کد خبر 43412
تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۴

آزمون کنکور مثل عمليات نزديک بود. يک نفر از قسمت آموزشي ـ عقيدتي رفت و با فرمانده دسته صحبت کرد که مي‌خواهيم اينها را براي امتحان ببريم. فرمانده گفته بود: عمليات هم امتحان است.اگر اينها بروند، غير از اينکه ممکن است به عمليات نرسند، از نظر امنيت اطلاعاتي ه

به گزارش مشرق به نقل از فارس، امتحان ، امتحان است . حالا چه کنکور باشد چه امتحان الهي. هر چي هست بايد قبول بشي. رد شدن در هر کدومش مصيبت داره. حالا کنکور ميشه سالي ديگه هم شرکت کرد اما در امتحان الهي رد شدن يعني ...
اين مطلب براساس خاطرات برادران «عباس احسان‌فر» و «مجتبي غلامي» درباره شرکت در کنکور پيش از عمليات «کربلاي1» است که نظرشما را به آن جلب مي کنم:

دو، سه روز به عمليات مانده بود و ما در خط مقدم بوديم. در خط اعلام کردند که هر کس مي‌خواهد کنکور بدهد بيايد. حدود سيزده تا پانزده نفر بوديم که قصد شرکت در کنکور داشتيم. پيش از اين که به منطقه بياييم، ثبت‌نام کرده بوديم. فکر مي‌کرديم که بعد از جنگ چه طور بجنگيم. اين بود که ادامه تحصيل برايمان بوي خدمت و جهاد مي‌داد. ما دوستان، برادران و هموطنمان را ديده بوديم که چطور کشته شدند و جان دادند. نه مي‌توانستيم بي‌خيال اين دشمن شويم و نه راه و هدف اين عزيزان را فراموش کنيم.

حالا هر چند احتمال مي‌داديم که نمره‌مان نمره بالايي نخواهد شد، اما نيت و انگيزه‌مان تنها يک قبولي ساده و شغل آينده نبود. آزمون کنکور مثل عمليات نزديک بود. آن زمان قسمت آموزشي ـ عقيدتي، در خصوص تحصيل بچه‌ها هم کار مي‌کرد. يک نفر از آنجا رفت و با فرمانده دسته صحبت کرد که مي‌خواهيم اينها را براي امتحان ببريم. فرمانده گفته بود: عمليات هم امتحان است و اين‌ها داوطلبانه آمده‌اند؛ اما اگر اينها بروند، غير از اينکه ممکن است به عمليات نرسند، از نظر امنيت اطلاعاتي هم خروجشان درست نيست و جاي گزيني نيرو هم کار چندان ساده‌اي نيست.

بالاخره با صحبت و اصرار از بچه‌ها قول و تعهد گرفتند که به کسي خبر ندهند که کجا هستيم و مي‌خواهيم چه کار بکنيم. ما هم قول داديم که قبل از آغاز عمليات، خودمان را برسانيم. قبول کردند که براي کنکور به انديمشک برويم. چند نفر از بچه ها از شوق عمليات و اين که نکند جا بمانند، کلا کنکور را بي‌خيال شدند؛ شديم نه نفر که مي‌خواستيم با يک ميني‌بوس به انديمشک برويم.

ساعت ده شب بود که به سه راه چنگوله رسيديم.دژبان گفت: چون جاده ناامن است، نمي‌گذاريم برويد. ما قضيه کنکور و زمانش را برايش توضيح داديم، اما او بدون توجه به اصرار ما گفت: من نمي‌دانم به من گفته‌اند که کسي را نگذاريم برود.

راننده‌مان گفت: پس شما بمانيد، من ان‌شاء‌الله ساعت هشت شما را مي‌رسانم انديمشک، نگران نباشيد و خودتان را نبازيد.

