مشهورترين القاب امام دهم، «نقى» و «هادى» است، و به آن حضرت «ابوالحسن الثالث» نيز مى‏‌گويند.

گروه فرهنگی مشرق - «امام ابوالحسن على النقى الهادى» - عليه السلام - پيشواى دهم شيعيان، در نيمه ذيحجه سال 212 هجرى در اطراف مدينه در محلى به نام «صريا» به دنيا آمد. پدرش پيشواى نهم، امام جواد - عليه السلام - و مادرش بانوى گرامى «سمانه» است كه كنيزى با فضيلت و تقوا بود.
 
مشهورترين القاب امام دهم، «نقى» و «هادى» است، و به آن حضرت «ابوالحسن الثالث» نيز مى‏‌گويند.
 
امام هادى - عليه السلام - در سال 220 هجرى پس از شهادت پدر گراميش بر مسند امامت نشست و در اين هنگام هشت ساله بود. مدت امامت آن بزرگوار 33 سال و عمر شريفش 41 سال و چند ماه بود و در سال 254 در شهر سامراء به شهادت رسيد.
 
امام هادى در زمان خليفه اخير مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در خانه خود به خاك سپرده شد.


*اوضاع سياسى، اجتماعى عصر امام
 
اين دوره از خلافت عباسى ويژگي‌هاى دارد كه آن را از ديگر دوره‏‌ها جدا مى‏‌سازد ذيلاً به برخى از اين ويژگي‌ها اشاره مى‏‌كنيم:
 
1 - زوال هيبت و عظمت خلافت: خلافت، چه در دوره اموى و چه در دوره عباسى، براى خود هيبت و جلالى داشت، ولى در اين دوره بر اثر تسلط تركان و بردگان بر دستگاه خلافت، عظمت آن از بين رفت و خلافت همچون گويى به دست اين عناصر افتاد كه آن را به هر طرف مى‏‌خواستند پرتاب مى‏‌كردند، و خليفه عملاً يك مقام تشريفاتى بود، ولى در عين حال هر موقع خطرى از جانب مخالفان احساس مى‏‌شد خلفا و اطرافيان و عموم كارمندان دستگاه خلافت، در سركوبى آن خطر نظر واحدى داشتند.
 
2 - خوش گذرانى و هوسرانى درباريان: خلفاى عباسى در اين دوره به خاطر خلاءى كه بر دستگاه خلافت حكومت مى‏‌كرد، به شب نشينى و خوش گذرانى و ميگسارى مى‏پرداختند و دربار خلافت غرق در فساد و گناه بود. صفحات تاريخ اخبار شب نشينيهاى افسانه‏اى آنان را ضبط نموده است.
 
3 - گسترش ظلم و بيدادگرى و خودكامگى: ظلم و جور و نيز غارت بيت المال و صرف آن در عياشي‌ها و خوشگذراني‌ها جان مردم را به لب آورده بود.
 
4 - گسترش نهضت‌هاى علوى: در اين مقطع از تاريخ، كوشش دولت عباسى بر اين بود كه با ايجاد نفرت در جلامعه نسبت به علويان، آنها را تارو مارو سازد. هر موقع كوچكترين شبحى از نهضت علويان مشاهده مى‏شود، برنامه سركوبى بى رحمانه آنان آغاز مى‏گشت، و علت شدت عمل نيز اين بود كه دستگاه خلافت با تمام اختناق و كنترلى كه برقرار ساخته بود، خود را متزلزل و ناپايدار مى‏ديد و از اين نوع نهضتها سخت بيمناك بود.



