مرحوم پدرم بسیار از روحیات عجیب و خصوصیات اخلاقی امام تعریف می‌كردند. من كمتر كسی را دیدم كه این‌گونه جامع جمیع صفات باشند.

گروه تاریخ مشرق - متن زیر قسمت دوم خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین سید محمود مرعشی، فرزند آیت‌الله العظمی سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی (رحمة‌الله‌علیه)، درباره حیات طیبه و مقاطع تاریخی زندگی حضرت امام خمینی (رضوان‌الله‌علیه) است.

* جلوگیری از دسیسه رژیم
یک بار نزد مرحوم والد و آیت‌الله میلانی گفتند، قانونی وجود دارد كه اگر ثابت شود، حضرت امام مرجع تقلید است، دیگر نمی‌توانند ایشان را اعدام كنند. لذا مرحوم پدرم، مرحوم آیت‌الله میلانی، مرحوم آقاشیخ محمدتقی آملی و یكی دیگر از مراجع ـ‌كه به رحمت خدا رفته‌اند‌ـ چهار نفری، مرجعیت حضرت امام را تأیید و اعلام كردند كه ایشان از مراجع بزرگ عصر ما هستند و حالا من كپی آن دستخط را دارم و چاپ هم شده است. همین تأییدیه مرجعیت حضرت امام، موجب شد در تشكیلات رژیم سر و صدایی به وجود آید و عده‌ای از حقوقدانان در پی ترفندی بودند كه كاری كنند حضرت امام از بین بروند، ولی با این وضعی كه پیش آمد، توطئه‌شان ناكام ماند.

به هر حال، مقاومت و مبارزه چهار ماهه پیگیر علما و مراجع در تهران، باعث شد حتی تأثیر مبارزه آنان به خارج از كشور سرایت كند و رادیوهای بیگانه هم اوضاع كشور را بازگو كنند و مطبوعات دیگر كشورها در دنیا سر و صدا راه بیندازند.

پس از آن، روزی سحر نشسته بودیم و با مرحوم پدرم صبحانه می‌خوردیم كه دو نفر از آقایان در زدند. یكی از كاركنان در را باز كرد و دیدیم هفت‌ هشت كماندو با اسلحه‌ و تفنگ‌های بزرگ، دست روی ماشه، وارد منزل شدند و پرسیدند: «آقای نجفی كیست؟» ما جواب دادیم: «ایشانند». گفتند: «بفرمایید برویم.» من پرسیدم: «كجا؟» پاسخ دادند: «باید برویم قم.» من گفتم: «به چه مناسبت؟» گفتند: «دستور است و باید به قم برویم.» ماشین را جلوی منزل آورده بودند. من به آنان گفتم: «پدرم مریض است و باید دارو بخورد و من باید مراقب ایشان باشم. اگر ایشان را می‌برید، من هم باید باشم.» لذا اجازه دادند من هم با همان ماشین همراه پدرم باشم. یک ماشین هم از پشت سر ما می‌آمد. یادم هست همان لحظه، پیش از اینكه سوار ماشین شویم، می‌خواستم به منزل آیت‌الله میلانی تلفن بزنم و ایشان را آگاه كنم كه ممكن است ایشان را هم دستگیر كنند، ‌اما متوجه شدم كه تلفن‌ها را قطع كرده بودند و ما نمی‌توانستیم با جایی تماس بگیریم.

در راه مرحوم پدرم فرمودند: «ماشین را نگه دارند تا تجدید وضو كنم»، آنها گفتند: «ما دستور داریم توقف نكنیم و سریعاً به قم برویم.» به قم كه رسیدیم، ما را داخل اتاق منزلی بردند و گفتند: «مأموریت ما تمام شده است.» پس از آن، به تهران تلفن كردیم و معلوم شد حضرت آیت‌الله میلانی و دیگر علما را به شهرهایشان بازگردانده‌اند. علما هرگز نمی‌خواستند برگردند. حتی حاضر بودند یک سال در تهران بمانند تا حضرت آیت‌الله خمینی آزاد شوند.



