کد خبر 1422931
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۴۰۱ - ۱۹:۳۴

یک نفر از گروهک‌ها آمد. دستی به گردنم زد و گفت «عجب گردنی داری‌ها!». اسب را هی زدم تا دور شوم. کمی جلوتر یک دختر جوان و زیبا با موهای بلند و طلایی سر راهم قرار گرفت. واقعاً برای یک جوان ۲۰ساله وسوسه‌برانگیز بود. همان لحظه فهمیدم تله است.

به گزارش مشرق، جنگ برای بعضی‌ها طوری بوده که توانسته‌اند درباره‌اش کتاب طنز بنویسند. برای بعضی‌ها هم آن‌قدر دردناک بوده که حتی از یادآوری‌اش عذاب می‌کشند. دلیل این تفاوت را باید در تفاوت شخصیت‌ها، روحیه‌ها و نگاه‌ها جست‌وجو کرد.

اما به هر حال جنگ، جنگ است. با تمام ویژگی‌های خشونت‌آمیز، تلخ و گزنده‌اش. و جنگی که برای دفاع از وطن و آرمان باشد، البته می‌شود «دفاع مقدس» که رهبر انقلاب امر کرده‌اند یادش را زنده نگه داریم و بازماندگانش را گرامی بداریم.بسیاری از مردهای جنگ، پا به سن گذاشته‌اند و حالا روحیه‌شان شکننده‌تر از زمان جوانی است. می‌شود با اصرار راضی‌شان کرد به گفت‌وگو، اما نمی‌دانی تا کجای ماجرا را می‌توانند تعریف کنند تا شریک خاطراتشان شوی.

«حاج حمیدرضا نوری» با اصرار راضی شد کمی از آنچه را که در جبهه‌های غرب دیده برایمان بگوید. برای مخاطب امروز که این روزها نام گروهک‌های کومله و دموکرات را زیاد می‌شنود، شنیدن این روایت‌ها خالی از لطف نیست...

حاج حمیدرضا نوری

جنگ در جبههٔ غرب، نامردی بود

حاج‌رضا از جنگ بیزار است. چندین بار در نشست‌های مختلف این نکته را گفته است: «کلاً جنگ چیز بدی است. ولی می‌توان گفت جنگ رو در رو، جنگ مردانه‌تری بود. در جبهه‌های جنوب مثل چزابه، کوشک، خرمشهر، مهران، میمک و... جنگ رو در رو بود. ولی در جبههٔ غرب کشور، جنگ نامردی بود. از اینکه با یک عده خائن وطن‌فروش داشتیم می‌جنگیدیم خیلی اذیت می‌شدیم. از اولش هم این جنگ نابرابر بود. چون نمی‌دانستیم از کدام سمت داریم ضربه می‌خوریم.

ما جبههٔ سردشت بودیم. از روستای «اسب میرزا» که به طرف سیرکوه می‌رفتیم، یک پایگاه در ارتفاع بود که گروهان ما آنجا مستقر بود.

گروهان بهرام (که بیشترشان از بچه‌های هرمزگان بودند) هم بالای روستای اسب میرزا، آن سمت دره در ارتفاع بود. پایگاه بود دیگر. جبههٔ روبه‌رو نداشتیم. شب‌ها دور تا دور پایگاه گشت بود. یعنی دور تا دور پایگاه سنگر بود.

هر آن امکان داشت نامردها از هر طرف نفوذ کنند. ما شب‌ها دور پایگاه گشت می‌دادیم، روزها هم تأمین جاده را بر عهده داشتیم تا ماشین‌های مردم در امنیت رفت و آمد کنند.».

هیچ رحمی در دل نداشتند

اگر کتاب «شکار کرکس‌ها» (نوشتهٔ محمد ستاری وفایی) را خوانده باشید، می‌دانید «تأمین جاده» چیست و زمان جنگ و در جبهه‌های غرب چه اهمیتی داشته است. حاج‌رضا دربارهٔ اهمیت تأمین جاده می‌گوید: «یک روز رفته بودم سردشت. وقتی برمی‌گشتم دیروقت بود. رسیدم به بنهٔ گروهان در معبر شهید بروجردی. می‌خواستم از آنجا بروم خط. یک آمبولانس ارتش آمد و گفت «تأمین جاده نیست. نرو.». گفتم «خب پیاده می‌رم.». گفت «برو عقب آمبولانس رو ببین.». نگاه کردم، دیدم کومله دموکرات سر دو تا از بچه‌ها را بریده‌اند. نامردها خرخره را می‌زدند و رها می‌کردند تا فرد زجرکش شود. اگر کامل قطع می‌کردند، طرف راحت می‌شد.».