شيوه علويان در اين مقطع زمانى اين بود كه از كسى نامى نبرند و مردم را به رهبرى «شخص برگزيده‏اى از آل محمد» دعوت كنند، زيرا سران نهضت مى‏ديدند كه امامان معصوم آنان، در قلب پادگان نظامى «سامراء» تحت مراقبت و مواظبت مى‏باشند و دعوت به شخص معين مايه قطع رشته حيات او مى‏گردد. اين نهضتها و انقلابها بازتاب گسترش ظلم و فشار بر جامعه اسلامى در آن عصر بود و نسبت مستقيمى با ميزان فشار و اختناق داشت، به عنوان نمونه در دوران حكومت «منتصر» كه تا حدى به خاندان نبوت و امامت علاقه‏‌مند بود و در زمان او كسى متعرض شيعيان و خاندان علوى نمى‏شد، قيامى صورت نگرفت.
 
تواريخ، تنها در فاصله سال 219 تا 270 قمرى، تعداد 18 قيام ضبط كرده‏‌اند. اين قيام‌ها نوعاً با شكست روبرو شده و توسط حكومت عباسى سركوب مى‏گشتند.




*روایات خواندنی از کرامات امام هادی(ع)


 واثق مُرد ابن زياد كشته شد
خيران اسباطي گويد: وقتي كه درمدينه خدمت حضرت هادي (ع) رسيدم فرمود: از واثق (پادشاه وقت) چه خبر داري؟ گفتم: قربانت به سلامت بوده وده روز پيش او را ملاقات نمودم . فرمود: اهل مدينه مي گويند: مرده است. وقتي كه فرمود: همه مي گويند، دانستم كه گفتار خود اوست. سپس فرمود: جعفر (متوكل ) چه مي‌كرد؟ گفتم: در زندان به بدترين حال بود. فرمود: او (بعد از واثق) صاحب اين امر (سلطنت) است. فرمود: ابن زيات (وزير و اثق) چه مي كرد؟ گفتم : قربانت ! مردم با او هستند و فرمان، فرمان اوست. حضرت فرمود : اين مقام براي او شوم است، سپس ساكت شد و فرمود : ناچار مقدرات خداوند واحكام الهي جاري مي شود.

اي خيران! واثق مرد، ومتوكل به جاي او نشست، و ابن زيات كشته شد. گفتم: كی قربانت؟! فرمود: شش روز پس از خروج تو . (از مدينه ) كشف الغُمة ، ج2 ، ص 378

 

هرگز با وي همنشين نمي شوي
يعقوب بن يسارروايت مي كند كه : متوكل مي گفت : واي بر شما ، كار ابن الرضا حضرت هادي (ع ) مرا عاجز كرده ،نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند ؛ ونه من در اين امور فرصتي مي يابم ( كه او را به اين كارها وارد كنم ) گفتند : اگر از او فرصتي نيابي در عوض اين برادرش موسي است كه شراب خوار ونوازنده است ، مي خورد ومي نوشد وعشقبازي مي كند ، بفرستيد او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد ، بگوئيد اين ابن الرضا است . نامه اي نوشتند و او را با تعظيم واحترام وارد كردند ، وهمه بني هاشم وسران لشكر و مردم استقبالش كردند ، وغرض اين بود كه وقتي مي رسد املاكي به او واگذار كند و دختري به او بدهد وساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد او بفرستد ، و با او مواصله و احسان كند ، ومنزل عالي برايش قرار دهد كه خود در آنجا به ديدنش رود . وقتي كه موسي وارد شد، حضرت هادي (ع) در پل ( وصيف ) - جايي است كه آنجا به استقال واردين مي روند - حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام نمود و حقش را ادا كرد ، سپس فرمود : اين مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پايمال كند ورتبه ات را پايين آورد ، مبادا هرگز به شراب خواري اقرار كني. موسي گفت : اگر مرا براي اينكار خواسته پس چكنم ؟ فرمود : رتبه خويش فرو مياور و چنين كاري نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است . موسي نپذيرفت و حضرت تكرار كرد ، تا چون ديد اجابت نمي كند ، فرمود : ولي بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسي است كه هرگز تو با او در آن جمع نمي شويد.

