از همان وقتی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به دیدار خانواده‌ی آن دوستم رفتند و او، برایم از آن شب و اتفاقی که رخ داد، تعریف کرد؛ خیلی دلم می‌خواست از جزئیات این‌نوع دیدارها مطلع می‌شدم و متنی، عکسی، تصویری، صوتی، فیلمی چیزی به دستم می‌رسید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دوستی داشتم که از یک اتفاق نیم‌ساعته، یک عمر قصه برای گفتن داشت! برادر شهید بود و یک‌شبی، در منزلشان، میزبانِ بهشت شده بودند. این تعبیرِ «میزبانِ بهشت» را خودش به‌کار می‌برد. می‌گفت «آن شب، آن‌قدر غرق در آرامش و خوشی و صفا بودیم که انگار از بهشت، از یک انسانِ بهشتی میزبانی می‌کردیم. حضور بهشتی‌اش، همه‌ی دنیا و مشکلات و زرق وبرقش را از یادمان برد و ما را، مستِ عطر خوشی کرد که تا قبل از آن استشمامش نکرده بودیم. هرچه از آن شب، از آن نیم ساعت برایتان بگویم، کم گفته و انگار هیچ نگفته‌ام؛ وصف آن شب از آن چیزهای یدرک و لا یوصفی‌ است که به کلمه‌ درنمی‌آید.» خلاصه از یک اتفاق نیم‌ساعته، یک عمر قصه برای گفتن داشت!



* گفته‌اند حسرت هیچ‌چیز را نباید خورد، اما نمی‌دانند چه حسرتی دارد کسی را که آرزویت بوده از فاصله‌ی چندده‌ متری با چشمان خودت ببینی‌‌اش، خودش، یک شب، سرزده، به منزلتان بیاید و کنارت بنشیند و از برادرت حرف بزند و بگوید «شما باعث عزت و سربلندی ما هستید. ما به شما افتخار می‌کنیم.»

* از همان وقتی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به دیدار خانواده‌ی آن دوستم رفتند و او، برایم از آن شب و اتفاقی که رخ داد، تعریف کرد؛ خیلی دلم می‌خواست از جزئیات این‌نوع دیدارها مطلع می‌شدم و متنی، عکسی، تصویری، صوتی، فیلمی چیزی به دستم می‌رسید. چیزی که بتواند نشانم بدهد در این‌طور دیدارهای حضرت آقا با خانواده‌ی شهدا چه اتفاقی افتاده و آقا به خانواده‌های شهدا چه گفته‌اند و آنها ـ وقتی ایشان را دیده‌اند ـ چه حالی شده‌اند و الخ!

از تعریف‌های دوستم از آن دیدار نیم‌ساعته، دستگیرم شده بود که حضرت آقا در دیدار با خانواده‌‎های شهدا، انگار یک حضرتِ آقایِ دیگری هستند! یک حضرت آقایی که فقط در آن چهاردیواری جلوه کرده‌اند و فقط کسانی که آن شب در آنجا حاضر نبوده‌اند، آن جلوه‌ را دیده‌اند. خیلی دلم می‌خواست از جزئیات این‌نوع دیدارها ـ که از زمان ریاست‌جمهوری حضرت آقا شروع شده و در دوران رهبری ادامه پیدا کرده و هنوز هم ادامه دارد ـ چیزی به دستم می‌رسید تا بیشتر با این جلوه‌ی فوق رحمانی حضرت آقا آشنا بشوم؛ جلوه‌ای که در یک خانه‌ی‌دربسته، و فقط برای اعضای همان خانه، رخ نشان داده بود.

*روز پنجم نمایشگاه کتاب امسال (1393) برایم پیامک آمد که «کتاب میزبانی از بهشت؛ روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدا، به نمایشگاه کتاب رسید...» آب دستم بود، گذاشتم زمین و راهی نمایشگاه شدم. یعنی این کتاب، همانی بود که سال‌ها دنبالش بودم؟!
به غرفه‌ی موسسه‌ی جهادی (صهبا) که رسیدیم، سراغ کتاب «میزبانی از بهشت» را گرفتم. برادری، مودبانه، کتاب را تقدیمم کرد. در همان نظر اول، جلد کتاب نظرم را گرفت. تصویری از فضای یک خانه‌ی ساده با تصاویری از قاب عکس شهدا و دسته‌گل و عکس امام خمینی و یک استکان چایی، تداعی‌کننده‌ی فضایی خانه‌ای که قرار است میزبان حضرت آقا باشد.

