشیده بودم. نمی دانم چرا، اما بی تاب بودم. این احساس را قبلا هم در جبهه زیاد داشتم؛ نسبت به آنهایی که چندی پس از آشنایی‌مان به شهادت می‌رسیدند. این حالت همانی بود که در آخرین ساعات نسبت به مصطفی کاظم زاده داشتم یا در آخرین وداع با سعید طوقانی ...

طاقتم طاق شده بود. سیامک که می‌دانست و می‌فهمید ناراحتی من از چیست، گفت: نترس بابا، این جا خبری نیست. کسی چیزیش نمی‌شه.

حرف را کشیدم به هاتف که سیامک گفت: «اتفاقا منم فکرش بودم. پسر خیلی خوبیه. سنگر باحالی دارند. همه‌ش نماز جماعت و دعا. منم خیلی ازش خوشم اومده. مخصوصا که سید هم هست.»

محل استراحت ما با سنگر شماره‌ی 2 که هاتف در آن نگهبان بود، فاصله نداشت. ناگهان صدای انفجار خمپاره‌ای سنگر را لرزاند. انگار از کابوس وحشتناک پریده باشم. سراسیمه پوتین‌ها را به نوک پا کشیدم و به طرف سنگر دویدم. نفهمیدم چه طوری کانال را دویدم. هاتف همچنان آرام و خونسرد روی بلوک سیمانی کف سنگر نشسته بود و جلو را می‌پایید. بوی تخم مرغ گندیده‌ی ناشی از انفجار خمپاره‌، در فضا پیچیده بود. مرا که دید، با لبخندی نگاه به ساعتش کرد و گفت: چی شده؟ هنوز که پستت نشده.

***

آخرین یادگاری از شهدا

خیلی دوست داشتم از محسن کردستانی عکس بگیرم. بهترین بهانه هم این بود که دوربینم را به دست گرفتم تا از بچه‌های دسته عکس بگیرم. به سنگر آنها که رسیدم، صدای‌شان کردم که آمدند بیرون. اتفاقا ستار امینی هم پیدایش شد. فکر جالبی به ذهنم رسید. بوجاریان، کردستانی و امینی را کنار هم قرار دادم و یک عکس با حال سه نفره از آنها گرفتم. سپس خطاب به هر سه‌شان گفتم:

- این عکس را روی حجله‌ی هر سه‌تایشان می‌زنم و کاری می‌کنم که همه بخندند. به همه می‌‎گویم که هر سه‌ی شما متولد 1347 هستید.

دی 1365 ارتفاعات قلاویزان مهران - از راست: شهید محسن کردستانی، شهید احمد بوجاریان و شهید ستار امینی که یک ماه بعد هر سه در شلمچه جاودانه شدند.


شهید سید محمد هاتف

خودم هم پهلوی آنها ایستادم و چند تایی عکس گرفتم. شفیعی و بقیه‌ی بچه‌ها را هم آوردم و مقابل پتوی رنگی داخل سنگرمان ازشان عکس تکی گرفتم. از سیداحمد یوسف هم عکسی در کانال گرفتم. هاتف که آمد، فرم سپاهم را از ساک درآوردم و با وجود این که برای او گشاد بود، تنش کردم و عکس تکی ازش گرفتم.

***

5 ساعت زیر آتش خمپاره دشمن

پیشانیم به اندازه‌ی امواج دریای طوفانی، چین و چروک برداشته بود. اصلا همان طور مانده بود. چشمانم هر آن ریز و گوش‌هایم تیز می‌شدند تنها به انتظار آمدن خمپاره. جرات نگاه کردن به آسمان را نداشتم. خودم را به آن قسمت از سنگر کشاندم که پلیت و خاک رویش بود. سعی کردم خوابم ببرد. نمی‌دانستم چه کار بکنم، بخوابم یا بیدار بمانم. اگر خوابم می برد که نمی برد، خوب بود. نمی‌ترسیدم و اگر خمپاره‌ای داخل سنگر می‌آمد و کشته می‌شدم، چیزی حالی‌ام نمی شد، ولی باید بیدار می‌ماندم، چون مثلا پاس‌بخش بودم.

چشمم به پلیتی افتاد که فقط یک کمی خاک رویش بود. خیالم پرواز کرد به آن دورها، به شهر، به تهران، به خانه، به خانه‌هایی با سقف‌های بتونی بلند. در سنگر اما سقف آن قدر کوتاه بود که نشستن هم مشکل بود. آن جاها چه سقف های محکم و خوبی داشتند!

صدای بچه‌هایی که نظری را از داخل سنگرش به عقب می بردند، تکانم داد و خوابم را که هیچ خستگی ای را در نمی برد، پراند. بلند شدم و نگاه کردم. خمپاره نزدیک سنگرش خورده بود. خودش و همسنگرش مجروح شده بودند. حالا دیگر سنگرشان خالی مانده بود، ولی همچنان در سنگر نشستم.

نماز صبح را نشسته، با تیمم بر خاک سنگر به جا آوردیم. تیمم با دست‌هایی خون آلود و گلی. آسمان سیاه بود و دودآلود.