همان شد كه حضرت فرمود ، سه سال موسي آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سراي او مي رفت يك روز مي گفتند : مست است فردا صبح بيا ، روز ديگر مي رفت ، مي گفتند : دوا خورده و روز ديگر مي گفتند : كار دارد ، وسه سال به همين منوال گذشت تا متوكل از دنيا رفت و در چنين مجلسي با هم جمع نشدند .(كافي ، ج1،ص502،ح8)

 

بازگرد جز خير چيزي نمي بيني
كافور خادم گويد : در سامره در مجاورت حضرت هادي (ع) صنعت گراني بودند ، وآنجا مثل شهري شده بود . يونس نقاش بر آن جناب وارد مي شد وخدمت او مي كرد . روزي لرزان آمد وگفت :سرور من ! شما را وصيت مي كنم كه با اهل وعيالم نيكي كنيد . فرمود : چه خبر است ؟ گفت : خيال دارم فرار كنم . حضرت تبسم كنان فرمود :چرا ؟ گفت : براي اينكه ابن بغا (گويا از سران ترك بوده ) نگين بي ارزشي براي من فرستاد كه بر آن نقشي بزنم . موقع نقاشي دو قسمت شد ، وفردا وعده اوست كه [آن نگين را پس] بگيرد ( موسي بن بغا ) هم كه حالش معلوم است، يا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد .

حضرت فرمود : برو به منزلت تا فردا فرج مي رسد و جز خبر خير  چيز ديگري نيست . باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت : فرستاده او آمده نگين را مي خواهد . فرمود : برو كه جز خير نمي بيني . گفت : چه جواب گويم ؟ خنديد و فرمود : برو ببين چه خبر آورده ، هرگز جز خير نيست . رفت وبعد از مدتي خندان بازگشت وعرض كرد : فرستاده گفت : كنيزكان بر سر اين نگين خصومت مي كنند ، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بي نياز كنيم . حضرت فرمود : خداوندا! سپاس ، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادي كه حق شكر تو را بجاي آورند، به او چه گفتي ؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهيد تا درباره آن فكركنم چگونه اين كار را انجام دهم . فرمود : درست گفتي. ( اثبات الهداة ،ج6 ، ص228)

 

چنين گماني نكن
از حسن بن مصعب مدائني روايت شده كه : مسئله سجده بر شيشه را (به وسيله نامه اي كه نوشته بودم) از امام علي النقي (ع ) پرسش نمودم . چون نامه را فرستادم با خود گفتم : شيشه هم از چيزهايي است كه زمين آن را مي روياند و گفته اند كه آنچه را زمين مي روياند مي شود بر آن سجده كرد!

از طرف آن حضرت جواب آمد : بر شيشه سجده مكن ، اگر گمان مي كني كه آن هم از اشيايي است كه زمين آن را مي روياند ( درست است ) ولي استحاله شده . زيرا شيشه از ريگ ونمك است ، نمك هم از زمين شوره زار است ( وبه زمين شوره زار نمي شود سجده كرد ) اثبات الوصية ، ص 433

 

اين اول بيايد پدرم شهيد شد
هارون بن فضل گويد : در آن روزي كه امام جواد (ع) از دنيا رفت ، شنيدم كه امام علي النقي (ع) اين آيه را تلاوت مي فرمود : ( انّا لله وانّا اليه راجعون ) ، پدرم امام جواد (ع) از دنيا رحلت كرد. از آن حضرت پرسيدند : شما از كجا مي داني ؟ فرمود: ضعف وسستي دچار من شدكه سابقه آن را نداشتم. (اثبات الوصيه ، ص430)

 