* استقبال مردم در قیطریه از حضرت امام
اشتیاق دیدار مردم از حضرت امام، به‌قدری بود كه دولت را به وحشت انداخت. رژیم می‌ترسید این جمعیت در خیابان‌ها راه بیفتند و وضعیت خاصی پیش بیاید. به همین دلیل، راه را بر مردم بست و نمی‌گذاشت كسی در اطراف منزلی كه حضرت امام در آنجا مستقر شده بودند، تردّد كند.

* برپایی جشن و سرور
پس از آزادی حضرت امام، جشنی از طرف مردم و روحانیون برپا شد. از جمله شبی در مدرسه فیضیه جشنی برپا شد و مرحوم پدرم هم در آن شركت كردند. در آن مجلس، مرحوم آقای حاج‌آقا حسن ـ‌پسر آیت‌الله بروجردی‌ـ‌، بنده و آقای ناطق نوری ـ‌كه آن زمان طلبه جوانی بود و هنوز محاسنش در نیامده بودـ‌ و عده‌ای از طلبه‌های جوان نیز حضور داشتند و در و دیوار را آذین‌بندی كرده بودند. خاطرم هست كه آیت‌الله خزعلی بالای منبر سخنرانی می‌كردند.

در این جشن بسیار بزرگ، مدرسه فیضیه مملو از جمعیت بود و جایی نمانده بود و جشن‌های بسیار دیگری در مساجد و تكیه‌های قم برپا شد. از جمله در میان شهید مطهری، در مسجد كوچكی به نام حاج‌نمازی جشنی بود كه حضرت امام خودشان به آنجا تشریف آوردند. مرحوم حاج‌آقا مصطفی، مرحوم پدرم و عده‌ای طلبه هم حضور داشتند. بالای سر آقایان، روی قالی با پنبه نوشته بودند: «خمینی، عزیز زهرا خوش آمدید». حضرت امام همچنان در این روزها در بیت خودشان در یخچال قاضی ساكن بودند. سه روز تمام، مرحوم پدرم از صبح تا ظهر به بیت حضرت امام می‌رفتند و در كنار ایشان می‌نشستند. یكی از دوستانم از ایشان سئوال كرد: «شما یک بار حضرت امام را دیدید، كافی نیست؟» مرحوم پدرم فرمودند: «ما در این مقطع باید برویم و در كنار امام بنشینیم كه دولت بفهمد خواسته ایشان، خواسته همه روحانیت و مسلمانان است. ایشان هرچه می‌گویند، ما هم می‌گوییم و ما پشتیبان ایشان هستیم. سه چهار روز می‌روم و آنجا می‌نشینم تا مردم بدانند ما پشتیبان ایشان هستیم».



* دستگیری دوم حضرت امام
پس از اینكه حضرت امام را دستگیر كردند، سر و صدای زیادی از شهرها، روستاها و قصبات برخاست. مرحوم والد همان روز اعلامیه بسیار تندی صادر كردند و گفتند: «اگر یک قطره خون یا یک مو از سر برادر عزیز ما، حضرت آیت‌الله خمینی، كم شود و ایشان را صحیح و سالم به دست ما ندهند، ما هیچ‌گاه از اقدام به قیام بازنمی‌ایستیم تا ایشان را صحیح و سالم به ما بازگردانند».

چون چاپخانه‌ها می‌ترسیدند و معذور بودند، این اعلامیه را با دوستانم كه ماشین‌های كپی داشتند، در حدود پنج شش هزار نسخه كپی كردیم. برای ارسال به تهران مشكل داشتیم. بالاخره از قنداق یک بچه شیرخواره استفاده كردیم و آنها را به تهران فرستادیم. آنها را در میدان بارفروشان و میدان شوش توزیع كردند. دو سه روز اول، از حضرت امام خبری نداشتیم تا اینكه بعداً متوجه شدیم ایشان را به تركیه تبعید كرده‌اند.