آتش که از ساعت سه و نیم شب شروع شده بود، ساعت هشت و نیم صبح ملایم شد و چه بسا پایان یافت. این بدترین زنگ خطر برای پاتک بود. دشمن در حدود 5 ساعت بارش خمپاره و توپ و کاتیوشا و موشک های میان برد و ... تنها و تنها بر روی خاکریزها و دژ خط مقدم، به خیال این که همه را از بین برده است، خود را آماده‌ی فتح زمینی سوخته می کرد. با تفکر به آنچه در ساعاتی پیش سرمان می بارید، احساس می کردم تنها بازماندگان در خط فقط ما هستیم. خط ساکت بود. عارفی را دیدم که آرپی جی به دست طرف تانک سوخته می رود.

به طرف پست امداد راه افتادم. سیامک هم با من بود. از کنار سنگری رد شدیم که کاتیوشا کنارش خورده بود و گل و لای آن را پر کرده بود. رو به سیامک کردم و گفتم: «خدا رحم کرد کسی توش نبوده وگرنه داغون می‌شد.» و به سنگر پست امداد رفتیم. چندتایی از بچه‌ها که مجروح بودند، به انتظار آمبولانس روی خاکریز دراز کشیده بودند. آه و ناله خفیف‌شان به گوش می‌رسید که سعی می‌کردند به گوش بچه‌ها نرسد. شاید به این دلیل بود که باعث تضعیف روحیه‌ی آنان نشود.

سراغ هاتف را از رزمندگان گرفتم، اما در دژ نبود. به خاکریز عقب رفتم، آنجا هم نبود. بوجاریان هم نبود. فکر کردم که حتما مجروح شده‌اند و رفته اند عقب، ولی حاج تیموری که پای هاتف را بسته بود، او را می‌شناخت و گفت: نه؛ هاتف توی مجروح‌های دیشب نبود.

پاتک دشمن شروع شد. کامیون‌های پر از نیرو، مقابل دژ می‌ایستادند و نفرات دشمن از آن پیاده می‌شدند. تعداد کامیون ها زیاد بود. در دلم هراسی افتاد؛ هراسی تلخ و ناخودآگاه. هنوز کامیون ها درست سرجایشان نایستاده بودند که ناگهان غرشی مهیب بالای سرمان شنیدیم. یک فروند هواپیمای اف 4 خودمان همچون عقاب در ارتفاع بسیار کم، از بالای خاکریز گذشت و به طرف انبوه کامیون‌ها و نیروهای عراقی هجوم برد.

در مدت کوتاهی، جهنمی از آتش و خون به وجود آورد که دود ناشی از آن مانع شد تا به طور واضح شاهد قضیه باشیم. پس از بمباران و هنگام بازگشت، تازه ضد هوایی‌های عراقی شروع کردند به شلیک، اما دیگر چه فایده؟ هواپیما در ارتفاعی بالا گذشت و به عمق خاک ایران برگشت.

پاتکی که شاید می رفت تا نیروهای خسته و کوفته از آتش شب گذشته را غافل گیر کند، با شکستی الهی روبرو شد. در دلم به شجاعت و رشادت خلبانان آفرین گفتم.

سیامک به طرف من آمد و گفت: «حمید از هاتف و بوجاریان خبر داری؟»

- نه، چه طور مگه؟

- اون سنگر رو که کاتیوشا خورده بود بغلش و گل اومده بود روش، دیدی که؟ اگه یادت باشه، هاتف دیشب گفت من و بوجاریان با هم می‌رویم آنجا می‌خوابیم. یادت آمد؟

کمی فکر کردم، دیدم درست می گوید. اصلا حواسم نبود. پس آنها در آن سنگر ... گفت: هر دو تایشان کنار هم خوابیده بودند که کاتیوشا به سنگر برخورد کرده و گل و خاک روی سنگر را فرا گرفته است. همان طور خاک شدن و شهید شدن!

بغض گلویم را گرفت. باورم نمی شد. همان سنگری بود که صبح از کنارش رد شدم و گفتم: خدا را شکر کسی در آن نبود. حالا می‌شنیدم که هاتف و بوجاریان زیر آن شهید شده اند. هر دو آرام خفته بودند.

سیامک گفت: دوربینت را بده بروم از آنها عکس بگیرم.

دوربین را از جیبم درآوردم و به سیامک دادم. سیامک رفت و من همچنان گوشه‌ی سنگر نشستم. سیامک برگشت و گفت: بابا این چه دوربینیه؟ هر کاری کردم دکمه‌اش را فشار بدم، نرفت پایین. دستی به آن زدم. شاسی دوربین آزاد شد و سیامک دوباره رفت، اما لحظه‌ای بعد باز برگشت. ناامیدتر از دفعه‌ی قبل، دوربین را گرفتم و گفتم: «مثل اینکه دلش گرفته و حال نداره عکس بگیره.»

این دومین باری بود که دوربین به گرفتن عکس رضایت نمی داد. چند متر دورتر از اجساد شهدا کار می‌کرد، ولی بالای سر آنها خراب می‌شد و دکمه‌اش از کار می‌افتاد.

سید محمد هاتف متولد 1349 چهارشنبه 8 بهمن 1365 در عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه به شهادت رسید و 10 سال بعد پیکرش را به خانه بازگرداندند.

منبع: دفاع پرس