جبه زن قمي را بازگردان
محمد بن احمدمنصوري ازعموي پدرش نقل مي كند كه :( روزي نزد متوكل رفتم در حالتي كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد ، گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با علي بن محمد (العياذ بالله ) مي خوري . گفتم: تو نمي داني كه در دستت چيست ؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مي رساند وبراي او زياني ندارد. اين جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم ، تا روزي فتح بن خاقان (وزير متوكل ) به من گفت : به متوكل گفته اند : مالي از قم (براي حضرت هادي (ع) ) مي آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم وخبرش را به او برسانم ، تو بگو بدانم كه از كدام راه مي آيد ؟ تا من در آن راه بروم . خدمت حضرت رفتم ( كه جريان را به عرض مبارك برسانم ) ديدم كسي آن جا است كه نمي توانستم حرفي بزنم . حضرت تبسم كرد و فرمود : اي ابو موسي ! خير است ، چرا آن پيغام اوّل را نياوردي ؟ (يعني آن حرفي كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم : سرور من ! به ملاحظه تعظيم و اجلال شما . حضرت فرمود : مال امشب وارد مي شود و ايشان به آن دست نمي يابند ، امشب را اينجا بمان .

ابو موسي گويد : شب را آنجا ماندم وچون امام براي نماز شب برخواست در ركوع سلام داد ونماز را قطع كرد و فرمود : آن مردي كه منتظرش بوديم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گيري مي كند ، برو مال را تحويل بگير . رفتم ديدم انباني كه مال در آنجاست ، گرفتم و خدمت آن جناب بردم . ايشان فرمود : به او بگو : آن جُبه اي (لباس) را كه آن زن قمي داد و گفت : اين ذخيره جدّه من است ، بده . رفتم وگفتم واو گفت: آري آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد ، مي روم ومي آورم . فرمود : بگو خدا اموال ما را حفظ مي كند ، جبه را از شانه ات درآور. چون پيغام را رساندم وجبّه را از شانه اش بيرون آورد غش كرد . حضرت بيرون آمده و شرح حالش پرسيد . گفت : من (راجع به امامت شما) در شك بودم و اينك يقين كردم.( اثبات الهداة ، ج 6 ، ص225)


تو نه! فرزندت شيعه مي شود
از هبة الله بن ابي منصور موصلي نقل شده كه گفت : يك مرد نصراني در ديار ربيعه بود كه اصلاً از اهالي ( كَفَر توثا )(يكي از قريه هاي فلسطين ) بود . وي كاتب (نويسنده ) بود وبه نام : (يوسف بن يعقوب) خوانده مي شد ، بين او و پدرم رابطه دوستي بود . روزي اين كاتب نصراني ، نزد پدرم آمد ، گفتم : براي چه به اينجا آمده اي ؟ گفت :( به حضور متوكل (خليفه وقت ) دعوت شده ام ، ولي نمي دانم براي چه احضار شده ام و او از من چه مي خواهد؟ و من سلامتي خود را از خداوند به صد دينار خريده ام ، وآن صد دينار را برداشته ام تا به امام هادي عليه السلام بدهم) .

پدرم گفت : در اين مورد ، موفق شده اي. آن مرد نصراني نزد متوكل رفت وپس از اندك مدتي ، نزد ما آمد در حالي كه شاد و خوشحال بود ، پدرم به او گفت :

( ماجراي خود را به من بگو ) ، او گفت :( به شهر سامراء رفتم ، كه قبلاً هرگز به اين شهر نرفته بودم ، به خانه اي وارد شدم ، با خود گفتم بهتر اين است كه نخست قبل از آنكه كسي مرا بشناسد كه به سامراء آمده ام ، اين صد دينار را به امام هادي عليه السلام برسانم ، بعد نزد متوكل بروم ، در آنجا دانستم كه متوكل ، امام هادي عليه السلام را از سوار شدن او( به جائي رفتن) منع كرده ، و او خانه نشين است ، با خود گفتم : چه كنم ، من يك نفر نصراني هستم ، اگر خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) را بپرسم ، ايمن نيستم كه اين خبر زودتر به گوش متوكل برسد ، و بر بيچارگي كه در آن هستم ، افزوده گردد.

