خواستگاري همسرش هم كه رفتيم به شرط اينكه مهدي روز قيامت شفيع او شود قبول كرد و بله گفت. مهدی هم شرطش را پذیرفته بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید مهدی خندان به سال 1341 در روستاي «سبوبزرگ» از توابع لواسان كوچك به دنیا آمد. مهدی دوره راهنمايي را در سال 1353 به اتمام رساند و پس از آن به هنرستان دكتر احمد ناصري در تهران رفت. شهید خندان سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب توانست ديپلمش را در رشتة مكانيك بگیرد.

مهدی تابستان 1359 به عنوان عضو فعال بسيج به پادگان امام حسين (ع) اعزام شده و دوره آموزش عمومي نظامي را با موفقیت مي گذراند و سپس براي مقابله با ضد انقلاب عازم كردستان شد و به سمت جبهه هاي غرب رفت.

شهید خندان به مدت شش ماه در جبهه غرب در سرپل ذهاب ماند و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در آمده و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بيت امام خميني (ره) به خدمت مشغول شد. ایشان در جبهه غرب چنان رشادت و شهامتي از خود نشان مي دهد كه لقب «شير كوهستان» را به او می‌دهند.

شهید خندان خرداد سال 1361 همراه حاج احمد متوسليان و ديگر رزمندگان به لبنان اعزام مي شود و حدود چهار ماه هم در آنجا به خدمت مشغول می‌شود.

سرانجام شهید مهدی خندان روز 28 آذر 1362 برابر با اربعين حسيني، در مرحله سوم عمليات «والفجر در ارتفاعات كانيمانگا، هنگام عبور از ميدان مين و سيم خاردار، توسط گلوله تير بار دشمن مزد زحماتش را گرفت و به شهادت رسید.

آنچه می خوانید قسمت دوم گفتگو با مادر بزرگوار این شهید است.

بانو کبری اباذری زاد مادر شهید مهدی خندان

حاجی با مصدق میانه خوبی داشت

در خانه راديو داشتيم و اخبار را گوش مي‌كرديم. حاجي با مصدق ميانه خوبی داشت، یکبار که گروهی به طرفداری از مصدق ریخته بودند در خیابان، شوهر من هم رفته بود و در ميان حزب توده‌‌ای‌ها مرگ بر شاه گفته بود. تعریف می‌کرد که: تا دروازه شمیران هم رفتم اما ديدم بكُش بكُش است فرار كردم.

پسر عموي حاجي هم علم‌كش طيب حاج رضایی بود و هر وقت می‌آمد خانه ما صحبتهايي در مورد اوضاع تهران مي‌كرد. ایشان بار مي‌برد سرچشمه تحويل طيب مي‌داد. اهل ده چون بعضی‌هایشان به پسر عموی حاجي بار می‌دادند ببرد برای طیب و به همین خاطر طيب را خوب مي‌شناختند.


نوبت عقدی که قسمت یکی دیگه بود

مهدي بعد از برادر کوچکش باقر نامزد کرد. مهدی وقت گرقته بود تا باقر همسرش را خدمت امام عقد کند. نزدیک عقد دوستانشان خبر آوردند که عملیات در پیش است. باقر هم که نمی‌خواست جا بماند نوبتش را داد به دوستش قاسم که ایشان هم فرزند شهید بود.

شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار

شش ماه دیگر بیشتر مهمانت نیستم!

روز عيد فطر مهدی خانمش را برد پيش امام خمینی و ایشان خطبه عقدشان را خواندند. ساعت حدود یک نصف شب بود که رسیدیم خانه، چند دقیقه بعد ديدم مهدی وضو مي‌گيرد. رفتم کنارش، گفت: مادر نخوابيدي؟

گفتم: نه.

گفت: خيالت راحت شد زن گرفتم؟

گفتم: تا زماني كه دست زنت را نگذارم توی دستت و بروید زیر یک سقف خيالم راحت نمي‌شه.

گفت: مامان! 6 ماه ديگر بيشتر مهمانت نيستم.ازدواج کردم چون دینم کامل نبود.

عيدفطر که عقد كردند 13 صفر هم شهيد شد.

