قبلش بحث مبارزه با پژاک پیش می‌آید. وقتی که در شمالغرب کشور تحرکاتی اتفاق می‌افتد و بحث‌های امنیت ملی مطرح می‌شود، آنجا هم پدرم خیلی می‌رفت و من هم خیلی دنبال ارتباط با کسانی هستم همرزم پدرم بودند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا مهدی را در چند برنامه فرهنگی دیده بودم و تسلطش بر مباحث فرهنگی و سیاسی برایم جالب بود. قرار گفتگو اگر چه بارها به دلایل مختلف به تأخیر افتاد اما بالاخره صبح یک روز تابستانی، در یکی از طبقات حوزه هنری توانستیم در فضایی آرام بنشینیم و دو ساعت گپ بزنیم. تمام تلاشمان این بود که از کلام آقا مهدی، به ویژگی‌های پدر شهیدش پی‌ببریم. او که تسلط خوبی بر مباحث مربوط به جریان مقاومت اسلامی داشت، از این منظر به خوبی توانست شخصیت پدرش را از کودکی تا شهادت برای ما ترسیم کند. این گفتگوی طولانی در چندین قسمت بدون کم و کاست تقدیمتان می‌شود و آنچه پیش روی شماست، سومین قسمت از آن است.

**: از زمانی که پدرتان وارد سپاه می‌شوند تا وقتی که به سوریه می‌روند، حدود ۲۰ سال فاصله است. پس ایشان در این بیست سال، مشغول کارهای فرهنگی هم بودند. ماجرای ازدواجشان را هم برای ما می‌گویید؟

فرزند شهید: پدرم با بنیاد شهید کاشمر همکاری فرهنگی داشتند. با خانواده شهدا مرتبط بودند و با دستخط خوبی که داشتند، پارچه‌نویسی هم می‌کردند.

یک روز، نوشته‌های پدرم را به یکی از استادان خط حوزه هنری نشان دادم که خیلی پسندیدند. تابلوهایی بود که از پدرم جا مانده اما من نگفتم که این‌ها برای پدر من است، فقط گفتم که برای یکی از مدافعان حرم است.

در کنار این فعالیت‌های فرهنگی، با مسئول بنیاد شهید کاشمر، حجت الاسلام براتی خیلی ارتباط داشتند و همسایه پدربزرگ مادری من هم بودند. یک بار با ایشان صحبت ازدواج پیش می آید و حاج آقا براتی، پیشنهاد را می دهد و خواستگاری انجام می شود.

**: مادر شما از خانواده معزز شهدا بودند؟

فرزند شهید: نه؛ همسایه رییس بنیاد شهید در کاشمر بودند. نمی دانم قبل از عقد یا شب خواستگاری، مادربزرگِ مادرم، سه شب متوالی خواب می‌بیند که سه کبوتر سفید می‌آیند؛ یکی‌شان جان می‌دهد و می‌میرد، یکی‌شان پرواز می‌کند و یکی از آن ها با عظمت و اقتدار باقی می‌ماند. بعد از این اتفاق که پدرم با مادرم عقد می‌کنند، مادربزرگِ مادرم هم فوت می‌کنند. بعد از آن می‌گویند تعبیر خواب، همان جان‌دادن مادربزرگ بوده. البته در همان زمان، مادربزرگ مادرم به مادربزرگ من، چند بار می گوید که این دامادمان شهید می‌شود. البته نمی دانم چه تعبیری برای این خواب بوده اما پرواز آن کبوتر را می‌شود به شهادت پدرم نسبت داد.

**: احتمالا آن کبوتر قدرتمند هم مادر شماست که در برابر سختی‌ها مقاومت کرده‌اند. باز هم برگردیم به ماجرای ازدواج...

فرزند شهید: بله، بعد از ازدواج به نیشابور می‌روند و ساکن می‌شوند. اوایلی که هنوز من به دنیا نیامده بودم، اتفاقات مختلفی می افتد؛ مثلا خانه‌مان آتش می‌گیرد و پدر و مادرم سختی‌های زیادی می‌کشند؛ چون شهر غریب هم بوده و فامیلی در آنجا نداشتند.

**: تقریبا از کاشمر تا نیشابور چقدر راه است؟

فرزند شهید: حدود ۱۴۰ کیلومتر راه است.

**: جاده‌اش هم کوهستانی است؟

فرزند شهید: نه، جاده خوبی دارد.

**: تا این که بحث دفاع از حرم پیش می‌آید...

فرزند شهید: بله؛ اما قبلش بحث مبارزه با پژاک پیش می‌آید. وقتی که در شمالغرب کشور تحرکاتی اتفاق می‌افتد و بحث‌های امنیت ملی مطرح می‌شود، آنجا هم پدرم خیلی می‌رفت و من هم خیلی دنبال ارتباط با کسانی هستم که در آن مقطع همرزم پدرم بودند.

