بابا و مامان از اینکه جوان‌های فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادند خوشحال می‌شدند و به هر بهانه‌ای به‌شان کمک می‌کردند. برای تهیه وسایل موسسه پژوهشی شهید زیوداری بابا حتی ماهانه کمک می‌کرد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق- دکتر سید شیرمرد میرعالی، متخصص رادیولوژی و فوق تخصص MRI بیمارستان گلستان اهواز اوایل اردیبهشت‌ماه سال جاری به دیار باقی شتافت. دکتر میرعالی که در اثر سانحه تصادف در بخش مراقبت های ویژه(I.C.U) بستری بودند یک روز پس از فوت همسرشان، به علت شدت جراحات، درگذشت.

پیکر ایشان از بخش ام.آر.آی بیمارستان گلستان اهواز تشییع و مراسم وداع،  با حضور جمعی ازاساتید، مسئولان، همکاران، شاگردان و دوستان آنمرحوم برگزار و سپس جهت خاکسپاری به زادگاهش اندیمشک منتقل شد.

دکتر میرعالی، عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی اهواز و از اساتید «متعهد، دلسوز، معتقد و مردمی»  بود که در زمین‌لرزه کرمانشاه و سیل خوزستان به عنوان جهادگر، فعالانه حضور داشت. وی همچنین از مدافعان حرم و برادر شهیدان جهانگیر و جوانمرد میرعالی و از محبان اهل بیت بودند.

به بهانه روز پزشک،‌ با دختر ایشان گفتگویی انجام داده‌ایم تا با ابعاد متفاوتی از زندگی این پزشک جهادگر آشنا شویم. آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ متن کامل گفته‌های فرزند برومند این رزمنده پاک‌باخته عرصه علم و خدمت است.

***

بابا متولد ۵/ ۵/ ۱۳۵۰ است. همیشه با شوخی می‌گفت: «نشانی از پنج تن هم دارم.» توی روستای منگره اندیمشک به دنیا آمد و افتخار می‌کرد که روستازاده است. بابابزرگم کشاورز بوده. روحیه جهادی داشته. می‌رفته شهر و افرادی مثل لحاف‌دوز را می‌برده روستا تا کار اهالی آنجا را راه بیاندازد یا وسایل ضروری را از شهر می‌خریده. بقچه روی دوشش می‌گذاشته و بین روستاها می‌گشته تا هر کس وسیله‌ای که نیاز دارد بردارد. مدتی توی روستا، مالاریا شیوع پیدا می‌کند.

بر مزار شهدای گمنام همراه با مادر و خانواده

بابا بزرگ پیگیر می‌شود تا پزشک می‌برد روستا. این افرادی که می‌برده برای اسکان و خورد و خوراک خانه خودش بودند. بعد از مدتی می‌آید شهر، مدتی مغازه داشته و بعد می‌رود توی شرکت‌ها کار می‌کند. خیلی اهل قرآن بوده، ننه‌ رقیه دوازده‌تا زایمان داشته. چندتا ازشان بچگی فوت کردند. بابا می‌گفت داداش کوچک جهانبخش از بچگی خورده بود زمین و از پشت سرش مایعی بیرون می‌زد. خیلی دوست داشتم بفهمم چیه و بعد که پزشک شدم فهمیدم مننژیت کرده. آن زمان دسترسی به دکتر سخت بوده. برای همین مرگ و میر بچه‌ها هم زیاد بوده. 

بابام اول ابتدایی را در سن پنج سالگی توی روستا می‌خواند. شاگرد اول می‌شود ولی چون سنش کم بوده بهش مدرک نمی‌دهند. آنجا الفبای زبان انگلیسی را عموجهانگیر بهش یاد می‌دهد. شهر که می‌آیند باز کلاس اول را می‌خواند.

توی منطقه ساختمان اندیمشک بابابزرگ زمینی می‌خرد با بچه‌هایش آن را کم‌کم می‌سازد. با شروع تظاهرات‌های انقلاب عموها فعالیت‌شان بیرون زیادتر می‌شود. بابا هم می‌خواهد همراه‌شان برود ولی به خاطر سن کمش او را نمی‌برند. بابا هم هر بار پشت سرشان با دوچرخه راه می‌افتد و می‌رود. جنگ که شروع می‌شود عموها توی خیابان سنگر درست می‌کنند. شب‌ها پست می‌دهند و روز هم روی ساخت خانه کار می‌کنند.