دشمن در لباس خودی می‌آمد

حاج‌رضا گویی خاطره‌ای تلخ را به خاطر آورده. با صورت برافروخته و خیس عرق تعریف می‌کند: «یک روز عصر، گروهان بهرام می‌خواست تأمین جاده را جمع کند که نامردها حمله کردند و بچه‌ها را به رگبار بستند. در جا ۱۰-۱۵ نفرشان را شهید کردند. مدل جنگ‌شان واقعاً نامردی بود. با لباس خودی می‌آمدند. یا حتی گاهی در همان روستا کنارمان بودند، ولی نمی‌شناختیمشان. این‌ها خاطراتی است که آدم دوست ندارد تعریف کند یا حتی به خاطر بیاورد. جنگ بود دیگر. چیز خوبی نداشت که آدم بگوید.».

چه تله‌ها که برایمان نمی‌گذاشتند

حال و هوای حاج‌رضا که کمی عوض می‌شود، گفت‌وگو را از سر می‌گیریم: «یک روز باید از روستا آب می‌آوردم. پاس‌بخش بودم. تأمین جاده را گذاشتم و با اسب به طرف روستا راه افتادم. اسب بی‌رمقی هم بود. راه نمی‌رفت. ظرف را که پر کردم، یک نفر از همان گروهک‌ها آمد. دستی به گردنم زد و با لهجه گفت «عجب گردنی داری‌ها!». من سوار شدم، اسب را هی زدم تا دور شوم. کمی جلوتر یک دختر جوان و زیبا با موهای بلند و طلایی سر راهم قرار گرفت. واقعاً برای یک جوان ۲۰ساله وسوسه‌برانگیز بود. خب این گروهک‌ها ناموس و غیرت نداشتند. هنوز هم ندارند. به هر حال به لطف خدا و آموزش‌هایی که دیده بودیم، همان لحظه فهمیدم تله است. به سمت جاده فرار کردم و به دوستان تأمین جاده پیوستم.

آموزش‌های اختصاصی تأمین جاده و حضور در آن مناطق را به ما داده بودند. تمام جزئیات و نکاتی را که آموزش دیده بودیم باید رعایت می‌کردیم. حتی در این حد که اگر جایی پهن گاو بود (که در مناطق روستایی معمول است)، باید اول مسئول مهندسی می‌آمد و زیر پهن گاو را چک می‌کرد که مین نباشد.».


حاج‌رضا سوار بر همان اسب بی‌رمق

کردها پاک، باغیرت و شریفند

برایم سؤال پیش می‌آید آن مردی که موقع آب‌برداشتن، حاج‌رضا را به نوعی تهدید کرد، چه کسی بود. او توضیح می‌دهد: «نمی‌دانم از اهالی آن روستا بود یا نه. حتی نمی‌دانم واقعاً کرد بود یا ادای لهجهٔ کردی را درمی‌آورد. چون کردها آدم‌های باوجدانی هستند. خیلی باشرفند. وقت‌هایی که در تأمین جاده بودیم، خانم‌های کرد بومی روستا نان که می‌پختند برایمان نان تازه می‌آوردند.

ولی گروهک‌ها معلوم نبود چه کسانی هستند. آن موقع بهشان می‌گفتند «کومله و دموکرات». ولی زمانی که مثلاً اشنویه، نقده، جلدیان و... را به هم ریخته بودند، چیزی که ما دیدیم و شنیدیم، این بود که بیشترشان ایرانی نبودند. ایرانی هیچ‌وقت این کار را نمی‌کند. کردهای باغیرت هم همین‌طور. کردهای ما خیلی به ایران و ایرانی‌بودنشان تعصب دارند.

اعضای گروهک‌ها عده‌ای مزدور و منافق و عده‌ای بودند که متأسفانه گمراه شده بودند.کردهای هم‌وطن ما آدم‌های بسیار خوب و بی‌آزاری بودند. گروهک‌ها مدام تهدیدشان می‌کردند. ولی ذاتاً آدم‌های بسیار پاک و خوبی بودند. من هنوز هم دوستان کرد زیادی دارم.».


سردشت، بیوران؛ حاج‌رضا در جبهه آرپی‌جی‌زن بوده.

وقتی سر پست، یخ زدم!

شنیده بودم که حاج‌رضا یک بار در دوران سربازی‌اش در جبهه، از سرما یخ زده. از او می‌خواهم ماجرا را تعریف کند: «سردشت زمستان‌های به‌شدت سردی داشت. در سنگر دیده‌بانی شب بودم. ما در ارتفاع بودیم. باید دامنه را می‌پاییدیم که دشمن نیاید. یک بار که آنجا تنها بودم، تقریباً یخ زدم. ما همیشه سعی می‌کردیم پست‌ها را تند تند عوض کنیم. بچه‌ها دیده بودند من سروصدایی نمی‌کنم. آمدند سراغم. دیدند حالت یخ‌زدگی بهم دست داده. بیهوش شده بودم.

من را به سنگر بردند و داخل کیسه‌خواب گذاشتند تا گرم شوم. به دست و پایم آب گرم زدند که دستم از اسلحه جدا شود. دستم از دستکش بیرون آمد، ولی دستکش به اسلحه چسبیده بود.». از عوارض آب گرم زدن به دست و پای یخ‌زده این است که پوست حساس می‌شود و در هوای سرد، ترک می‌خورد و خون می‌آید. این مشکل هنوز همراه حاج‌رضا است.