من خیلی کم از پدرم شنیدم که مسائل محل کارش را بگوید ولی به طور استثنا به من مطالبی درباره پژاک می‌گفت. مثلا تعریف می کرد که آن‌ها زنانی هم دارند که می‌آیند و می جنگند. به همین خاطر از آن زمان من خیلی از حرف‌های پدرم را به خاطر دارم.

**: سن شما البته در آن سال‌ها خیلی بالا نبوده...

فرزند شهید: بله؛ حدودا ده دوازده ساله بودم... مثلا می‌آمد و می‌گفت که ما در اشنویه و فلان شهرها امنیت را برقرار می‌کنیم و بعدش هم که داستان پژاک جمع شد، به نیشابور برگشتند. خیلی برای مبارزه با پژاک به شمالغرب می‌رفتند.

**: ماموریت‌هایی که می‌رفتند چقدر طول می‌کشید؟

فرزند شهید: ماموریت‌های سپاه برای افرادی که می‌خواهد بیشتر از حضورشان استفاده کنند، معمولا یک ماهه است. در سوریه هم ماموریت‌های پدرم حدود ۴۵ روز طول می‌کشید.

**: یعنی یک ماه به شمالغرب کشور می‌رفتند و برمی‌گشتند.

فرزند شهید: بله؛ حتی سر بحث پاکسازی مناطق دفاع مقدس از مین و مواد منفجره و تفحص شهدا هم به ماموریت می رفتند. بعد از آن هم که بحث مبارزه با پژاک پیش آمد و در ادامه هم به بحث سوریه رسیدیم.

**: البته سوریه با همه این‌ها متفاوت است، چون سفر به خارج از کشور است و غربت خاصی دارد. ضمن این که فعالیت این عزیزان در آن سال‌ها ناشناخته بود. می خواهم بدانم اولین باری که مطرح کردند می خواهند به سوریه بروند چه زمانی و چگونه بود؟

فرزند شهید: هیچ کسی خبر نداشت به غیر از مادرم. ما سر سفره ماه رمضان نشسته بودیم که تلفن زنگ خورد. می‌دانید که خبرها و هر اتفاقی که رخ می‌دهد، مسئولین و کسانی که در آن حیطه هستند، خبردار می‌شوند. به عمویمان و پدرم خبر داده بودند که ماجرای سوریه شروع شده است.

**: عمویتان در نیشابور بودند؟

فرزند شهید: بله؛ در نیشابور و مهمانِ خانه ما بودند... تماس گرفتند و خبر دادند که فلان اتفاق در دمشق افتاده و در شهر مرزی درعا در روز جمعه که مردم برای نماز جمعه رفته‌اند، دو نفر از داخل گلدسته‌های مسجد بیرون آمده‌اند و مردم را به رگبار بسته‌اند! یادتان هست که این، یکی از اولین اتفاقات بود.

بعدها هم ما فهمیدیم پدرم به سوریه رفته، حتی این تصور را نداشتیم که در سوریه جنگ آنچنانی باشد. مثلا می‌گفتند مبارزه با پژاک هم جنگ است اما ممکن بود در طول یک ماه، یک گلوله هم شلیک نشود. اما درباره سوریه چنین تصوری نداشتم که حجم عظیمی از جنگ داشته باشد. چون بایکوت رسانه‌ای هم بود و خبرهای سوریه در ایران خیلی بازتاب نداشت، این موضوع در ذهنمان پرنگ نمی‌شد.

مادرم آن زمان می‌دانست ولی پدرم به ما گفته بود که به بندرعباس می‌رود. یک روز شهید قاجاریان به منزل ما آمد و جریان را فهمیدیم.

سال ۱۳۸۲، که من به دنیاآمده بودم، پدرم زمینی را در نیشابور در حومه شهر خریده بودند. گذر حوادث، آنجا را به نقطه خوب نیشابور تبدیل کرده بود. سال ۱۳۹۰ با هزار مشکل، آنجا را ساختیم چون از نظر مالی خیلی در مضیغه بودیم اما کم‌کم آن ساختمان را ساختیم.

وضعیتی داشتیم که حتی پدرم هزینه خرید یک لامپ را هم در دفترچه‌ای نوشته بود، چون همین هزینه‌های کم هم برایش سنگین بود. سندهایش هم هست. بعدها که خانه را ساخته بودیم آمد و گفت ۱۰۰ میلیون تومان هزینه کردیم. صورت کامل آن هم مشخص بود. خانه‌مان سه طبقه بود و صد میلیون برای آن زمان، فشار زیادی به پدرم آورده بود.