پانزدهم مهرماه ۱۳۵۹ می‌روند بالای پشت‌بام و مشغول قیرگونی آنجا می‌شوند، یکدفعه هواپیمای بعثی بمبش را روی خانه می‌ریزد و حتی با تیربار آنجا را به رگبار می‌بندد. دوتا از عموهایم؛ جهانگیر و جوان‌مرد با پسر همسایه؛ حمیدرضا صفری شهید می‌شوند و بابابزرگ به شدت مجروح می‌شود. یک سال برای درمان می‌رفته تهران و برمی‌گشته و تا زنده بود، مشکلات مجروحیت همراهش بود. بابا ساعتی قبل از بمباران با خاله‌اش برای تهیه آرد بیرون می‌رود زنده می‌ماند.

سیل پلدختر

با شهادت عموهایم فقط بابا می‌ماند و پدر و مادرش، یک عموی دیگرم و عمه‌ام هم ازدواج کرده بودند. بابا همان سال‌های اول جنگ می‌رود مسجد امام حسین علیه‌السلام. شب‌ها با بچه‌های بسیج توی خیابان‌ها پست می‌دهد. از بچگی آدم فنی بوده. برای اینکه شب‌ها از حال همدیگر با خبر بشوند، از روی پایه برق‌ها کابل‌هایی را وصل می‌کنند و به جاهایی که پست می‌دهند می‌برند و به گوشی وصل می‌کنند تا بچه‌هایی که پست می‌دهند از حال هم باخبر بشوند. شبانه این کار را انجام می‌دهند تا کسی متوجه نشود. درسش هم عالی بوده. می‌آید درس پایه‌های بالاتر از خودش را می‌خواند. به بچه‌هایی که جبهه می‌روند درس می‌دهد. به درس خواندن بقیه اهمیت می‌داده. یکی از دوست‌هایش می‌خواسته ترک تحصیل کند. مجبورش می‌کند درس بخواند و خودش یادش می‌دهد.

از دوم ابتدایی جلوی دست بنا کارگری می‌کرده. حتی کیسه‌های پنجاه کیلویی را جابه‌جا می‌کرده. بابابزرگ فقیر نبوده ولی بابا دوست داشته کار بکند. مدتی هم می‌روند داخل کافه‌ای کار می‌کند. آنجا جاده ترانزیتی بوده و پر تردد. ظرف‌ها را می‌شسته، آنجا را تمیز می‌کرده و هر روز چند ساعت از وقتش فقط دوغ درست می‌کرده. مدتی یخ می فروشد. مدت‌ها هم پیش جوشکاری بوده. طوری که چشم‌هایش ضعیف می‌شوند. شب‌ها می‌رفته توی بسیج و محله پست می‌داده. هیچ کدام از این کارها باعث نشده از درس غافل بشود و همیشه با نظم جلو می‌رفته و به بقیه هم آموزش می‌داده. پانزده سالش است که می‌رود جبهه. بعد از جنگ باز بسیج و گشت شبانه را انجام می‌داده. 

بعد از دیپلم شرکت ملی حفاری امتحان می‌دهد و قبول می‌شود. شرکت ملی حفاری مدتی کار می‌کند. چهارده روز آنجا است و خانه نمی‌آید. به خاطر اینکه مامانش تنها بوده و از طرفی هم دوست دارد درس بخواند و کار را رها می‌کند. ۲۰ تیرماه ۱۳۶۹ با دختردایی‌اش پروانه ازدواج می‌کند. پیش ننه زندگی ساده‌ای را شروع می‌کنند. بابا درس می‌خواند و کنکور می‌دهد. پرستاری اهواز قبول می‌شود. مهرماه ۱۳۶۹ می‌رود دانشگاه. ترم سوم است که من به دنیا می‌آیم. بابا اهواز بوده و ما اندیمشک. ۱۴ آذر۷۰ هم بابابزرگ بعد از یازده سال تحمل جراحت‌های مجروحیت از دنیا می‌رود. بابا در این شرایط سخت و دوری از خانواده به پرستاری راضی نمی‌شود. هدفش پزشکی بوده. ترم سوم انصراف می‌دهد. یک سال محروم می‌شود و برای پزشکی می‌خواند.

زیارت امام رضا علیه السلام آبان ۹۸

اسفند ۷۱ آبجی نرگس به دنیا آمد، روزهایی که بابا داشت برای کنکور پزشکی می‌خواند. خانه بابابزرگ قدیمی‌ساز بود. اتاقکی شبیه انباری بالا داشت. آنجا پاتوق درس خواندن‌های بابا بوده. در سرما و گرما می‌نشسته داخل اتاق و درس می‌خوانده. نه کمک درسی و نه مشاور و راهنمایی، تنها فرد کمکی‌اش مامان بوده که خیلی همراهی می‌کرده، به ما بچه‌ها رسیدگی می‌کرده،‌ کارهای خانه را انجام می‌داده و زمینه را فراهم می‌کرده تا بابا درس بخواند. ما دوتا بچه دو و یک ساله بودیم و مامان به محمد باردار بود. برای هر دو سخت بوده. اینقدر درس می‌خوانده که مامان می‌گفت: «توی خواب هم درس می‌خواند.» مدتی هم بابا می‌رود کتابخانه درس می‌خواند. کنکور می‌دهد و با رتبه ۱۳ پزشکی دانشگاه تهران قبول می‌شود.