مجبور شديم تا صبح همانجا بخوابيم. چهارونيم صبح بود که راننده آمد و راه افتاديم. حدود سه ساعت و نيم تا انديمشک راه بود. راننده هم جدا مردانگي کرد و يک ربع به هشت ما را به مقرمان در انديمشک رساند. تا کارت‌ها را آوردند، ساعت هشت شد، محل امتحان هم در پنج کيلومتري انديمشک، پادگان دو کوهه بود که تا آنجا حدود نيم ساعت راه بود. راننده با سرعت حرکت کرد و ما را ساعت هشت و ربع گذاشت پادگان، اما جلسه شروع شده بود. رفتيم سر جلسه امتحان و شروع کرديم به پاسخ دادن.

موقعي که امتحان مي‌داديم، حواسمان به اين بود که امتحان زودتر تمام بشود. بعد از امتحان آمديم و سريع راديو را باز کرديم. به اخبار گوش مي‌کرديم که نکند عمليات شروع بشود و ما بمانيم.

فوري با ميني‌بوس برگشتيم. اول رفتيم مقر لشکر 27 محمد‌رسو‌الله (ص)، حالا بايد در امتحان عمليات شرکت مي‌کرديم. از جمله کساني که روي اين مسئله پافشاري مي‌کردند، آقاي «محسن نوحه‌خوان» از مسئولان دسته و آقاي «مؤمن» بودند. آقاي «کرباسي و جمال يوسفي، ميررضي و گودرزي» هم به شدت براي شرکت در عمليات بي‌تابي مي‌کردند؛ مثل بي‌تابي شرکت در کنکور، که اين چهار عزيز، شهيد و پذيرفته حق شدند. يکي ديگر از بچه‌ها هم بود که شهيد شد؛ اسمش را فراموش کرده‌ام.

به مقر لشکر که رسيديم، هيچ کس نبود و همه رفته بودند براي عمليات، تمام محوطه مثل شهر ارواح بود. قبلا همه کانکس‌ها پر بود، مي‌گفتيم و مي‌خنديديم، حالا هيچ کس نبود به جز انتظامات. از يک طرف دلمان شور مي‌زد که عمليات شروع مي‌شود، از يک طرف هم اميدوار بوديم که عمليات موقعي شروع مي‌شود که ما خودمان را مي‌رسانيم.

شب شهيد گودروزي گفت: اگر ماشيني هم نيايد، پياده مي‌رويم.
ناصر فيض خيلي شوخ طبع بود. گفت: بياييد تا صبح نخوابيم؛ والا تا صبح خواب عمليات مي‌بينيم. بياييد يک جوري سر کنيم که اين فکر از سرمان بيرون برود.
خلاصه تا ساعت يازده ايستاديم، بعد رفتيم محور پرسيديم: هيچ ماشيني به خط نمي‌رود؟ گفتند: نه! ماشين‌ها رفته‌اند و تعداد شما هم زياد است، با سواري نمي‌توانيد برويد.
حالا از شانس ما يک اتوبوس قبلا نيرو آورده بود و آنجا مانده بود. يکي از برادرها گفت: ببينيد مي‌توانيد اين اتوبوس را جور کنيد.
شهيد گودرزي زبان خوشي داشت. گفت: من خودم او را راضي مي‌‌کنم، شما بگوييد راننده کجاست؟
راننده را که پيدا کرديم، گفت: من مأموريتم تمام شده و بايد برگردم.
گودرزي گفت: شما بيا برويم، هر چه گفتند و هر مسئله‌اي پيش آمد با من.

بالاخره او را راضي کرد و راه افتاديم. راننده اتوبوس هم مشخص بود که هنوز آن منطقه را نرفته است. خلاصه چهار پنج نفري با او صحبت کرديم تا متوجه نشود که کجا هستيم و دقيقا کجا مي‌رويم؛ چون اگر به او مي‌گفتيم جاده بسته است و تامين نيست، احتمال زياد داشت که بگويد، تا صبح نشود، من نمي‌روم.

