او مي گويد فيلم «خوابم مي آد» يک تجربه اوليه بود که در آن تجربيات ديگري رقم خورد. عطاران که معتقداست سينما يعني اجرا ، مي گويد : براي من يك چيزي در قصه خيلي مهم بود. اين كه يك انسان در شرايط اجتماعي سالم مانده. اين كه سالم بودن خيلي سخت است.
مشروح اين گفت و گو را در زير مي خوانيد.
تاكنون در حيطه طنز و كمدي در تلويزيون چند كار شاخص از شما ديدهايم. حالا هم در «خوابم ميآد» كارگرداني سينما را با يك فيلم كمدي شروع كردهايد. اين رويكرد عامدانه بوده؟ و آيا به اين خاطر است كه در تجربيات قبلي حساب خود را پس داديد و ديگر نخواستهايد در كار اول سينمايي ريسك كنيد و وارد حيطههاي ديگر بشويد؟
من به خيلي از آن چيزهايي كه شما گفتيد، فكر نكردم. معمولا اگر سوژهاي، فكري و متني، انگيزه براي كاركردن به من بدهد، آن كار را انجام ميدهم. حالا چنين شرايطي براي ساخت اين فيلم سينمايي برايم به وجود آمد. احساس كردم در اين فيلم به صورتي ميتوانم مانور بدهم كه هم شبيه به كارهايي كه در تلويزيون انجام دادم، باشد و هم نباشد. البته از نظر من اين نكته خيلي خوب بود.
چطور؟
يعني هم ميشد ويژگيهايي كه در كارهاي تلويزيوني از من ديده شده در اين كار ديده بشود و هم نشود. يعني از همانها براي جلب تماشاگر استفاده يا سوءاستفاده كنم و در عين حال تجربيات جديدي به آنها اضافه كنم. حالا ديگر ميدانم در چه بخشي بهتر ميتوانم قصه را پرورش بدهم و چه نوع كاري بيشتر توجه مخاطب را جلب ميكند. درواقع محك خوبي براي خودم بود. فهميدم بايد سعي كنم كارهايي را كه در تلويزيون كردهام، تكرار نكنم و حرفهايم را با فرم تازه و قابل توجه بيان كنم. با اين نگاه تا امروز معدل كارم خوب بوده است. يعني جوابهاي خوبي از منتقدان و مردم گرفتم و فعلا از كارم راضي هستم.
حتماً ميدانيد فيلمهاي كمدي خوشساخت بعد از انقلاب چندان زياد نيستند، از نمونههاي خوبش ميتوانم به اجارهنشينها، آدمبرفي، ليلي با من است، خواب سفيد، سنپترزبورگ و چند فيلم ديگر اشاره كنم كه با فاصله ساخته شدند. در اين فيلمها نقش بازيگر خيلي مهم بوده است. چون ميدانيد كه سينما هنر اجراست، مخصوصا در كار كمدي. حالا در اين كار كه شما هم بازيگر و هم كارگردان بوديد، فاصله كارگردان و بازيگر خيلي كمشده و همين موضوع باعث نزديكي تماشاگر به فيلم شده است. نظرتان در اين مورد چيست؟
اين نتيجه كارهايي بود كه قبلا انجام دادم. يكي از چيزهاي كه هميشه برايم مهم بوده و در نتيجه دراين فيلم هم اتفاق افتاد، نزديكشدن به بازيگري است كه البته خيلي از كارگردانها اين كار را نميكنند. يعني سد محكمي ميان كارگردان و بازيگر وجود دارد كه به اين خاطر، ارتباط حسي و جزئي و دقيق ميان متن و ساير عوامل مثل بازيگر و لباس و صحنه اتفاق نميافتد و در نهايت چنين حسي ميان بيننده و فيلم هم بهوجود نميآيد. اين از تجربههاي كارهاي قبليام است كه متوجه شدم چيزي كه ديده ميشود مهم است.