مهرماه ۱۳۷۲ می‌رود دانشگاه، در شرایطی که دو بچه کوچک دارد و خانمش پا به ماه است،‌ خودش در شهر غریب و بدون جا و غذای درست و حسابی. مدتی توی مسافرخانه یا خوابگاه دانشجوی مجردی بوده. پیگیری می‌کند در خوابگاه متاهلی سوئیت پنجاه متری بهش می‌دهند. داداش محمد چهل روزش بود که بابا ما را هم برد تهران. ننه مانده بود اندیمشک. چون مزار بابابزرگ و عموهایم اندیمشک بودند نیامد همراه‌مان. بابا و مامان خیلی برایش اذیت بودند.

بابام در شرایطی دانشجو بود که زن و بچه کوچک داشت. دانشگاه از خوابگاه فاصله داشت، هزینه کتاب‌ها هم زیاد بود. سر کلاس که می‌رفت می‌دید برخی از هم‌دانشجوهایش بچه نداشتند و از نظر مالی مشکلات کمتری داشتند، تسلط روی زبان انگلیسی داشتند، در حالی که در شهرستان امکان رفتن به کلاس زبان فراهم نبود. خودش کتاب گرفت و کار کرد.  

زندگی‌مان خیلی ساده بوده. بابام در کنار تحصیل کار هم می‌کرد تا بتواند زندگی را بچرخاند. یک بازه‌ای توی صدا و سیما نیرو می‌خواستند. صبح می‌رفت دانشگاه تا غروب برمی‌گشت خانه. چند ساعت پیش ما بود بعد می‌رفت صدا و سیما و تا صبح توی روابط عمومی کار می‌کرد. صبح هم دانشگاه تا غروب که برگردد خانه و باز صدا و سیما. طوری که دیگر نای ایستادن نداشت. کشی با خودش می‌برد آنجا به تلفن و پشت سرش می‌بنند تا وقتی زنگ می‌خورد مجبور نشود با دست آن را نگه دارد. آرنجش را آنقدر روی میز گذاشته بود که درد می‌کرد. مامان با ابری یه چیزی برای روی میز و زیر آرنجش درست کرد. کمی که درسش جلوتر رفت توی بیمارستان هم کار می‌کرد. آنجا فراتر از یک دانشجوی پزشکی وقت می‌گذارد طوری که راضی نمی‌شوند از آنجا برود. هر جا کار حلالی بود بابا می‌رفت انجام می‌داد. با این همه سختی؛ توی دانشگاه جزء نفرات برتر بود.

در کنار خادمان منطقه فکه

زندگی قشنگی با مامانم داشت. توی مجتمع خوابگاه کلاس خیاطی گذاشتند. بابا دید مامان دوست دارد فرستادش کلاس. خودش هم فشرده کار کرد یا چرخ خیاطی برایش خرید. حتی طوری ما را بزرگ کرده بودند که هر کس می‌دید فکر می‌کرد همه چیز داریم. برای خودشان چیزی نمی‌خریدند، از خودشان می‌گذشتند و برای ما همه چیز می‌گرفتند، همیشه شیک و مرتب بودیم. مامان می‌گفت: «باباتون هفت سال پزشکی رو به یه کفش گذروند. اونقدر بهش وصله زد و پوشیدش که وزن کفش شده بود ده کیلو.»

مامان هیچ اعتراضی به زندگی نمی‌کرد و همراه بابام بود. می‌ماند خانه به ما رسیدگی می‌کرد. نمی‌خواست ما را بگذارد پیش کسی و برود درس بخواند. خیلی از زن و مردهای آنجا با هم درس می‌خواندند. یا بچه نداشتند یا یکی هم داشتند، پیش کسی می‌گذاشتند. حیاط مجتمع خوابگاه پارک بود. مامانم یک عمر بچه‌ها را نگه می‌داشت، پارک می‌برد،‌ سرگرم‌مان می‌کرد تا بابام درس بخواند. بابام وقتی می‌آمد خانه هم درس می‌خواند و هم با ما بازی می‌کرد. فضای خانه‌مان هم خیلی کوچک بود. طبقه چهارم بودیم. بدون آسانسور. آب شُرب نداشتیم. مامان بیست دقیقه پیاده می‌رفت و با دبه آب می‌آورد. ما هم سه تا دبه کوچک دست می‌گرفتیم و باهاش می‌رفتیم. دانشگاه دور بود. بابا صبح زود می‌رفت و تا غروب که کلاس‌ها تمام می‌شد، می‌ماند. توی برف و باران در این وضع مامان می‌رفت آب می‌آورد.