زمستان سردشت، پایگاه نظامی. نفر دوم از سمت چپ فرماندهٔ گروهان ما بود 

امام رضا (ع) شفایم داد

از حاج‌رضا می‌خواهم ماجرای جانباز شدنش را بگوید. جواب می‌دهد «من اصلاً جانباز نشدم!». می‌گویم «ولی من شنیدم سال ۱۳۷۴ دکترها عوارض شیمیایی رو در بدن شما تشخیص دادند. اما قادر به درمانش نبودند و گفتند فرصت زیادی ندارید و...».

وقتی می‌بیند از ماجرا خبر دارم، کوتاه می‌آید و می‌گوید «مستقیم شیمیایی نشدم. بعد از پایان سربازی‌ام در جبهه‌های غرب، دوباره به جبهه رفتم. حدود سال ۶۱ و این بار داوطلب. در مناطق مختلفی جنگیدیم. تنگهٔ چزابه، کوشک، میمک و... . گویا در یکی از این مناطق که آلوده به عامل شیمیایی بود، آلوده شدم.

دکترها بعد از کلی دوا و درمان ۶ ماه فرصت دادند. رفتیم خدمت امام رضا (ع). لطف ایشان شامل حال همهٔ شیعیان و ایرانیان هست. شامل حال ما هم بوده و هست. از آن ۶ ماهی هم که دکترها گفتند، خیلی گذشته و ما نمردیم.».

یک دست کله‌پاچه خوردم تا سر پا شدم

از سخت‌ترین موقعیت‌ها برای خانواده‌های رزمندگان، بی‌خبری بوده و هست؛ خصوصاً بی‌خبری بعد از انجام عملیات‌ها. حاج‌رضا هم یک بار با بی‌خبر گذاشتن خانواده به مدت دو ماه، تن آنها را حسابی لرزانده: «عملیات والفجر۲ بود؛ منطقهٔ حاج‌عمران. خط را تحویل ما دادند. آنجا خیلی به ما سخت گذشت.

عراق پاتک‌های خیلی سنگینی می‌زد. چند نفر از بچه‌های ما آنجا شهید شدند؛ سرکار ادب‌جو، جواد داداشی، لطیف یوسفی. تقریباً دو ماه آنجا ماندیم. نه ما از شهر و خانه خبر داشتیم، نه کسی از حال ما خبر داشت. خانواده نگران شده بودند. بعد از دو ماه با همان لباس‌هایی که دو ماه عوض نکرده بودیم، خاک‌آلود و کثیف برگشتیم به شهرهایمان.

روز قبل از برگشتنم کسی به خانواده خبر داده بود گروه ما تار و مار شده‌اند. فکر کردند من هم شهید شده‌ام. می‌خواستند بروند منطقه دنبالم بگردند که خودم برگشتم. به تهران که رسیدم، مستقیم رفتم کله‌پزی. «دایی شعبانِ کله‌پز» به خانه‌مان رفت و خبر داد که من برگشته‌ام.».

جیره‌مان را زودتر گرفتیم

حاج‌رضا از کودکی بسیار بازیگوش بوده و لحظه‌ای دست از شیطنت برنمی‌داشته. در سربازی هم ظاهراً اوضاع به همان منوال بوده: «دم سنگرمان یک درخت بود. به ما جیرهٔ خشک می‌دادند؛ لپه، برنج، روغن، عدس، گوشت و... می‌دادند که خودمان غذا بپزیم. یک روز گوشت را به درخت جلوی سنگرمان آویزان کرده بودند؛ دو تا گوسفندِ ذبح‌شده. دیدیم می‌خواهند فردا به ما سهمیه بدهند، ولی ما الان گرسنه‌ایم! سهمیه‌مان را یک روز زودتر برداشتیم. صبح صدای قضیه درآمد.».


سردشت، روستای اسب میرزا. این همان درخت آرزوهاست؛ درختی که جیرهٔ گوشت را به آن آویزان می‌کردند!

جواد دو متر قد داشت

«یک شب، «الله اکبر» بود. آن زمان بعضی شب‌ها به دلایل مختلف (مثل پیروزی عملیات و...) امام (ره) اعلام می‌کردند شب، الله اکبر بگوییم. در ارتفاع ۲۵۱۹ حمزه سیدالشهدا بودیم. ما شروع کردیم به تکبیر گفتن. عراق شروع کردند به آتش ریختن. آن‌قدر آتش سر ما ریختند که کوه را شخم زدند. خمپاره فقط به اطرافمان می‌خورد. چون سنگر دیده‌بانی شب ما در نقطه‌کور بود، گرفتن گرای آن مشکل بود. اما جواد داداشی و لطیف یوسفی را همین‌جوری زدند. ۴ نفر در یک سنگر بودند. صبح دو نفرشان از سنگر بیرون رفتند. عراق گرا گرفت. جواد دو متر قد داشت. بدنش از وسط نصف شده بود...».

حاج‌رضا دیگر نتوانست ادامه دهد. من هم همین‌طور...

منبع: فارس