هيچكس كار ندارد كه بازيگر امروز سر صحنه دير ميآيد يا زود يا بر اثر تصادف 3 روز موقع كار پايش توي گچ بوده يا خيلي خوب نميتواند با كارگردانش ارتباط برقرار كند.
هيچ بينندهاي به اين مسائل كار ندارد. او فقط كار را ميبيند و بعد درباره خوب و بدبودنش نظر ميدهد. البته سليقه هم دخيل است. مثلا ممكن است كار من مطابق سليقه بعضيها نباشد. برخيها هم خوششان بيايد.
من به موردي كه شما اشاره كرديد، حتي قبل از كارهاي تلويزيونيام و در مجموعه «ساعت خوش» رسيده بودم. يعني دورهاي كه كارهاي نمايشي ميكردم، به اين نتيجه رسيدم كه آن چيزي كه ديده ميشود مهمتر است. حالا در خوابم ميآد، اين يك تجربه اوليه بود و در همين كار تجربيات ديگري هم اتفاق افتاد كه خيلي بيشتر به من كمك كرد.
اصلا سينما يعني اجرا. نكتهاي را آقاي بيضايي به آن معتقدند كه من از آقاي داوودنژاد شنيدم. ايشان نقل قول كردند كه اجرا مهمترين ركن سينماست. مثلا نشستي كه من و شما داريم. اگر اجراي خوبي از آن بشود، امكان ندارد كسي آن را نبيند، با اين كه قصه از پيشنوشتهشدهاي ندارد و اگر بيننده درون شما و من را از طريق اجرا بفهمد، امكان ندارد برايش جذابيت نداشته باشد، هر چند كه قصه و متن نوشته نشده باشد. چون اجراي خوب، آدم را نگه ميدارد. وقتي احساس شود كه در آن اجرا زندگي جاري است، همه آن را ميبينند.
البته اميدوارم منظورتان از جاريشدن زندگي در اجرا بهمعناي شلختگي و بيهدف بازيكردن بازيگر نباشد. چون معمولا رسمشده كه وقتي از كسي كه درست بازي نميكند، ميپرسيم خب چرا اين جوري بازي كرديد، پاسخ ميدهد دارم زندگي ميكنم! يا زندگيكردن واقعي را بازي ميكنم! متاسفانه گاهي اوقات در اين تفسير، اصل هنر نمايش و دراماتيزهشدن متن ناديده گرفته ميشود.
البته بايد بگويم بازيگري من دارد به اين نقطه نزديكتر ميشود كه اصلا متوجه نميشويد دارم بازي ميكنم.
به هر حال بايد از فيلتر نمايش عبور كند يا نه؟
من متوجه منظورتان شدم. به نكته مهمي اشاره كرديد ولي ارتباطي به حرف من پيدا نميكند.
ولي ناخودآگاه چنين برداشتي از صحبت شما ميشود.
بله. يعني تجربياتي كه من و شما داشتهايم و كارهايي از اين نوع ديدهايم كه به نظر ميآيد در بخشي از كار از اين مساله سوءاستفاده ميشود. يعني از اجراي رئال، منطقي، درست و بدون اضافات، برداشت اشتباه ميشود و هيچ فكري هم پشت آن نيست. هيچكس هم حوصله ندارد نقش را پرورش بدهد. بعد هم ميگويد من دارم خودم را بازي ميكنم و اين هم سبك من است!
چرا مانوردادن روي بازيگر برايتان مهم است؟
من كلا به اين ماجرا شهره هستم كه انتخاب بازيگر برايم خيلي مهم است. چون متعلق به بخشي است كه ديده ميشود. الان فكر كنيد كه به جاي آقاي عبدي، يك پيرزن بازي ميكرد. حتما يك چيزي توي اين فيلم كم ميشد. پس در انتخاب بازيگر در مرحله پيشتوليد اتفاق عجيبي افتاده است. به نظرم مهم بوده و اگر اين اتفاق نميافتاد، شايد من اصلا كار را شروع نميكردم.