مامان تیروئید داشت و گاهی خیلی بهش فشار می‌آمد. برای درمان و پزشکی کسی نبود که ما را بگذارند پیشش. وقتی می‌رفت دکتر ساعت زنگ‌دار را تنظیم می‌کرد می‌گفت این صدایش که درآمد شما بروید مدرسه. درس و مشق‌مان با مامان بود. خیلی پیگیر درس‌مان بود و بیشتر از معلم از مان امتحان می‌گرفت و مشق می‌داد. 

بابا همیشه می‌گفت: «همه ثواب پزشکی برای زنم است.» هرگز با هم بحثی نداشتند. فقط یک بار در روزهای اول ازدواج‌شان وقتی بابا شب دیر از بسیج برمی‌گردد خانه مامان بهش می‌گوید: «چرا منو تنها می‌ذاری و می‌ری تا این وقت شب؟! بابا و مامانت هم که بنده‌های خدا زود می‌خوابن. من حوصله‌ام سر میره.» بابا بهش می‌گوید: «من یه نیروی بسیجی و در خدمت انقلاب بودم که باهام ازدواج کردی و هر زمانی لازم باشد باید بروم.» بعد از آن هرگز مامان به بابا اعتراضی نمی‌کند و مشوقش در کارهایش هم بوده. هر وقت بابا اهواز بود و توی کشورها اتفاقی می‌افتاد بهم زنگ می‌زد و می‌گفت: «اگه اتفاقی افتاد و لازم شد هرگز منتظر اجازه من نمونید و برید. نجمه حواست باشه منتظر من نمونید و آتش به اختیار برید. من ممکنه از اهواز برم هر جا که کمک بخوان و فرصت نکنم به شما بگم.»

اکران جشنواره عمار و مراسم ۹ دی کلاس درس رزیدنت‌های تخصص رادیولوژی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اهواز

توی مجتمع دانشجویی هیئت داشتند. برای مناسبت‌ها نذری درست می‌کردند. ما هم از بچگی کنار پدر و مادری بزرگ شدیم که همه چیزشان وصل به اهل بیت بود. بابا حتی اسم‌های ما را به نیت اهل بیت گذاشته بود. تاریخ تولد ما را شاید یادش می‌رفت ولی تولد امام رضا را به نجمه،‌ تولد امام زمان را به نرگس و تولد پیامبر را به محمد تبریک می‌گفت. هر جا بود این روزها را زنگ می‌زد و می‌گفت: «بابا جان تولدت مبارک.»

بابا شهریور ۱۳۷۹ فارغ‌التحصیل شد. شرایط کار و زندگی از طرف دانشگاه برایش مهیا بود که بماند. نمی‌توانست بیش از این ننه را تنها بگذارد. بهش زنگ زد و خواست که بیاید تهران. ننه قبول نکرد. بابا هم به خاطر مادرش استخدامی را نه گفت و برگشتیم اندیمشک. حاضر بود همه زندگی‌اش را فدا کند و خم به ابروی مادرش نیاید. هر وقت از بیرون می‌آمد اول می‌رفت در اتاق ننه و می‌گفت: «دایه چطوری؟ خوبی؟»

خواست اندیمشک مطب بزند. همه وسایل مورد نیاز را به سختی خرید و حتی برگه‌های تبلیغ مطب را هم چاپ کرد. با یک بررسی به این نتیجه رسید که ممکن است این مطب باعث بشود برای مطب دیگری که آن حوالی بود مشکلی پیش بیاید. برنامه را لغو کرد. رفت درمانگاه شوش و کلینیک هفت‌تپه. دوسال آنجا بود. پزشک نمونه استان شد و بیش از صد تا لوح تقدیر بهش دادند بعد با اصرار بهش مسئولیت درمانگاه زیباشهر اندیمشک را دادند. توی درمانگاه علاوه بر رسیدگی به بیمارها،‌ حتی برای تجهیز درمانگاه، جوشکاری حصار دورش را انجام می‌داد. توی مدیریت خیلی دقیق بود و رُک، در عین اینکه با همه رفیق بود. نظم برایش اولویت داشت.