– کتاب را همان‌جا، مقابل غرفه تورق کردم. پنج فصل داشت. پنج فصل به‌نشانه‌ی روایت حضورِ پنج دیدارِ حضرت آقا با پنج خانواده‌ی شهید. کتاب رنگی چاپ شده بود و در صفحات مختلف آن، هم تصاویری از خودِ شهید آمده بود، و هم تصاویری از دیدار حضرت آقا با خانواده‌ی شهید. دوست داشتم همان‌جا مقابل غرفه‌ی صهبا روی زمین بنشینم و عطش چندین و چندساله‌ام را با مطالعه‌ی یک‌نَفَس کتاب فروبنشانم. اما نمایشگاه غلغله بود و عملاً این کار شدنی نبود. هنگام خریدن کتاب، یکی از فروشندگان جوانِ غرفه، پرسیده بود: «توضیح لازم ندارد کتاب؟» من هم تشکر کرده و گفته بودم «نه! می‌دانم چه کار کرده‌اید! من سال‌هاست دنبال چنین کتابی بودم.» یک جلد ‌خریدم و وقت دور شدن از غرفه، سوالی به ذهنم رسید، که برگشتم و از آن جوان غرفه‌دار پرسیدم «ببخشید! قطع کتاب را چرا این‌اندازه انتخاب کردید؟» قطع کتاب، جزو قطع‌های متداول کتاب نبود. از کتاب رقعی کوچکتر بود و خیلی راحت به دست می‌نشست. غرفه‌دار پاسخم داد: «کتاب را در این قطع، و به‌صورت تمام رنگی، با تصویرِ لابه‌لای متن آوردیم تا بتوانیم بخشی از صمیمیت این‌ جلسه‌ها را این‌طور به مخاطبان القا کنیم.»

* کتابِ میزبانی از بهشت، با یک جمله‌ی خیلی عجیب و کمترشنیده‌شده از حضرت آقا درباره‌ی خانواده‌ی شهدا آغاز می‌شود: «منزل شما كه خانة شهيد و محل شهادت است، خودش مركز و مَهبَط ملائك الهي است. اينجا نوراني است به نورانيّت شهادت.»
در اشاره‌ی کتاب نوشته شده از سال‌ها ریاست‌جمهوری حضرت آقا تابه‌حال، صدها خانواده‌ی شهيد در سراسر كشور، ميزبان ایشان بوده‌اند؛ که این کتاب، روایتِ یک شبِ حضور ایشان در کنار خانواده‌ی شهداست. یک شبی که ایشان در هفتمین روز از بهارِ سال 1376 به دیدارِ پنج خانواده‌ی شهید در مشهد می‌روند. به دیداری خانواده‌ی شهیدان «حميدرضا سمرقندي»، «مجتبي و محسن عاشوري»، «مسعود و مهدي ميرزايي»، «غلام‌حيدر رستمي» و «محمدمحسن و حميد سماعي يكتا».

نویسنده‌ی کتاب هرکدام از این دیدارها را ـ که همگی در یک شب اتفاق افتاده‌اند ـ در یک فصل مجزا روایت کرده‌ است. مثلاً برای روایت اولین دیدار آن شب، این‌طور تیتر زده‌: «منزل اول: از روحِ پاکِ شما استفاده می‌کنیم. خانه‌ی شهید حمیدرضا سمرقندی» و برای دومین دیدار، این‌طور: «منزل دوم: شفاعت. خانة برادران شهيد مجتبي و محسن عاشوري» و همین‌طور تا پنجمین دیدار.
نویسنده در روایت‌کردن دیدار حضرت آقا با خانواده‌ها، مستقیماً سراغ خودِ دیدار نرفته. ابتدا آمده در چند صفحه‌، داستان زندگی و شهادت شهید را برای خواننده مختصراً نقل کرده، و بعد متنِ روایتِ خود را رسانده به دیدارِ حضرت آقا. یعنی خواننده‌ی کتاب، قبل از آنکه به دیدار حضرت آقا با خانواده‌ی شهید برسد، اطلاعات خیلی خوب و سازنده‌ای از شهید و نحوه‌ی زندگی و شهادتش به ذهن می‌سپارد و بعد واردِ دیدار می‌شود.