در آن روزها برای اینكه مردم وحشت كنند و به خیابان‌ها نریزند، هواپیماهای جنگی روی شهر قم به‌مدت نیم‌ساعت، دیوارهای صوتی را می‌شكستند و آن‌قدر پایین می‌آمدند كه فكر می‌كردیم آنها به ساختمان‌ها برخورد می‌كنند، چون مردم تا آن زمان این چیزها را ندیده بودند، عده‌ای وحشت كردند. هدف شاه این بود كه لااقل مردم به خیابان‌ها نریزند.

* دستگیری حاج‌آقا مصطفی
وقتی حضرت امام تبعید شدند، مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا مصطفی به بیوت عظام می‌رفتند و می‌خواستند در این باره چاره‌ای بیندیشند. به منزل پدرم هم آمدند، اتفاقاً در اتاق من نشسته بودیم. ایشان صحبت را شروع كردند و گفتند: «باید چه كار كنیم. ما نمی‌دانیم چه كار كنیم». همین‌طور نشسته بودیم و صحبت می‌كردیم كه ناگهان صدایی از حیاط بیرونی به گوشمان رسید. من برخاستم، رفتم دیدم عده‌ای كماندو و پنجاه شصت نفر مسلح، بدون اینكه یاالله بگویند یا در بزنند، از پله‌ها وارد اندرون شده‌اند و وسط حیاط عربده می‌كشند كه: «پسر خمینی كجاست!؟» مرحوم حاج‌آقا مصطفی برخاست و من پریدم و گفتم: «شما با چه كسی كار دارید؟» جواب دادند: «پسر خمینی!» می‌گفتند در همین اتاقی كه شما هستید. با چكمه وارد اتاق شدند و از روی كتاب‌ها گذشتند و دست حاج‌آقا مصطفی را گرفتند. مرحوم پدرم جلو دویدند و گفتند: «میهمان عزیز من است. حق ندارید كسی را كه در منزل من است، دستگیر كنید. اگر مرا می‌خواهید دستگیر كنید، بكنید، اما اجازه نمی‌دهم میهمانم را دستگیر كنید.» دو دستی به سینه پدرم فشار آوردند و ایشان روی كتاب‌ها افتادند.



سپس مرحوم حاج‌آقا مصطفی را گرفتند و پدرم دو باره مانع شدند و مجدداً مأموران یک لگد به ایشان زدند و ایشان روی پله‌ها افتادند. من هم به دنبال حاج‌آقا مصطفی دویدم و آنان تفنگ را به طرفم گرفتند و گفتند: «اگر تكان بخورید، می‌زنیم». بالاخره ایشان را از منزل خارج كردند و بردند.

پس از آن، از مستخدم خانه پرسیدم: «مگر در حیاط بسته نبود! چگونه وارد حیاط شدند؟» جواب داد: «در زدند و ما باز نكردیم. از دیوار پریدند و وارد شدند. بلافاصله تفنگ را رو به من گرفتند و پرسیدند پسر خمینی كجاست؟ ما گفتیم در اندرونی هستند.»

حاج‌آقا مصطفی را كه بردند، پس از چند روز مطلع شدیم حضرت امام به تركیه و شهر «بورسا» تبعید شده‌اند. بعضی از علما و مراجع، از جمله آیت‌الله آقاسیداحمد خوانساری، نمایندگانی را به تركیه فرستادند تا از احوال حضرت امام جویا شوند و مرحوم پدرم هم به من فرمودند كه بروم و از وضعیت ایشان خبری بگیرم، اما دولت با سفر ما به تركیه موافقت نكرد، ولی سه چهار نفری از طرف علما و بزرگان خدمت ایشان رفتند. پدرم هم نامه‌هایی برای حضرت امام نوشتند كه اكنون جواب‌های حضرت امام به ایشان موجود است.