درمانگاه، نزدیک خانه‌مان بود. صبح زود با دوچرخه می‌رفت و تا دیروقت می‌ماند آنجا. همین باعث شده بود کسی تاخیر نداشته باشد. حصار فلزی دور درمانگاه را درست کرد. تعمیر دستشویی‌ها و یک‌سری کارهای بنایی دیگر بود که خودش هم وقت می‌گذاشت، هم ناظر و مهندس کار بود و هم کارگر جلوی دست بنا. آنجا منطقه محروم بود و درمانگاه شلوغ. با تلاش‌های بابا تا حدودی مجهز شد. همزمان با کار در شوش و بعد اندیمشک داشت خانه را می‌ساخت. دویست تومان حقوقش بود. ۱۶۰ برای خانه و ده تومان اجاره خوابگاه دانشجویی تهران و مابقی برای کرایه و مخارج زندگی بود.

در دوران جبهه

بابا پزشک مردم بود، هر جا نیازی بود خودش را می‌رساند. زمانی که داشت برای تخصص می‌خواند زلزله بم پیش آمد. درس هایش سخت بودند و نباید وقت را از دست می‌داد ولی برای مردم بم آرام و قرار نداشت. می‌گفت: «هر طور شده باید برم کمک‌شون.» مامان هم کلی پتو، تشک، ظرف و لباس تهیه کرد تا بابا ببرد. تیمی از پزشک‌ها را با خود برد به شهر بم. خودش مسئول تیم بود. ده روزی مأموریتش طول کشید.

معلمی را دوست داشت. نمی‌خواست مطب بزند. می‌گفت: «دوست ندارم حقوقی که می‌گیرم از درد و رنج آدمها باشه. میخوام مثل حکیم‌های قدیم از پزشکی هزینه‌ای نگیرم.» برای همین تدریس هم کرد. همیشه می گفت سرمایه من شاگردهایم هستند. از وقتی پزشکی رفت تا وقتی زنده بود در خانه‌مان را می‌زدند و مشاوره پزشکی می‌خواستند؛ به گوشی خودش می‌فرستادند؛ به ما بچه‌ها می‌دادند. مامان می‌رفت خیابان، وقتی برمی‌گشت یه آزمایش یا ام.آر.آی دستش بود که می‌گفت: «اینو دادن براشون گزارش کنی.» روزهایی که بابا اهواز بود می‌گذاشتم ساعتی که وقت استراحتش بود بهش زنگ می‌زدم و ازش در مورد بیمارهایی که آزمایش‌شان را برایش فرستاده بودم می‌پرسیدم و جواب را به‌شان اطلاع می‌دادم. گاهی به شوخی می‌گفتم: «بابا پول یه منشی رو باید بدی به من از بس که توی واتس‌آپ برایت عکس می‌فرستم و یا سی‌تی‌های بقیه رو می‌گیرم و بهت میدم.»

برای تخصص خواند. رتبه ۴ و ۹ قلب و رادیولوژی قبول می‌شود. مردد بود برود تهران یا پیش ننه بماند. رفت مسجد دانشگاه اهواز و از حاج‌آقا شفیعی که مسئول نهاد رهبری در دانشگاه بود مشورت گرفت. بعد هم دانشگاه علوم پزشکی اهواز را انتخاب کرد تا به ننه نزدیک باشد. از مهر ۸۳ تا ۸۷ تخصص رادیولوژی و سی تی اسکن و ام.آر.آی را در اهواز گذراند. همزمان با تحصیل، ‌تاثیر فیلم رادیولوژی و فنون پرتونگاری تخصصی را در دانشگاه تدریس می‌کرد. بعد از گرفتن فوق تخصص، برای طرحش یک سال رفت منطقه محروم سوسنگرد. وسیله نداشت؛ دو کورس سوار و پیاده می‌شد تا می‌رسید آنجا. آخر هفته و روزهای تعطیل برمی‌گشت خانه.

دوران زلزله بم

سال بعد هم آمد بیمارستان امام علی (ع) اندیمشک. باز هم منطقه محروم بود. بعد از گذراندن دو سال طرحش رفت بیمارستان گنجویان دزفول. سی تی اسکن ها و ام.آر.آی ها را می‌فرستادند خانه می‌دید و گزارش می‌کرد. وقتش کامل پر بود. خودش با گوشی شخصی به بیمارها زنگ می‌زد و وضعیت‌شان را می‌پرسید، می‌رفت پیش برخی در خانه یا بیمارستان و از نزدیک معاینه می‌کرد. اقوام، آشنایان و هر کس خبر داشت بابا پزشک است هم می‌آمد در خانه تا بابا آزمایش و یا ام.آر.آی اش را گزارش کند. در این شرایط فلسفه و منطق و دورس حوزوی را هم می‌خواند. مثلا دورس معرفت نفس آیت الله جوادی آملی را در تایم مسواک زدن، صبحانه خوردن و بیرون رفتن گوش می‌داد. اصلا وقت تلف شده نداشت. 