ساعتي در اين باره فكر كردم ، به نظرم آمد كه سوار بر مركبم  شوم  و در شهر بروم ، واز مركب خود جلوگيري نكنم ، تا هر كجا كه خواست برود، شايد خانه آن حضرت را بشناسم ، بي آنكه از كسي بپرسم ، آن صد دينار را در كاغذي نهادم و در ميان آستينم گذاشتم ، وسوار بر مركبم  شدم ، آن مركب  از خيابان‌ها وبازارها ، خود به خود عبور مي كرد، تا اينكه به در خانه اي رسيد و در همانجا ايستاد ، هر چه كوشيدم تا از آنجا حركت كند ، حركت نكرد ، به غلام خود گفتم :( بپرس كه اين خانه كيست ؟)

او پرسيد ، جواب دادند ؛ خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) است . گفتم : الله اكبر ، دليلي است كافي ، ناگاه خدمتكار سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد ، وگفت :( تو يوسف بن يعقوب هستي ؟)

گفتم : آري .

گفت : وارد خانه شو ، من وارد خانه شدم ، او مرا در دالان خانه نشاند ، وسپس به اندرون رفت ، با خود گفتم اين دليل ديگري بر مقصود است ، از كجا اين غلام مي دانست كه من يوسف بن يعقوب هستم ؛ با اينكه من هرگز به اين شهر نيامده ام ، وكسي مرا در اين شهر نمي شناسد ، بار ديگر خدمتكار آمد وگفت :( آن صد دينار را كه در كاغذ پيچيده اي و در آستين داري بده )، آن را دادم و با خود گفتم : اين دليل سوّم است بر مقصد .

سپس آن خدمتكار نزد من آمد وگفت : وارد خانه شو !

من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم ، ديدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است ، تا مرا ديد به من فرمود :( اي يوسف آيا وقت آن نرسده تا رستگار شوي ؟)

گفتم :( اي مولاي من ! دليل ها ونشانه هائي (به صدق شما واسلام ) براي من آشكار گرديد ، كه براي هدايت ورستگاري من كفايت مي‌كند).

فرمود :( هيهات ! تو اسلام را نمي پذيري ، ولي بزودي پسرت فلاني مسلمان مي شود ، واز شيعيان ما است ، اي يوسف ! گروهي گمان مي كنند كه دوستي ما سودي به حال امثال شما ندارد ، ولي آنها دروغ گفتند ، سوگند به خدا دوستي ما ، به حال امثال تو ( كه نصراني هستي ) نيز سود بخش است ، برو دنبال آن كاري كه براي آن آمده اي ، زيرا آنچه را دوست داري ، به زودي خواهي ديد ، وبزودي داراي پسر مبارك خواهي شد .

آن مرد نصراني مي گويد : نزد متوكل رفتم ، وبه تمام مقاصدم رسيدم ، وباز گشتم .

هبة الله مي گويد : من بعد از مرگ همين نصراني با پسرش ديدار كردم ، ديدم مسلمان است ودر مذهب تشيع ، استوار ومحكم مي باشد ، او به من خبر داد كه پدرش بر همان دين نصرانيت مُرد ، واو بعد از مرگ پدر ، مسلمان شده است ، وپيوسته مي گفت:

أنا بِشارةُ مولای:  من بشارت مولاي خود (امام هادي (ع) ) هستم.


** ای جان جهانت بـه فدا! حضرت هادی **


 ای نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادی
بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادی

یک عمر ستم دیـده ز جور «متوکل»
در آینه صبح و مسا حضرت هـادی

دل سوخته از طعنه و از زخم زبان‌ها
خونین جگر از زهر جفا حضرت هادی

بردند همان شب که سوی بـزم شرابت
چون از تو نکردند حیا حضرت هادی

افسوس که کشتند تـو را از ره بیـداد
بی جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادی

افسوس، به جور از حرم مادر و جدت
گشتی تو غریبانه جدا حضرت هادی

کس از غم ناگفته‌ات ای یوسف زهرا
آگاه نشد غیر خـدا حضرت هـادی

کشتند تو را در دل غربت، به چه جرمی؟
ای جان جهانت بـه فدا! حضرت هادی

بزم می و خون دل و حبسِ ستم و زهر
حق تو عجب گشت ادا حضرت هادی

در ماتـم تـو ای خلف پـاک پیمبـر
شد سامره چون کرب و بلا حضرت هادی

"میثم" به تو و غربت تو اشک فشاند
ای کشته بی‌جرم و خطا حضرت هادی


*فعاليتهاى مخفى امام
 
آنگونه كه جدول مدت حكومت خلفاى عباسى نشان مى‌‏دهد، از ميان آنان متوكل از همه بيشتر با امام هادى معاصر بوده است؛ از اين‌رو موضعگيرى او را در برابر امام ذيلاً توضيح مى‏‌دهيم:
 
متوكل نسبت به بنى هاشم بد رفتارى و خشونت بسيار روا مى‏داشت. او به آنان بدگمان بود و همواره آنان را متهم مى‏نمود. وزير او «عبدالله بن يحيى بن خاقان» نيز پيوسته از بنى هاشم نزد متوكل سعايت مى‏‌نمود و او را تشويق به بد رفتارى با آنان مى‏‌كرد. متوكل در خشونت واجحاف به خاندان علوى گوى سبقت را از تمامى خلفاى بنى عباس ربوده بود.



متوكل نسبت به على - عليه السلام - و خاندانش كينه و عداوت عجيبى داشت و اگر آگاه مى‏‌شد كه كسى به آن حضرت علاقه‏‌مند است، مال او را مصادره مى‏‌كرد و خود او را به هلاكت مى‏‌رساند.
 
بر اساس همين ملاحظات بود كه حضرت هادى - عليه السلام -، بويژه در زمان متوكل، فعاليتهاى خود را به صورت سرّى انجام مى‏داد و در مناسبات خويش با شيعيان نهايت درجه پنهانكارى را رعايت مى‏كرد. مؤيد اين معنا حادثه‏اى است كه آن را مورخان چنين نقل كرده‏اند:
 
«محمد بن شرف» مى‏‌گويد: همراه امام هادى - عليه السلام - در مدينه راه مى‏‌رفتم. امام فرمود: آيا تو پسر شرف نيستى؟ عرض كردم: آرى. آنگاه خواستم از حضرت پرسشى كنم، امام بر من پيشى گرفت و فرمود: «ما در حال گذر از شاهراهيم و اين محل، براى طرح سؤال مناسب نيست»!.
 
اين حادثه شدت خفقان حاكم را نشان مى‏‌دهد و ميزان پنهانكارى اجبارى امام را بخوبى روشن مى‏‌سازد.
 
امام هادى - عليه السلام - در بر قرارى ارتباط با شيعيان كه در شهرها و مناطق گوناگون و دور و نزديك سكونت داشتند، ناگزير همين روش را رعايت مى‏‌كرد و وجوه و هدايا و نذور ارسالى از طرف آنان را با نهايت پنهانكارى دريافت مى‏كرد. يك نمونه از اين قبيل برخورد، در كتب تاريخ و رجال چنين آمده است:
 
«محمد بن داود قمى» و «محمد طلحى» نقل مى‏‌كنند: اموالى از «قم» و اطراف آن كه شامل «خمس» و نذور و هدايا و جواهرات بود، براى امام ابوالحسن هادى حمل مى‏كرديم. در راه، پيك اما در رسيد و به ما خبر داد كه باز گرديم، زيرا موقعيت براى تحويل اين اموال مناسب نيست. ما باز گشتيم و آنچه نزدمان بود، همچنان نگه داشتيم تا آنكه پس از مدتى امام دستور داد اموال را بر شترانى كه فرستاده بود بار كنيم و آنها را بدون ساربان به سوى او روانه كنيم. ما اموال را به همين كيفيت حمل كرديم و فرستاديم. بعد از مدتى كه به حضور امام رسيديم، فرمود: به اموالى كه فرستاده‌‏ايد، بنگريد! ديديم در خانه امام، اموال به همان حال محفوظ است .
 