بعد از شهادتش یاد همان کتابی افتادم که گفته بود روزگاری می‌شود در این انقلاب مادرها پسرانشان را داماد می‌کنند ولی پسرها به حجله نمی‌رسند و شهید می‌شوند و این در حالی است که پدر و مادرها شادی می‌کنند. برایم جالب بود که دقیقاً همان قسمت کتاب نصیب خودم شده بود.


جوانترین مادر شهید من هستم!

وقتی مهدی به شهادت رسید من ۳۴ سالم بود و جوانترین مادر شهید بودم اما هیچ وقت نتوانستم برایش گریه کنم. هر وقت هم که دلتنگش می‌شوم کتاب نوحه می‌آورم و برای خودم روضه حضرت علی اکبر(ع) را می‌خوانم.

اربعين امسال سی‌امین سالگرد شهادت مهدي را برگزار می کنم. البته پسرم ده سال مفقودالاثر بود و بعد از آن جنازه‌اش را آوردند.



شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار
نفر وسط

شهید مهدی خندان نفر سمت راست

ماری که مهدی دهانش را دوخت!

مهدي خيلي دلاور بود. هنرستانی بود. يك قصاب داشتيم که مهدی سر به سرش می‌گذاشت. یک روز می‌رود می‌گوید: دو كيلو گوشت ناب بده براي كباب مي‌خواهم. گوشت را مي‌گيرد و مي‌برد با دوستانش کنار سد كباب مي‌كنند و بعد يك مار بزرگ را مي‌گيرد دهانش را مي‌دوزد و مي‌گذارد در كيسه گوشت. می‌آید به قصاب می‌گیود: غلامرضا گفتم گوشت خوب بده اين چي بود به من دادي؟

قصاب می‌گوید: من بهترين گوشت را دادم.

مهدی می‌گه: پولش مال خودت، گوشت‌ هم براي خودت. مار را که در کیسه گوشت می‌گذارد روی میز غلامرضا. قصاب گفته بود: اين چیه آوردي؟!

مهدی در کیسه را باز كرد و پا گذاشت به فرار. مي‌خواست با قصاب شوخي كند. خيلي اخلاقش خوب بود با هر کسی اندازه سن خودش رفتار مي‌كرد.

شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار در حال مداحی

اجازه نمی داد پدرش بفهمد سیگار می کشد

شهید خندان خيلي احترام پدر و مادرش را داشت، سيگار مي‌كشيد ولي اصلا نمي‌گذاشت پدرش بفهمد او سيگار مي‌كشد.


من نمره خوبی می دهم به شرطی که مهدی نگوید مرگ بر شاه!

يك روز مدرسه ما را خواست،‌ وقتي پدرش رفت معلمش گفته بود: مواظب مهدی باشيد اين كشته مي‌شود، حيف است.

پدرش گفت: چرا؟

معلم می‌گوید: مهدی بچه‌ها را جمع كرده و برده اُزگل، وسط ميدان يك سكويي درست مي‌كند مي‌رود روي آن و مرگ بر شاه مي‌گويد و براي بچه‌ها سخنراني مي‌كند. مي‌گويد امام همچین آدمی است و انقلاب اينگونه است، اصلا نترسيد.

از ميدان اُزگل تا اختياريه راه زياد است، بچه‌ها تا آنجا مي‌روند و مرگ بر شاه مي‌گويند و بعد شلوغ مي‌شود و بچه‌ها و مهدي فرار مي‌كنند. دبيرش گفت اين بچه كشته مي‌شود نگذارید از این کارها بکند. من نمره‌ي خوبي به او مي‌دهم در عوض بگو اين كارها را نكند.


فرمانده تیپ عمار، نفر اول از سمت چپ

علاوه بر درس خواندن کار هم می کرد

مهدي درسش خيلي خوب بود، موقع انقلاب هم راهپیمایی و مبارزاتش را می‌کرد، هم درس می‌خواند و هم کمک خرج پدرش بود. ما ملك داشتیم ولي پول دست‌مان كم بود به همین علت در مضیقه بودیم. پسرم اينقدر باملاحظه بود که به دبيرش كه تعميرگاه داشت می‌گوید: من بعد از مدرسه مي آيم دو ساعت پيش شما كار كنم.