وقتي رسيديم مقر، پنج صبح بود. مسيري که طرف رودخانه گاوي و منطقه عملياتي مي‌رفت سه، چهار جاده بود که بلد نبوديم. فيض مي‌گفت: اين سخت‌ترين سؤال چهار گزينه‌اي اين عمليات است بايد بزنيم به دل شانس.
اولين جاده را که رفتيم، ديديم لهجه رزمنده‌ها شمالي است پرسيديم: گردان حضرت رسول‌(ص) کجاست؟
گفتند: گردان حضرت رسول (ص) نداريم.
به خاطر همين برگشتيم و جاده بعدي را رفتيم. آنها هم لشگر 27 بودند. مجتبي غلامي را که جمعي اين گردان بود، پياده کرديم و دوباره برگشتيم. خلاصه پرسان پرسان رفتيم تا رسيديم به لشکر 17 علي‌بن ابي‌طالب(ع). اتوبوس جلوي مقرنگه داشت. يک تويوتا گرفتيم، سوار شديم و رفتيم طرف رودخانه که چادر بچه‌ها بود. ديديم يک جمعي دارند متفرق مي‌شوند. گفتيم: چه خبر بوده؟
يکي از بچه‌ها گفت: فرمانده لشکر 17، آقاي غلامرضا جعفري صحبت مي‌کرد، بعدش هم آقاي آهنگران مداحي کرد.
پرسيديم: آقاي جعفري از عمليات چي گفت؟
گفت: بياييد چادر تا بگويم.
رفتيم چايي خورديم و يک مقدار استراحت کرديم. گفتند که شب ان‌شاء‌الله گردان‌ها مي‌روند براي عمليات خدا را شکر کرديم. اگر نصف روز ديرتر مي‌آمديم، بچه‌ها رفته بودند و ما جا مانده بوديم.

بعدا که به شهرمان برگشتيم و با نازپرورده‌ها و خيلي از افراد ديگر رتبه‌مان را مقايسه مي‌کرديم، درصد اختلافمان خيلي نبود؛ يعني نمره را تقريبا آورده بوديم.

از آن نه نفر، سه چهار نفرشان قبول شدند. داوود گودرزي که شهيد شد، يکي از قبولي‌ها بود. يکي ديگر از شهدا هم گويا دانشگاه صنعتي شريف قبول شد. آقاي مومن هم تربيت معلم قبول شد؛ اما بعد از قبولي دوباره به جبهه آمدند و از مرخصي تحصيلي استفاده کردند. من هم اگر درست تعيين رشته مي‌کردم شايد جزو قبولي‌ها بودم.

با اين که شرايط خواندن برايمان مهيا نبود و چندان نخوانده بوديم، همين طور امتحان داديم. اين راهي بود براي اينکه بعدا بتوانيم راه خدمت داشته باشيم. البته بعدا دوباره کنکور دادم و ادامه تحصيل دادم.

من روحيه تحصيلي‌ام را از يک شهيد بزرگوار گرفتم که دکترايش را گرفته بود. اصرارش مي‌کردند که تو درس خوانده‌اي، بايد بروي عقب و در بهداري خدمت کني. حيف است تو شهيد بشوي. کاري که از تو در بهداري بر مي‌آيد، هر کسي توانايي‌اش را ندارد. مي‌گفت: اکثر اينها که دارند اينجا مي‌جنگند، يک توانايي بهتر از جنگيدن هم دارند. اگر هر کس بخواهد در اين شرايط برود دنبال مهارت خودش، اين جلو خالي مي‌ماند. خط مقدم بالاترين افتخار و علاقه من است...

بهش گفتند: مجروح مي‌شوي، قطع عضو مي‌شوي، ديگر نمي‌تواني خدمت کني. بيا برو عقب.

مي‌گفت: من شايد بشکنم، اما شکست نمي‌خورم. به هر حال يک جوري مفيد خواهم بود. تکليف الان من اين است که اينجا بجنگم، حالا هر کسي و هر طور که هستم.

بعدا که شيمايي شد مي‌گفت: من اگر الان در بيمارستان صحرايي بودم، باز هم از اين شيمايي و بمب‌باران در امان نبودم.

تا زمان شهادت، خانه‌نشين بود. اختراع يک ماسک جديد و تاليف چند جلد کتاب، حاصل زحمت‌هاي اين ايام کوتاه مدت بود. من براي مراسم چهلم اين شهيد که رفتم، ديدم روي سنگ قبرش اين جمله حک شده است: من شايد بشکنم، اما شکست نمي‌خورم.