گواهینامه را ۱۸ سالگی گرفته بود ولی ما دبیرستان بودیم که ماشین خرید. با مینی‌بوس می‌رفت شوش و برمی‌گشت. برای سوسنگرد دو کورس سوار و پیاده می‌شد. اهل تجملات نبود. تفریح‌مان تا جایی که یاد دارم منطق جنگی و گلزار شهدا بود. به‌مان هم حسابی خوش می‌گذشت. طوری که در ایام عید چند بار مناطق جنگی می‌رفتیم. مسافرت‌های دور هم مشهد و قم می‌رفتیم. تورهای مسافرتی برای پزشک‌ها زیاد پیام می‌فرستند. وقتی پیام تور آنتالیا می‌آمد بابا بلند می‌خواندش، می‌خندید و می‌گفت: «تور ما فکه، طلائیه، فتح‌المبین و کانال کمیل است.»

شنبه قبل از نماز صبح راه می‌افتاد می‌رفت سمت اهواز. چهارشنبه شب برمی‌گشت. دو روزی که خانه بود هم بیمار می‌آمد خانه یا مجازی ام.آر.آی های بیمارستان گلستان را می‌دید. اگر لازم بود به بیمارها زنگ می‌زد و گزارش‌ها را با هزینه شخصی می‌داد تاکسی ببرد اهواز و هر آزمایشی بود برایش بیاورند.

روی زمان حساس بود، یک دقیقه هم برایش یک دقیقه بود. وقت تلف شده نداشت. بهش می‌گفتیم: «خسته نمی‌شوی دو ساعت رفت، دو ساعت برگشت هر هفته میری و میایی؟» می‌گفت: «من برای خودم برنامه‌ریزی کردم که انگار یک کلاس زبان شرکت کرده ام. روزهای شنبه و چهارشنبه باید دو ساعت این کلاس زبان رو شرکت کنم.» کارهای آموزشی را توی مسیر انجام می‌داد.

مریض دیدن در محل زندگی در کوی اساتید

برای بیمارهایش وقت نمی‌شناخت تا می‌شنید بیماری نیاز به کمک دارد سریع خودش را می‌رساند. بارها نصف شب با صدای تلفن و بعد رفتن بابا از خواب بیدار می‌شدیم. تا بهش زنگ می‌زدند درنگ نمی‌کرد. به همه می‌گفت هر زمانی کسی مشکلی داشت بهم زنگ بزنید و به شاگردهایش هم توصیه می‌کرد برای دیدن بیمار زمان و مکان تعیین نکنند. گاهی بابا آنقدر بیمارستان می‌ماند که برای دیدنش مامان و ما بچه‌ها می‌رفتیم توی فضای سبز بیمارستان می‌نشستیم. کارش کم می‌شد می‌آمد پیش‌مان کمی می‌نشست و برمی‌گشت سر کارش.

کتاب‌های حوزوی و معرفتی می‌خواند. برخی را حاشیه‌نویسی کرده، سیر مطالعاتی می‌گذاشت و از علما برای شیوه مطالعه و حل شبهاتش سئوال می‌پرسید. یک بار آقای صمدی را تماس می‌گیرد. بهش می‌گوید: «دکتر تو از طلبه‌های ما بیشتر می‌خوانی.» توی خوابگاهش اهواز هم از کتاب‌های دینی و معرفتی بود. وقت‌هایی که بیمار نمی‌دید از آن کتاب‌ها می‌خواند. برای درک مفاهیم آن‌ها اول عربی‌اش را قوی کرد. برای مطالعه کتب فلسفی نمودار می‌کشید و نکته‌برداری می‌کرد. نکات را می‌زد جلوی چشمش و به‌شان نگاه می‌کرد. آنقدر روی خودش کار می‌کرد تا هر لحظه که بیمار می‌بیند خودش را در محضر خدا حس کند و خالصانه برای‌ بیمار وقت بگذارد. توی ماشین می‌نشستیم سخنرانی‌هایی مثل آیت الله مجتهدی تهرانی پخش می‌کرد. بابا می‌گفت: «هر چه گوش دادم و خواندم فقط به این جمله آیت‌الله بهجت رسیدم؛ انجام واجبات، ترک محرمات. همین رو عمل کنید.»