دبير مهدی به پدرش گفته بود: قدر اين پسرت را بدان، خيلي پسر خوبي است.

وقتي هنرستان تعطيل مي‌شد با دبيرش مي‌رفت و روزي 2 ساعت آنجا كار مي‌كرد. علاوه بر آن يك حاجي بود که سیمان فروشی داشت. مهدی سيمانهایش را خالي مي‌كرد و پاكتي يك قرون مي‌گرفت. با پولش براي فقيران و يتيمان هم چیزاهایی تهیه می‌کرد که لازم داشتند. شهید خندان خيلي شيك‌پوش بود. لباس‌هایش باید حتما تميز و مرتب باشد.


به احترام قُپه‌ي روي سينه‌اش نبود سرش را جدا مي‌كردم

مهدی حتي اگر سرش مي‌رفت حق را مي‌گفت و از حق خودش خيلي دفاع كرد. زمان شاه يك سرتيپي بود که مزاحم مسافتی از زمين‌های ما شده بود. مهدی که این حق خوری را می‌دید زد زیر گوش سرتيپ، او هم شكايت كرد به پاسگاه لشكرك. ماموران آمدند و حاجی و مهدی را بردند، رئیس پاسگاه گفته بود: تو مي‌داني چه كسي را زدي؟!

مهدی می‌گوید: بله. ایشان سرتيپ است. اگر به احترام قُپه‌ي روي سينه‌اش نبود سرش را از تنش جدا مي‌كردم من دارم از حقم دفاع مي‌كنم.

رئيس پاسگاه با شنیدن حرف‌های مهدی نشست سر جايش.

شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار نفر دوم از راست

نماز خواندن را من یادش دادم

قدرت و بي‌باكي‌ شهید خندان به پدرش رفته بود. اما نماز خواندن را من به مهدي ياد دادم. مدرسه‌ای هم که مهدی را فرستاده بودیم نماز خواندن برای بچه‌ها خيلي مقدم بود. مستخدم مدرسه موظف بود كه بچه‌ها را براي نماز جمع كند و نماز را در مدرسه مي‌خواندند. آن زمان پدر و مادرها از مدرسه و معلمان مي‌خواستند كه در مدرسه نماز بخوانند و آموزش آن را هم بدهند. شهید خندان تهران مي‌رفت درس مي‌خواند و ديپلم‌اش را هم در تهران گرفت.

بعد از انقلاب مدتی رفت جهاد. ده ما آب لوله‌كشي نداشت مهدی کاری کرد آب لوله‌كشي برایمان آوردند. دبيرستان هم كه مي‌رفت در جهاد بود و همكاري مي‌كرد. البته ما اطلاع نداشتيم و كارهايش هميشه مخفي بود.


تمام روزنامه های منافقین را مطالعه می کرد

یکی دیگر از خصلت‌های شهید خندان زرنگی و زيركی‌اش بود. در لواسان دهي داریم به نام «افجه» كه در آن چند تا منافق بود. مهدي با آن‌ها آنها بحث مي‌كرد و هم صحبت مي‌شد.

یک روز در راه چشمه كه مي‌رفتم ديدم كاغذهايي ريخته‌اند. آنها را برداشتم و آوردم دادم به مهدي و گفتم: اينها در راه چشمه روي زمين ريخته بود. ديدم در مسجد و راهرو مسجد هم اين كاغذها ریخته.

مهدی گفت: مادر اينها كار «منافقین ابجه‌اي‌» است كه مي‌خواهند جوان‌ها را از راه به در كنند.

مهدي روزنامه‌هایی مي‌خواند و در آنها علامت مي زد و به من داد، مي‌گفت: مادر كسي اين روزنامه‌ها را نبيند. من می‌فهميدم اين روزنامه‌ها براي منافقين است که مهدی برای شناختن آن‌ها روزنامه‌هایشان را مطالعه می کرد. البته من متوجه مطالبش نمي‌شدم.

يك روز به من گفت: مادر در قلهك در یکی از خانه‌های تیمی قرار شده جلسه بگذارند و من بروم آنجا با آنها بحث كنم.