من هم معتقدم كه كار خوبي بود. ولي دوست دارم دليلش را از خود شما بپرسم. با توجه به اين كه در ابتدا تهيهكننده با آن مخالف بود. خب چرا اين كار را كرديد؟
اصلا قبل از پيشتوليد، اين ماجرا شروع شد. وقتي فكر كرديم چه بازيگري را براي اين نقش انتخاب كنم كه هم مناسب و هم شيرين باشد، به هيچ نتيجهاي نرسيديم. به خانم نادره فكر كردم ولي ايشان چند سال پيش فوت شده بودند! ناگهان اين اتفاق به ذهنم افتاد كه سراغ آقاي عبدي بروم.
بعد گفتم اين خيلي خوب است. چون اين كار در بخشهاي ديگر هم كمك حالم ميشود و ميتواند به اجراي ايدهها كمكم كند. يعني با كمك شيريني و حلاوت بازي او ميتوانيم يك خانواده خونگرم ايراني را به تصوير بكشيم كه پيش از اين كمتر ديده شده است.
منظورتان اين است كه در نهايت فيلم دچار مميزي هم نشود؟
بله، همينطور است. البته دوستان هم در فيلم خيلي رعايت كردند كه قضيه لوث نشود و خوشبختانه اتفاق مميزي براي فيلم نيفتاد. چون سوءاستفاده و زيادهگويي در اين ماجرا نكرديم و همه چيز در حد تعادل و منطقي پيش رفت و اتفاقا همين عدم سوءاستفاده به فيلم كمك كرد و جزو بخشهايي شد كه هيچ جاي صحبت و اما و اگر براي نمايش عمومي باقي نگذاشت.
اتفاقا بازيهاي دو نفره اكبر عبدي و ناصر گيتيجاه عالي شده است. مخصوصا صحنه تيراندازي دونفره كه جذابيت زيادي ايجاد كرد.
بله، خيليها چنين اعتقادي داشتند.
نظرتان درباره اين نكته چيست كه شما در كارهايتان به تابوها نزديك ميشويد ولي در نهايت هنجارشكني نميكنيد؟ مثل كاري كه در سريال بزنگاه انجام داديد، هرچند مشكلاتي هم برايتان بهوجود آمد.
با نظرتان موافقم. به نظرم بيشتر اين قضيه به صورت مادرزادي ـ بخصوص از ناحيه مادر! ـدر من اتفاق افتاده كه سوءاستفاده نكنم.
يعني اگر ماجرايي هست كه من نميتوانم در قصه عنوانش كنم به همان اندازه كه لازم است نشانش ميدهم. يعني وقتي ديدم كه ماجرا يك مقدار حساس است ديگر زياد پروارش نميكنم تا اتفاق بدي از نظر بازخورد بيروني بيفتد.
فقط راهي برايش پيدا ميكنم كه اگر قرار است به كسي كنايه بزند، به شكلي باشد كه شيرين جلوه كند و به طرف برنخورد. اتفاقاتي كه در مورد بزنگاه افتاد را هم حتما ميدانيد. آن اتفاق داشت مسالهساز ميشد، ولي بالاخره تلويزيون كار را ادامه داد و پخش شد و بعد هم اتفاق خاصي نيفتاد. ولي بالاخره در جزئيات اتفاقاتي ميافتد كه ممكن است در كليات انعكاس زيادي پيدا نكند. از اين مشكلات وجود دارد و معمولا در فيلمي كه ساخته ميشود هر چقدر هم كه رعايت كنيد باز هم به شخص يا گروهي برميخورد.
اين كه ما به خاطر كوچه اقاقيا كلانتري رفتيم يا به خاطر استفاده از يك اسم مواخذه شديم و موارد ديگري از اين دست در حالي كه سوءتفاهمي بيش نبود.