آدم بی‌تفاوتی نبود که بگوید خودم سر کار هستم و درآمدی دارم و کاری به کار جوان‌ها نداشته باشد. مامان هم مثل خودش بود. به هر بهانه‌ای برای طرافیان کادو می‌خرید به خصوص بچه‌های کوچک. برای دخترهایی که می خواستند ازدواج کنند مامان سعی می‌کرد در حد توان‌مان بهترین کادو را بخرد. بابا بخشی از پولش را به افرادی که نیاز داشتند قرض می‌داد. قسط‌بندی می‌کرد تا به‌شان در پرداخت فشاری نیاید. برای ایجاد شغل زمینه را فراهم می‌کرد، کمک مالی می‌داد و حتی خودش کارهای بنایی و فنی برای‌شان انجام می‌داد. نانوایی نزدیک خانه‌مان بود. خواستند آن را بفروشند. بابا آن را خرید. تعمیر و مجهز کرد. داد دست جوانی تا داخلش کار کند. حتی خودش برای اتحادیه و گرفتن آرد و کارهاش تا ادارات و اهواز هم می‌رفت در حالی که می‌توانست بگوید کسی که دارد داخلش کار می‌کند خودش بتواند این کارها را انجام بدهد و من اجاره داده‌ام. هدفش رونق تولید بود. خواست کار گسترده‌تری ایجاد کند تا افراد بیشتر شغل داشته باشند. مدتی فکر و بررسی و مشورت کرد و تصمیم این شد که در شهرک صنعتی اندیمشک سوله‌ای خریداری کند. زمین خالی و چهار دیواری بود. از پی کنی تا بنایی و جوشکاری خودش پای کار ایستاد.

اردوی جهادی روستای بنادر کمک در ساخت مدرسه

شنبه تا چهارشنبه دانشگاه تدریس داشت و بیمارستان گلستان بود. دو روزی که می‌آمد خانه، ما را بلند می‌کرد می‌رفت توی سوله. ما زیر درخت‌ها تفریح‌مان بود و بابا و مامان با هم کار می‌کردند. برخی از اطرافیان بهش می‌گفتند اگر می‌خواهی به جوان‌ها کمک کنی پول به‌شان قرض بده و اینقدر خودت را به دردسر ایجاد شغل نیانداز. می‌گفت: «من هر چقدر هم بدون منت پولی قرض بدهم باز طرف احساس دین می‌کند و معذب است. اما اگر شغلی داشته باشد هم کارش را می‌کند و هم حقوقش را می‌گیرد و عزت نفسش هم حفظ می‌شود. کلام آقا در بحث رونق تولید هم روی زمین نمی‌ماند.» سوله را که خرید، دوتا خط تولید قهوه‌سازی و ضایعاتی آنجا فعال بودند. بابا یک سال بدون گرفتن اجاره، سوله را در اختیارشان گذاشت. نگاهش این بود که قرار است کارآفرینی کنم و نمی‌شود این‌ها را از کار بی‌کار کنم. با خیال راحت کار کردند و تا وقتی که از اندیمشک رفتند، سوله در اختیارشان بود.

از وقتی اشتغال‌زایی و کارهای سوله پیش آمد خیلی بیشتر از قبل به خودش سختی می‌داد اما ذره‌ای از رسیدگی به بیمارها و در دسترس بودن بیمار و دانشجوهایش کم نشد. بارها در روز تعطیل می‌رفتیم سوله، حین کار گوشی‌اش زنگ می‌خورد. برای بیمار دست از کار می‌کشید. می‌آمد خانه ام‌آرآی را می‌دید گزارش می‌کرد و برمی‌گشت سوله. هر وقت بهش می‌گفتیم برویم مسافرت راه دور. می‌گفت: «مگه در اون برهه دیگه کسی بیمار نمیشه و یا رادیولوژی بیمارستان تعطیل میشه؟!» آنقدر از اهمیت کارش می‌گفت که ما هم دوست نداشتم دست از کارش بکشد.

عاشق و محب حضرت زهرا سلام الله علیها بود، مسجد الزهرا سلام الله علیها نزدیک خانه‌مان است. هر وقت خانه بود برای نماز می‌رفت آنجا. هزینه‌هایی می‌داد به روحانی مسجد تا برای بچه‌هایی که برای کلاس‌ها و نماز مسجد می‌آیند خوراکی تهیه کند. بابا می‌گفت: «هر جا به اسم حضرت زهراست، باید گنبد داشته باشه.» با شورای مسجد تصمیم گرفتند برایش گنبد بسازند. بابا برای خرید وسایل مورد نیاز هر چقدر در توان داشت کمک می‌کرد و حتی خودش لامپ سبز خرید برای داخل گنبد. بنایی، جوشکاری و ایزوگام هم که کم نمی‌گذاشت. ظهرها که همه برای استراحت می‌رفتند خانه، مامان می‌رفت مسجد و آجرها را توی سطل می‌داد بالای پشت‌بام به بابا و کمکش می‌داد.