گفتم: آن‌ها چند نفرند؟

گفت: نمي‌دانم.

گفتم: كسي آنجا هست كه جان تو را حفظ كند؟

گفت: نه.

گفتم: بگو آنها بيايند خانه‌ي ما، من جان آنها را حفظ مي‌كنم و سلامتي آنها را تضمين مي‌كنم. ولي به تو اجازه نمي‌دهم بروي قلهك. او هم به حرف من گوش داد.

شهید مهدی خندان فرمانده تیپ عمار، نفر نشسته

زمان جنگ مسئول بسیج بودم

زمان جنگ در ده‌مان مردم پتو، ‌لباس و ... مي‌آوردند و با خاور می‌فرستادیم جبهه. من مسئول بسيج بودم در همين مسجد محله‌مان. خانم‌هاي محله را صدا مي‌كرديم، شب آب جوش مي‌آوردیم، پتوهایی را که از جبهه می‌آوردند خیس کرده و صبح مي‌شستيم و خشك مي‌كرديم. مي‌زديم بار كاميون مي‌برد. گاهی ترشي و مربا هم درست مي‌كرديم برای رزمندگان مي‌بردند.


این چه بچه ایست تربیت کردی؟

مردم ده کنار چشمه ظرف و لباس مي‌شستند. مهدی که از هنرستان بر‌می گشت كيفش را بلند مي‌كرد و مي‌گفت: بگو مرگ بر شاه! آن موقع اوايل انقلاب بود و هنوز مردم بيدار نشده بودند. یکی از اهالی مي‌گفت: ببین پسرت چه مي‌گويد، اين چه بچه‌اي است تربيت كرده‌اي؟


شما من را ساعت 2 بيدار كن!

زماني كه امام خمینی(ره) مي‌خواستند تشریف بیاورند ایران، مهدی گفت: بابا من ساعت 2 بايد بروم.

پدرش گفت: ساعت 2 نصفه شب چطور مي‌خواهي بروي، وسيله نيست؟ زودتر مي‌رفتي تهران شب خانه‌ي عمويت مي‌خوابيدي.

گفت: شما من را ساعت 2 بيدار كن.

حالا چگونه و با چه وسيله‌اي رفت تهران ما نفهميديم. تا 3، 4 روز او را نديديم.


شه با وفا ابوالفضل

شهید خندان هميشه برايمان با صدای زیبایش نوحه مي‌خواند. روضه «شه باوفا ابوالفضل» را هم خيلي دوست داشت.


شرطی که همسرش موقع ازدواج گذاشت

هميشه مي‌گفت: شهادت را دوست دارم و واقعا عاشق شهادت بود. هر جا هم مي‌رفتيم خواستگاري مي‌گفت: من سپاهي هستم، يا اسير مي‌شوم يا جانباز و يا شهيد. پس شما باید بدانید با چه کسی ازدواج می‌کنید. خواستگاري همسرش هم كه رفتيم به شرط اينكه مهدي روز قيامت شفيع او شود قبول كرد و بله گفت. مهدی هم شرطش را پذیرفته بود.


از شهادت آیت‌الله دستغیب خیلی گریه می‌کرد

مهدی همه‌ي شهيدان را دوست داشت اما شهید دستغيب كه به شهادت رسید، گريه‌هاي مهدي هنوز در گوش من است که خیلی ناراحت بود و اشک می‌ریخت. از شهادت علي‌اكبر شاه‌مرادي خیلی بهم ریخت و ناله مي‌كرد.


یادی از دوستان شهید مهدی خندان

علي جزماني،‌ صراف، حاج اميني،‌ كارور، حاج همت، از دوستان شهيدش هستند. وقتي تابستان می‌شد دوستانش مي‌آمدند خانه‌مان. دوستانش را گاهی مي‌آورد خانه. مي‌گفتند و مي‌خنديدند، چه عالمي داشتند. خيلي باصفا بودند اينها عالمي ديگر داشتند و هميشه از شهادت با هم صحبت مي‌كردند.


ادامه دارد...

گفتگو: اسدالله عطری