* تبعید حضرت امام از تركیه به عراق
یک روز من به ساوه رفته بودم و در منزل یكی از علما ناهار می‌خوردیم كه پدرم تلفن زد. ایشان فرمودند: «امروز حضرت آیت‌الله خمینی را از تركیه به عراق بردند، شما زود بیا قم كه برنامه داریم». من بلافاصله حركت كردم و به قم آمدم. ایشان فرمودند: «برو عراق.» پرسیدم: «آقا چطوری؟!» جواب دادند: «از مرز مجاز كه اجازه نمی‌دهند، از طریق غیرمجاز برو.» بنده همان لحظه به طرف خرمشهر حركت كردم. به منزل آقای سلمان خاقانی ـ‌رحمة‌الله‌علیه‌ـ رفتم. در ضمن نامه‌های مفصلی از مرحوم پدرم داشتم. آقای شیخ سلمان خاقانی، نیمه‌شب امكانات حركت ما را به بصره فراهم كردند. نصف شب از نخل‌ها گذشتیم. در تاریكی با یكی دو نفر از اعراب همراه بودیم تا اینكه اول صبح به بصره رسیدیم. در شهر بصره به وسیله اتوبوس با یكی از همان عرب‌ها به‌سوی بغداد حركت كردیم. شب بود كه به بغداد رسیدیم. بلافاصله به زیارت كاظمین رفتم. در حرم به یكی دو نفر ایرانی برخوردم و گفتم: «شنیدم حضرت آیت‌الله خمینی را از تركیه به اینجا آورده‌اند، شما اطلاع دارید كجا هستند؟» گفتند: «بله، پریروز ایشان به اینجا آمدند و از اینجا یكسره به كربلا مشرف شدند».

بنده بلافاصله سوار ماشین شدم و به كربلا رفتم. پیش از زیارت، پرسان‌پرسان به بیت حضرت امام رفتم. به‌جز ایشان و حاج‌آقا مصطفی، دو نفر اهل علم هم نشسته بودند. حضرت امام تا نگاهشان به من افتاد، اولین سئوالی كه كردند، فرمودند: «گذرنامه داشتید آمدید؟» به ایشان عرض كردم: «نخیر آقا، ما قاچاقی آمدیم». فرمودند: «در راه مشكلی برایتان پیش نیامد؟» عرض كردم نخیر. خیلی خوشحال شدند كه نامه مرحوم پدرم را به ایشان رساندم. حضرت امام مشغول خواندن شدند. ایشان نامه را خواندند و فرمودند: «تا روزی كه اینجا هستید، پیش ما باشید.» عرض كردم بسیار خوب. سپس وضو گرفتم و اجازه خواستم و به حرم مشرّف شدم و بازگشتم.



پس از چهار روز حضرت امام قصد داشتند به نجف اشرف مشرّف شوند. در ماشین ایشان، مرحوم حاج‌آقا مصطفی نشسته بودند و بنده و تعدادی دیگر در ماشین عقبی بودیم. در بین راه كربلا و نجف، در «خانه شور» جمعیت زیادی از مردم نجف و طلاب حوزه علمیه نجف، به استقبال حضرت امام آمده بودند. ایشان از ماشین پیاده شدند. بیابان از روحانیون و مردم موج می‌زد. پس از رسیدن به نجف، حضرت امام در منزل كوچكی كه به حاج‌آقا نصرالله خلخالی، نماینده‌شان در نجف، تعلق داشت اقامت گزیدند. تا آخر سال در آن خانه ماندند. بنده هم حدود یک ماه در خدمتشان بودم. در این مدت، به‌جز حاج‌آقا مصطفی، كسی از اعضای خانواده‌شان نزد حضرت امام نبود. حتی حاج‌احمدآقا هم نیامده بود. سه نفری در آنجا زندگی می‌كردیم. شب‌ها حضرت امام یک طرف می‌خوابیدند و من و حاج‌آقا مصطفی هم طرف دیگر.