حالا چطور شد ياد آقاي گيتيجاه افتاديد. سالها بود كه در سينما خيلي فعال نبودند.
من يكسري بازيگر دارم كه اساميشان را در جايي يادداشت كردهام. خيلي دوستشان دارم و فكر ميكنم هنوز از آنها خوب استفاده نشده است. غير از آقاي گيتيجاه، پنجاه ـ شصت نفر هستند كه اساميشان را نوشتهام تا هر جا كه لازم باشد از آنها استفاده كنم. فكر ميكنم اينها تا حالا در شرايطي قرار نگرفتهاند كه انرژي نهاييشان را براي كاري بگذارند و بتوانند بيشترين اثر را روي كار بگذارند. فكر ميكنم از اين تعداد بازيگران زياد هستند و آقاي گيتيجاه جزو دوستاني بود كه من هميشه خاطرم بود و دوست داشتم از ايشان استفاده كنم و بهترين جايي كه فكر ميكردم بشود از ايشان استفاده كرد نقش پدر خانواده بود و بقيه هم نظرشان همين بود. نقش پدر خانواده برايشان مناسب بود. خوب نقش را ايفا كردند و كاملا واقعي و درست بود.
چرا در تمام كارهايتان به قشر غيرمرفه و پايين جامعه ميپردازيد؟
من آن چيزي را كه ديدم و ميبينم به تصوير ميكشم. چون بيشتر دركشان ميكنم و ميتوانم بيشتر با آنها كار كنم. با جزئيات زندگي آنها آشناتر هستم. من كمكهايي كه به طراح صحنه يا نويسنده داستان در اين فيلم كردم به خاطر آشنايي با اين نوع سبك زندگي است. نميدانم ميدانيد يانه كه من هنوز ماشين ندارم.
اصلا خانه پدرم هنوز خانه قديمي در مشهد است. در خانه ما هنوز مرغ و خروس وجود دارد. پدرم عوضش هم نميكند. با اين شرايط ساخته و همچنان ميسازد.
راستي يك سوال! بعضي نماها دليل وجودشان مبهم است. مثلا درآوردن چشم عكس هنرپيشه توسط مادر، بعد از اين كه پدر النگوهايش را فروخت چه لزومي داشت وجود داشته باشد؟
واقعيت اين است كه اگر به فيلم درست نگاه كنيد خواهيد ديد كه خيلي قصه مهم نيست. بيشتر، روابط و شخصيتپردازيها پيشبرنده است. اگر روابط درست دربيايد ماجرا كشش خواهد داشت.
اين هم بخشي از روابط و شخصيتپردازيهاي اين خانواده بود. اينها هميشه دچار كشمكش هستند. خب من هم انتخابم اين بود كه در اين قصه اين ارتباط وجود داشته باشد. يعني از طريق اين شخصيت پدر و مادر بيشتر نمايان ميشد.
حالا اين ماجرا در فيلمنامه اوليه بود؟
نه. اصلا به طور كلي ماجراهاي مربوط به دستشويي و اتفاقات مربوط به آن در بازنويسي نهايي توسط خودم بعدا وارد شد.
چرا داستان اين جوري تمام شد؟
منظورتان مردن رضاست؟
بله!
براي من يك چيزي در قصه خيلي مهم بود. اين كه يك انسان در شرايط اجتماعي سالم مانده. اين كه سالم بودن خيلي سخت است. مثل رضا كه در ارتباطات در زندگي خيلي ساده لوح و آنقدر پاك است كه حتي براي اين كه طرف را راضي كند ميگويد من پول را از مغازه دزديدهام. در واقع او هيچ دزدي نميكند. آدمربايي را هم آن يكي انجام ميدهد. يك چنين آدم درستي با اين عملكرد بايد توي اين قصه بميرد. او نميتواند ديگر در اين جامعه زندگي كند.