گرچه روشن نيست كه اين جريان در زمان اقامت امام در مدينه اتفاق افتاده يا در سامراء (چون در سامراء كنترل و مراقبت، شديدتر بود)، اما در هر حال نمونه بارزى از ارتباطهاى محرمانه و دور از ديد جاسوسان دربارخلافت به شمار مى‏‌رود.



ردیف

امام علی النّقی (علیه السلام)

دانلود کتاب

مؤلف

1

چهل داستان و چهل حدیث زندگانی امام هادی(علیه السلام)

عبداللّه صالحى

2

سیره پیشوایان (داستان زندگی امام دهم)

مهدی پیشوایی



*احادیث زیبا از امان بزرگوار

 مَن أطاعَ اللّه َ يُطاعُ ؛ حديث
هر كس از خدا فرمان ببرد ، از او فرمان برند .


العُقوقُ يُعقِبُ القِلَّةَ و يُؤدِّي إلَى الذِّلَّةِ ؛ حديث
عاقّ [والدين]، نادارى در پى دارد و به خوارى مى‌كشاند.


الغَضَبُ عَلى مَن لاتَملِكُ عَجزٌ و عَلى مَن تَملِكُ لَومٌ ؛ حديث
خشم بر كسى كه اختيارش به دست تو نيست، نشانه ناتوانى و بر آن كه اختيارش به دست تو است ، مايه سرزنش است.


مَن يَزرَع خَيرا يَحصُد غِبطَةً و مَن يَزرَع شَرّا يَحصُد نَدامَةً ؛ حديث
هر كه بذر خوبى بكارد ، شادمانى بدرود و هر كه تخم بدى بيفشاند ، پشيمانى مى‌درود.

مَن رَضِيَ عَن نَفسِهِ كَثُرَ السّاخِطونَ عَلَيهِ ؛ حديث
آن كه از خودش راضى شود ، ناراضيان از او فراوان شوند.

إنَّمَا الأعيادُ أربَعَةٌ لِلشّيعَةِ : الفِطرُ و الأضحى و الغَديرُ و الجُمُعَةُ ؛ حديث
شيعيان فقط چهار عيد دارند : فطر ، قربان ، غدير و جمعه.


إذا أشكَلَ عَلَيكَ شَى ءٌ مِن أمرِ دينِكَ بِناحِيَتِكَ ، فَسَلْ عَن عَبدِ العَظيمِ بنِ عَبدِاللّه ِ الحَسَنِيِّ عليه السلام ؛ حديث
هرگاه در قلمرو خود در كار دين به مشكلى دچار شدى ، آن را با عبد العظيم حسنى در ميان بگذار.


أما إنَّكَ لَو زُرتَ قَبرَ عَبدِالعَظيم عِندَكمُ لَكُنتَ كَمَن زارَ الحُسَينَ عليه السلام ؛ حديث
به مردى از اهالى رى كه به زيارت امام حسين عليه السلام رفته بود فرمودند : اگر قبر عبد العظيم را در شهر خود زيارت كنى ، چنان است كه گويى امام حسين عليه السلام را زيارت كرده اى.


إنَّمَا اتَّخَذَ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ إبراهِيمَ خَليلاً لِكَثرَةِ صَلاتِهِ عَلى مُحَمَّدٍ و أهلِ بَيتِهِ عليهم السلام؛ حديث
حضرت عبد العظيم عليه السلام از امام هادى عليه السلام چنين روايت مى كند :خداوند متعالي ، ابراهيم عليه السلام را دوست خود برگرفت ؛ زيرا او بر محمّد و اهل بيت او بسيار درود مى فرستاد.