خاطرات خوبی از آن ایام دارم. غذاها ساده بود و گاهی شب‌ها آبگوشت می‌خوردیم. حضرت امام سعی می‌كردند كه به من خوش بگذرد. یادم هست یک بار خورش درست كرده بودند و مقدار كمی گوشت داشت. این گوشت را در بشقاب حضرت امام گذاشته بودند و ایشان با قاشق برداشتند و در بشقاب من گذاشتند. عرض كردم: «آقا شما میل كنید!» فرمودند: «خیر، شما جوان هستید، از این به بعد بدن ما نیاز به گوشت ندارد.»

حضرت امام دیدارهایی با حضرات علما، از جمله حضرت آیت‌الله حكیم، مرحوم آیت‌الله خوئی، مرحوم شاهرودی و دیگر بزرگان داشتند. بنده در اغلب این ملاقات‌ها حضور داشتم. در این مدت، رفتارشان به‌گونه‌ای بود كه ما هر روز بیشتر شیفته‌شان می‌شدیم. زمان بازگشت من فرا رسید و باید اجازه می‌گرفتم تا برگردم. حضرت امام چند نامه به من دادند و گفتند: «چون من هرچه تلگراف زدم، به ایران نرسید.» در ضمن فرمودند: «اگر خطر دارد نامه‌ها را نبرید». به ایشان عرض كردم من نامه‌ها را می‌برم. یكی از بهترین نامه‌هایی كه ایشان در پاسخ والد ما نوشتند، اكنون جزو اسناد است. نامه بسیار خوبی است. در این نامه وظیفه و تكلیف فضلا، طلاب و علما را در آن مقطع معین كرده بودند. تعدادی نامه‌های دیگر بود كه باید به بیتشان می‌دادم. بالاخره اجازه گرفتم و حركت كردم.

* بازگشت به ایران
از راه غیرمجاز به ایران آمدم. فكر كرده بودم اگر در خرمشهر سوار قطار شوم ـ‌چون شنیده بودند من به عراق رفته‌ام‌ـ ممكن بود در ایستگاه راه‌آهن مرا دستگیر كنند. لذا از نجف به بصره رفتم. در آنجا مرحوم آقای شیخ مسعود خلخالی مرا به فرد عربی معرفی كرد كه نزد او بروم و ترتیب بازگشت مرا از راه غیرمجاز به خرمشهر بدهد. او شبانه، از همان راهی كه آمده بودیم، مرا از مرزهای شلمچه و از داخل نخل‌ها، پس از طی پنج شش كیلومتر به خرمشهر آورد و به منزل آقای شیخ سلمان خاقانی رفتیم. ایشان بسیار خوشحال شد و پیشنهاد كرد كه از خرمشهر با قطار نروم. با ماشین به اهواز بروم و از آنجا با قطار به اراک و سپس از اراک با ماشین به قم بازگردم، چون در ایستگاه راه‌آهن، مأموران ساواک منتظر من بودند. من هم همین كار را كردم و از آنجایی كه خدا می‌خواست، در اراک پیاده شدم و از آنجا به قم رفتم. بلافاصله نامه‌های مربوط به بیت حضرت امام را به آنان دادم و نامه مرحوم پدرم را هم به ایشان دادم.