خودِ دیدارها هم آن قدر ساده و صمیمی روایت شده‌اند که خواننده حس می‌کند که خودش هم در دیدار حاضر بوده، و مخاطب کلام حضرت آقا قرار گرفته. این حس را، نویسنده‌ی کتاب، با آوردن عکس‌های دیدار در خلال متن، خیلی خوب به‌وجود آورده. حتی عکس دست‌خط حضرت آقا روی قرآنِ اهدایی به خانواده‌ی شهید هم داخل کتاب آمده است.

خواننده با خواندن این کتاب جمع‌وجور، هم با زندگی هشت شهید از شهدایِ عزیزِ دفاع مقدس آشنا می‌شوند و هم‌ با جلوهای تازه رحمانی از حضرت آقا. جلوه‌ای که در نام کتاب نیز مستتر است! «میزبانی از بهشت» یعنی که خانواده‌ی شهدا، از بهشت میزبانی کرده‌اند. (البته نام کتاب، ایهامی هم دارد؛ و آن اینکه «میزبانی از بهشت» یعنی میزبان آن شب دیدار، خودِ شهید از بهشت بوده است.)
حقاً و انصافاً نویسنده‌ی کتاب، از یکِ شب حضور حضرت آقا در بیت پنج شهید، کتاب خیلی خوبی نوشته است. و نشان داده وقتی از یک شبِ حضور ایشان در کنار خانواده‌ی شهدا، چنین کتابِ خوب و خواندنی‌‌ و جذابی می‌شود تهیه کرد؛ حتماً از باقی دیدارهای رهبری با خانواده‌ی دیگر شهدا نیز چنین کتاب‌هایی می‌شود نوشت و منتشر کرد. کتاب‌هایی که ضمن روایت حضور حضرت آقا در خانه‌ی شهیدان، روایتِ زندگی و نحوه‌ی شهادت خودِ شهیدان نیز هست.

* ناشر کتاب «میزبانی از بهشت» انتشارات موسسه‌ی جهادی است. ناشری که با عنوان «صهبا»، قبل از این کتاب، کتاب‌های خیلی خوبی را از بیانات مقام معظم رهبری، روانه‌ی بازار کتاب کرده بود. کتاب‌هایی مانند «دغدغه‌های فرهنگی»، «انسان 250 ساله»، «طرح کلی اندیشه‌ی اسلامی در قرآن»، «خانواده» و ...

کتاب «میزبانی از بهشت» در اردیبهشت 1393، در 148 صفحه، و با قیمت 5700 تومان منتشر شد. چاپ اولِ این کتاب در تیراژ 3000 نسخه، در کمتر از یک ماه، تمام، و کتاب به چاپ دوم رسیده است. کتاب «میزبانی از بهشت» را علاوه‌بر کتاب‌فروشی‌ها و فروشگاه‌های فرهنگی کشور، می‌توانید از طریق سایت اینترنتی موسسه‌ی جهادی نیز خریداری کنید.

* بریده‌ای از کتاب:

پدر شهدا کمتر حرف زده در اين جلسه، آقا باز هم ايشان را مخاطب قرار مي‌دهند و با فاميل صدايش مي‌کنند، وقتي آقا مي‌گويند «آقاي ميرزایی» دل پدر هم تکان مي‌خورد. پدر، پس از شهادت مهدي، خودش هم دل‌تنگ شده بود، نمي‌توانست زندگي عادي در شهر را تحمل کند. به هر شکلي شده، کار و بهانه‌اي جور کرد و رفت جبهه. آنجا هم خودش را مي‌رساند به خط و ميانة معرکه. دو بار اعزام شد، تا اينکه در يکي از پاتک‌هاي بعثي‌ها، مجروح شد و سه روز در بيمارستان صحرايي، بستري‌اش کردند. شک داشتند که شيميايي شده باشد. اما هر‌چه بود، بعد از آن، مريض احوال بود و ديگر نمي‌توانست کار‌هاي سنگين انجام دهد.

ـ اهل کجا هستيد آقاي ميرزايي؟
پدر: ما اصلمان مال گناباد است.
ـ گنابادي هستيد، خانم هم اهل گناباد هستند؟
پدر: نه‌خير تقريباً...
مادر: نه‌خير، مشهدي هستيم
ـ مشهدي هستيد؟
مادر: بله

مادر ظرف شيريني را سمت حضرت آقا مي‌گيرد و تعارف مي‌کند. آقا هم يک‌دانه بر‌مي‌دارند و آرام‌آرام ميل مي‌کنند. در بين شيريني خوردن، همين‌طور که نيمي از آن در دستشان است، از پدر مي‌پرسند:
ـ اين خيابان اسمش چيست؟ اينکه ما آمديم.
ـ اين ناصر خسرو است. قديم اسمش سي‌متري بود.
پدر بسيار آرام صحبت مي‌کنند و آقا متوجه نمي‌شوند.
ـ قديم اسمش چه بوده؟
ـ سي‌متري سوم
ـ سي‌متري سومِ احمد‌آباد؟
ـ بله، احمد‌آباد، الآن ناصر خسرو شده.