**: الان آنجا زندگی نمی‌کنید؟

فرزند شهید: نه؛ بعد از شهادت پدرم، مادرم برای زندگی به کاشمر رفت. مادرم می‌گفت بعد از هر سختی آسانی است. ما تازه آن خانه را ساخته بودیم و می خواستیم زندگی آرامی را شروع کنیم که موضوع ماموریت های پدرم پیش آمد و بعدش هم به شهادت رسید. من آن موقع کلاس سوم بودم. دو سال هم ساخت خانه مان طول کشید. من به مدرسه می‌رفتم، ناهار می‌خوردم؛ پدرم می آمد دنبالم و با هم می رفتیم سرِ زمین خانه‌مان و با هم کار می کردیم.

یکی از همسایه‌هایمان که خانم خوبی بود آمد جلو و به من گفت بیا! من را خیلی نوازش کرد و گفت:‌ به زور تو را می آورند اینجا که کار کنی؟ گفتم نه. من واقعا خودم می آیم اینجا که به پدرم کمک کنم. اینجا خانه خودمان است. پدر و مادر من ۱۳ سال مستاجر بودند و خیلی سختی کشیدند. خانه را که ساختیم، سه ماه بیشتر ننشستیم و پدرم به شهادت رسید. یعنی ما سه ماه هم آنجا با آرامش زندگی نکردیم! بعدش هم مجبور شدیم به کاشمر بیاییم تا به مزار پدرم نزدیک باشیم.

**: چرا حاج خانم در نیشابور نماندند؟

فرزند شهید: شهر غربت بود و کسی را نداشتیم. البته بعدا نظرمان عوض شد و می گفتیم کاش در خانه خودمان می ماندیم. نیشابور فضای بازتری دارد. من هم در نیشابور به دنیاآمده بودم و آنجا را بیشتر دوست دارم. فضای کاشمر به شدت سیاسی است و اصلاح‌طلب‌ها در آنجا خیلی فعال هستند.

**: مثل شهر جهرم در استان فارس که نخبه‌های سیاسی زیادی دارند...

فرزند شهید: وقتی می خواستم به کلاس پنجم بروم، پدرم به شهادت رسید و از کلاس ششم اصرار داشتم که از کاشمر برویم. من خودم دو بار شخصا به تهران آمدم و در معاملات ملکی قرارداد خانه را جلویم گذاشتند که امضا کنم اما هر دو بار نشد؛ تا زمان دانشجویی که گفتم دیگر این کار را انجام بدهم.

**: ابتدا در خوابگاه مستقر شدید؟

فرزند شهید: نه. از همان اول خانه گرفتم. چون مشغول کار هم شده بودم، روزی که کنکور دادم، شبش با هواپیما به تهران آمدم و کار جدیدم را شروع کردم. تا آخر تابستان آن سال، آن کار را انجام دادم و بلافاصله هم خانه گرفتم. بعدش هم که در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم و درسم را هم ادامه دادم.  

**: برگردیم به ماجرای سفر پدرتان به سوریه که می‌گفتند ماموریت‌هایی به بندرعباس است...

فرزند شهید: یکی دو بار که رفتند و آمدند، ما هم بو بردیم. یکی از همسایه‌ها که پدرشان از فرماندهان اصلی سپاه نیشابور بود، جلوی ما حرفی زد که ما فهمیدیم پای سوریه در میان است. گفت بابایت کجاست؟ گفتم رفته بندرعباس... دیدم چهره‌اش تغییر کرد و تعجب کرد. من هم با مادرم صحبت کردم و گفتم هر وقت کسی از سپاه نیشابور به ماموریت می‌رفت، کسی نمی رفت خانه شان سر بزند، چه شده که می‌آیند و به ما سر می زنند!؟ شهید قاجاریان آن زمان به خانه ما می‌آمدند و به ما سر می زدند. من هم جلوی ایشان شروع کردم به صحبت که خیلی تعجب کردند. بعد از شهادت پدرم ارتباط شهید قاجاریان با ما اصلا قطع نشد و مخصوصا سه ماه آخر عمر زمینی‌شان هم از من برای کارهای فرهنگی مشورت می گرفتند. من از همان زمان مباحث مختلف را از جمله علوم استراتژیک را پیگیری می کردم.

وقتی پدرم به شهادت رسید یازده سالم بود اما از ده سالگی فیلم‌های زیادی را دیده بودم. آن زمان از طریق اینترنت این فیلم‌ها را می‌دیدم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...