* دستگیری بنده
پس از رسیدنم، از ساواک به خانه تلفن كردند و مرا خواستند و گفتند كه باید به ساواک بروم. من از رفتن ابا كردم، ولی آمدند و مرا دستگیری كردند و همان روز به تهران بردند. آن زمان، رئیس سازمان امنیت تهران، تیمسار مقدم بود. مرا به خانه‌ای واقع در خیابان شریعتی، نزدیک ساختمان بهداری بردند. در یک اتاق تنها محبوس بودم. پس از چهار ساعت مرا صدا كردند و به اتاق تیمسار مقدم بردند. وی گفت: «من سرتیپ مقدم هستم، از شما چند سئوال دارم. شما باید صادقانه به من پاسخ بدهید.» گفتم: «ان‌شاءالله ما دروغ نمی‌گوییم، سئوالتان را مطرح كنید». گفت: «چرا شما به عراق رفتید؟» پاسخ دادم: «برای دیدار با آیت‌الله خمینی». پرسید: «شما مجاز بودید كه رفتید یا غیرمجاز؟» پاسخ دادم: «غیرمجاز». ‌ـ‌می‌دانستم اگر بگویم مجاز، می‌پرسد با چه وسیله‌ای رفتید؟ گذرنامه‌تان كجاست؟‌ـ‌ پرسید: «چرا گذرنامه نگرفتید؟» جواب دادم: «شما نمی‌دادید.» سئوال كرد: «پس چرا رفتید؟» پاسخ دادم: «امر پدرم بود و امر پدر برای من واجب است. ایشان به من فرمودند كه شما از آن طریق بروید.» پرسید: «در این مدت، آنجا چه كردید؟ و با خمینی چه كار داشتید؟» گفتم: «نامه‌ای دربسته بود كه به ایشان دادم». پرسید: «نامه‌ای آوردید؟» پاسخ دادم: «جوابی برای پدرم آوردم كه درش بسته بود و نمی‌دانم چه بود.» سپس گفت: «مملكت آشوب است و چنین و چنان است. شما آشوب را بیشتر می‌كنید. این ارتباطات، باعث می‌شود كه كشور وضع خاصی پیدا كند. الان این مملكت آرام است...» گفتم: «والله! من جوان هستم و این حرف‌ها را نمی‌دانم. من تابع پدرم هستم و هیچ كاری از دست من ساخته نیست.» گفت: «اگر شما صادقانه با من حرف نزنید، مجبوریم شما را در سلول انفرادی حبس كنیم.»



امام و آقایان: اشراقی، سید محمود مرعشی و حاج احمد خمینی

گفتنی است در آن زمان، مرحوم آیت‌الله آملی، مرحوم آیت‌الله خوانساری و بعضی از آقایان دیگر برای آزاد كردن من، تلاش كردند. پس از چند ساعت، شب مرا مرخص كردند. به قم آمدم و از بقیه مسائل مطلع شدم. البته برای من جالب بود كه اولین كسی بودم كه از ایران برای زیارت حضرت امام به نجف رفتم و باز اولین كسی بودم كه همراه آقای اشراقی ـ‌داماد حضرت امام‌ـ پیش از اینكه حضرت امام به نوفل‌لوشاتو بروند، از ایران برای ملاقات ایشان به پاریس رفتم. همچنین اولین فردی بودم كه در پاریس خدمت حضرت امام رسیدم و مدت چند روز در پاریس، در محضرشان بودم و باز نامه‌ای از پدرم برای حضرت امام بردم و پاسخ آن را گرفتم كه در حال حاضر آن را داریم.