وقتي شخصيت اول فيلم نسبت به واقعيت بيرونياش آنقدر منفعل است و دنبالهرو ديگران و حوادث است آن وقت دچار يك نوع خوشبيني افراطي نشده كه چندان قابل باور نيست؟
شايد، ولي خودش از تدريس و زندگي كه دارد راضي است. تنها عشق برايش اتفاق نيفتاده بود كه توي اين قصه برايش اتفاق ميافتد. همين مساله دردسرها و ارتباطش را با جامعه زياد ميكند. در اصل پيش از اين عشقش همان اتاقش بود كه من هم خيلي دوست داشتم. آن توري و پنجره و آفتاب كه روي صورتش ميخورد. هر روز صبح با اين آرامش بيدار ميشود، بعد زني هم بالاي سرش نيست كه اينها همه شرايط خيلي خوبي هستند (ميخندد). بنابراين به نظر من زندگي خيلي خوبي دارد و از زماني كه عاشق ميشود، تازه اين دردسرهايش شروع ميشود.
بعد به شكل ناجورش با جامعه درميافتد. اين اتفاقها به همين شكل جلو ميرود و بعد در نهايت مرگ به او كمك ميكند تا همه مشكلاتش تمام شود.
خب اين پايان با آن نوع شروع در تضاد است.
البته مرگ پاياني در قصه اوليه نبود و ايده خودم بود. در اين مورد خيلي فكر كردم و به نظرم پايان درستي است.
شما واقعگرايانه به قضيه نگاه كردهايد. آيا اين آدم آنقدر ساده الان درجامعه شهري كنوني وجود دارد؟
بله، من خودم شديدتر از اينها را ديدهام. در حدي كه آدم فكر ميكند مشكل عقلي دارند. مگر اينقدر ساده وجود دارد؟ بعد ميبينيد كه واقعا اين طوري هستند.
چرا اين نوع آدمها براي شما مهمند؟
براي اين كه با خودم فكر ميكنم چقدر حيف است كه همه آدمها اين طوري نيستند.
چرا اسم فيلم را گذاشتيد خوابم ميآد؟ چون اسم فيلم با شخصيت رضا جور در نميآيد.
چون گفتند عوض شود. اسم اصلياش «رضا هرگز نميخوابد» بود و قبل از آن هم چيز ديگري بود. دو سه روز مانده به برپايي جشنواره فيلم فجر گفتند اسم را عوض كنيد. ما هم با عجله عوض كرديم.
ولي اسم رضا هرگز نميخوابد را خيلي دوست داشتم كه نفهميديم چرا گفتند اسم را عوض كنيم. درست ميگوييد اين اسم خوابم ميآد عكس شخصيت رضا را نشان ميدهد.
البته با همان پلان اول فيلم كه دوربين چرخش 45 درجه دارد و از زاويه بالا رضا را كه روي تخت خوابيده نمايش ميدهد. در واقع فرجام او را نشان داديد كه بالاخره خواهد مرد.
كاملا درست ميگوييد. چون ميخواستيم در آخر از آن پلان استفاده كنيم.
تا حالا كسي به شما گفته كه در نقشهاي جدي مثل فيلم «صندلي خالي» ساخته سامان استركي خيلي جدي هستيد و تماشاگر از شما فاصله ميگيرد؟
نه، كسي نگفته است، ولي جدي ميگوييد؟ يعني خيلي سنگين و ناراحتكننده ميشوم؟ به اين فكر نكرده بودم.
بعضيها ميگويند در اين فيلم مثل وودي آلن ايفاي نقش كردهايد. نظرتان درباره او چيست؟
خيلي دوستش دارم. حتي شنيدم برخي گفتند كه جاهايي از فيلم شبيه «پول رو بردار و فراركن» و فيلم «آني هال» وودي آلن است كه اولي را ديدم. ولي فيلم دومي را تا الان نديدهام.
دوست داريد باز هم در تلويزيون كار كنيد؟
چراكه نه. حتما. ولي كي و چطور را نميدانم.