آقا آن‌قدر با خانواده صميمي صحبت مي‌کنند که خواهر شهدا ساده و بدون تکلف مي‌گويد: زماني که اينجا خراب بوده، «احمد‌خراب» بوده، حالا «احمد‌آباد» شده، از آن زمان‌ها هم ما اينجا بوديم.

ـ درسته، از اون اول؟
ـ بله
از برنامه‌هاي ثابت اين ديدار‌ها، اهداي قرآن به خانواده‌هاست، آقا قرآن را باز مي‌کنند و در صفحة نخست آن يادداشتي براي خانوادة شهيدان مسعود و مهدي ميرزايي مي‌نويسند، در حين نوشتن يادداشت، خواهر شهدا مي‌گويد:

ـ ان‌شاءالله يک روزي تذکرة خانة خدا را برايمان امضا کنيد.
ـ ان‌شاءالله
و مادر سريع مي‌افزايد: کربلا.  بچه‌ها هر نامه‌اي که مي‌فرستادند از جبهه، نوشته بودند ديدار ما صحن اباعبدالله، حالا ان‌شاءالله کي بشود که ما اين توفيق را پيدا کنيم.

ـ ان‌شاءالله، اگر اين راه باز بشود، اولين کساني که بايد بروند، شماها هستيد. همين هفت، هشت ماه پيش، يا يک سال پيش از اين، گفت وگو‌ها با عراق خيلي نزديک شد براي اينکه راه باز بشود، منتهي اين رژيم بعثيِ صدام، مردمان خيلي بد‌قلق و بد‌اخلاق و غير قابل اعتمادي‌اند، لذا، متأسفانه اين قضيه به‌هم‌خورد، نزديک بود که راه بيفتد، حتي قرار شده بود که ماهي چند نفر يا هفته‌اي چند نفر بروند و بيايند. بنده گفتم که ـ قطعي ـ گفتم تا قبل از اينکه خانوادة شهدا بروند، هيچ‌کس نبايد برود. در درجة اول، خانواده‌هاي شهدا، البته خانواده‌هاي چهار شهيده و سه شهيده در درجة اولند. بعد خانواده‌هاي دو شهيده، بعد خانواده‌هاي يک شهيده، بعد بقية مردم، به نوبت. حالا اگر اين راه باز شد، که اول شما هستيد.

مادر: خدا کند، ان‌شاءالله.
کار نوشتن قرآن هم تمام شده بود. حضرت آقا همراه با اهداي قرآن دو هدية ديگر به پدر و مادر شهدا مي‌دهند و مي‌گويند:
ـ اين هم يادگاري امشب ما است خدمت خانم.
مادر: دست شما درد نکند.
حضرت آقا، به همة حاضرين مجلس، عيدي مي‌دهند، تا برايشان يادگار بماند از اين شب.
آقا براي رفتن هم از پدر و مادر شهيد اجازه مي‌خواهند:
ـ خيلي خب، مرخص فرموديد.
کسي دوست ندارد اين مجلس تمام شود، اما چاره‌اي نيست، عکس شهدا را از مقابل آقا بر‌مي‌دارند، ايشان هم عصايشان را بر‌مي‌دارند و بر‌مي‌خيزند، چند نفر از آقايان و مخصوصاً جوان‌ها جلو مي‌آيند تا دست آقا را ببوسند. و بالاخره حضرت آقا خانة شهيدان ميرزايي را ترک مي‌کنند. حضور آقا نسبتاً کوتاه بود، اما به اندازة سال‌ها بار و ارزش داشت و در ذهن خانواده ماند، مادر پس از رفتن آقا دلش مي‌گيرد، اما بسيار خوشحال است، طوري خانه را جمع مي‌کند انگار روي ابرهاست.
گرچه او و پدر شهدا هميشه حضور مسعود و مهدي را در خانه احساس مي‌کردند، اما در آن لحظات، پدر و مادر احساس مي‌کردند که شهيدانشان آنها را نگاه مي‌کنند و لبخند مي‌زنند...

*اصغر عبادی / روزنامه کیهان