* مانند یک پدر دلسوز
یک خاطره بسیار جالب از اقامتم در پاریس دارم كه هرگز فراموش نمی‌كنم. وقتی از آن منزل در پاریس، همراه حضرت امام به نوفل‌لوشاتو منتقل شدیم، در آنجا همسر امام هنوز نیامده بودند. ایشان، آقای سیداحمد، بنده و آقای اشراقی بودیم. در طبقه دوم اتاقی بود كه حضرت امام در آنجا استراحت می‌كردند. بنده، آقای اشراقی و حاج‌احمدآقا در جنب اتاق ایشان استراحت می‌كردیم. من اصلاً متوجه نمی‌شدم كه حضرت امام، چه زمانی برای عبادت و تهجّد بیدار می‌شوند. با اینكه طوری بیدار می‌شدند و حركت می‌كردند كه ما از خواب بیدار نشویم، ولی یک شب سردم شده بود و رواندازی نداشتم كه رویم بیندازم. آن روزها واقعاً زندگی طلبگی داشتیم. پنجره هم باز بود و شمدی روی من بود. در همین حال كه سردم شده بود، حضرت امام كه از كنار ما می‌گذشتند، فهمیدند كه من سردم شده است. می‌خواستند آهسته پنجره را ببندند. من خواستم برخیزم و بگویم آقا خودم می‌بندم، فكر كردم شاید ناراحت شوند. دیدم سعی می‌كنند پنجره را ببندند، ولی بسته نمی‌شد. به هر وضعیتی كه بود، پنجره را بستند. من دیگر تاب نیاوردم و برخاستم و دستشان را بوسیدم و آهسته به ایشان گفتم: «آقا شما این پنجره را بستید!؟» فرمودند: «مگر شما بیدارید؟» به ایشان عرض كردم: «بله.» فرمودند: «من دیدم سرد است، شما سرما می‌خورید». به هر حال، ایشان به من بسیار عنایت داشتند.

پس از شهادت حاج‌آقا مصطفی، هروقت مرا می‌دیدند، آن خاطرات برایشان تداعی می‌شد. یادم هست من پیش از شهادت ایشان، یک سفر دیگر به عراق رفتم و یک ماه در منزل حاج‌آقا مصطفی ماندم. پس از شهادت ایشان، من یک سفر دیگر مشرّف شدم كه به منزل یكی از دوستانم رفتم. یک روز هم حضرت امام بنده را ناهار دعوت كردند و حاج‌احمدآقا هم بودند كه از من درباره وضعیت ایران سئوال می‌كردند. به هر حال، حضرت امام نسبت به بنده بسیار عنایت داشتند و من هرگز فراموش نمی‌كنم. مرحوم پدرم بسیار از روحیات عجیب و خصوصیات اخلاقی ایشان تعریف می‌كردند. من كمتر كسی را دیدم كه این‌گونه جامع جمیع صفات باشند. خداوند روح بزرگوار ایشان را با اجداد طاهرینش محشور فرماید. به هر صورت، برای من از دست دادن ایشان، كمتر از، از دست دادن پدرم نبود.

* آزادی حاج‌آقا مصطفی
وقتی حاج‌آقا مصطفی، پس از دستگیری اول آزاد شدند، همزمان با درس مرحوم پدرم بود. همیشه در این ده بیست سال، مرحوم پدرم بالای سر حضرت معصومه(س) درس می‌گفتند، چون آن زمان قرار بود تغییراتی در مسجد بالای صحن داده شود، درس پدرم در مسجد موزه تشكیل می‌شد. وقتی مرحوم پدرم خبر آزادی حاج‌آقا مصطفی را شنیدند، از شوق و شعف زیاد، آغاز درس، آزادی ایشان را اعلام كردند. جالب اینكه خود مرحوم حاج‌آقا مصطفی، همان روز كه آزاد شدند آمدند و پای منبر والد ما نشستند و ایشان از منبر برخاستند و مرحوم حاج‌آقا مصطفی را در آغوش گرفتند و بوسیدند. تمام حاضران هم از جا برخاستند و شادی و شعف زایدالوصفی بر آن مجلس حاكم شده بود. مرحوم پدرم فرمودند: «الحمدلله! چشم ما روشن شد به وجود حاج‌آقا مصطفی، كه از زندان آزاد شدند.»

مرحوم حاج‌آقا مصطفی توجه زیادی به والد ما داشتند. حدود ده یازده نامه از ایشان داریم كه به والد ما نوشته‌اند و شاید سی چهل نامه هم از حضرت امام به پدرم داریم. مرحوم والد ما هم نامه‌های زیادی به حضرت امام نوشته‌اند. نامه‌ها بسیار جالب و تاریخی‌اند. من این نامه‌ها را نگه داشته‌ام، چون سندیت دارند.