مناطق جنگی سال۸۰

وقتی اهواز بود برای فوق تخصص دانشگاه ایران، بیمارستان حضرت رسول(ص) تهران پذیرش شد. از کل کشور فقط سه نفر بودند که پذیرش شدند برای فلوشیپ. شش ماه هر جمعه عصر می‌رفت اهواز، آنجا با هواپیما می‌رفت تهران تا دوشنبه. مجدد می‌آمد اهواز تا چهارشنبه غروب، بعد می‌آمد اندیمشک. پتو و بالشتی با خودش می‌برد تهران. زود که می‌رسید داخل کلاس روی زمین می‌خوابید، شب هم بیمارستان می‌ماند و داخل همین کلاس استراحت می‌کرد. صبح قبل از آمدن هم‌شاگردی و استادش وسایلش را جمع می‌کرد طوری که متوجه نمی‌شدند. به علت نبود زمان کافی برای رفتن به محل‌های دیگر در تهران برای اسکان در بیمارستان می‌ماند و همان‌جا استراحت می‌کرد.

روی اینکه چه اتفاقی برای بیمار افتاده که ام‌آرآی داده حساس بود. در شرح حال باید می‌نوشتند که «تصادف کرده، خورده زمین، چی بوده.» داخل اتاق که بود صدایش را می‌شنیدم که زنگ می‌زد می‌گفت: «الو، سلام. دکتر میرعالی هستم از بخشِ ام‌آرآی بیمارستانِ گنجویان به‌تان زنگ زده‌ام.» یا «الو، سلام. دکتر میرعالی هستم از بخشِ ام‌آرآی بیمارستانِ گلستان باهات تماس گرفتم.» شرح حال را دقیق از بیمار می‌پرسید. بلافاصله بعد از گزارش نوشتن جواب را می‌فرستاد برای بخش رادیولوژی تا به بیمار اطلاع بدهند و درمان لحظه‌ای تاخیر نیفتد. بارها سر شام بودیم که در می‌زدند بابا از پشت سیستم که داشت گزارش ام.آر.آی ها را می‌نوشت می‌گفت: «بچه‌ها، یک کسی قراره عکس‌ِ ام.آر.آی اسکن‎ هاش را بیاره. اونو بگیرید.» مطب نداشت ولی اتاق پذیرایی میز کار و صندلی گذاشته بود. قبلاً که مریض‌ها اینترنتی و مثلاً سیستمِ پَکسِ بیمارستانی که از راه دور عکس‌های ام‌ارآی را بگیرید و جواب بدهید و گزارش کنید، نبود!  وقتی خانه نبود آدرس خانه را می‌داد می‌آوردند تحویل می‌گرفتیم تا خودش بیاید ببیند.

اینقدر ارتباط قوی بین بابا و بیمارهایش بود. برخی بعد از فوتش زنگ می‌زدند و می‌گفتند مدتی خبری از دکتر نیست می‌خواهیم حالش را بپرسیم. وقتی به‌شان می‌گفتم که دکتر فوت کرده. پشت تلفن فقط گریه می‌کردند، عین کسی که عزیزی از دست داده باشد. خیلی از ارتباط‌هایش و تشخیص‌های دقیقی که داشته و جان بیمار را نجات داده را بعد از رفتنش از زبان بیمارها داریم می‌شنویم. مدام برای ما از ارتباط‌شان با بابا و کارهایی که انجام داده می‌گویند. این اینقدر ساده می‌پوشید و گرم برخورد می‌کرد در نگاه اول نمی‌دانستند پزشک است.

شنبه تا چهارشنبه واقعاً زندگی نمی‌کرد، محدود می‌خوابید. همه‌اش مریض می‌دید و دنبالِ کارِ مریض‌ها بود. چهارشنبه‌ها اصلا نمی‌رفت خوابگاه لباسش را عوض بکند. می‌گفت: از رادیولوژی که آمدم بیرون سوار ماشین شدم و مستقیم آمدم سمت خانه. دیگر طاقت و تحمل دوری را نداشتم. کارش طوری بود که می‌توانست غروب خانه باشد. خیلی وقت‌ها از ده شب گذشته بود که می‌رسید. ازش پرسیدم: «بابا چرا اینقدر دیر میایی؟» گفت: «مریض‌هایی داریم که خرم‌آباد، دهلران، ایلام و شهرهای دور میان. می‌مونم تا ام‌آرآی که دادن ببینم و جوابش رو بدم تا مجبور نشن برای یه جواب باز برگردن اهواز.»

نمازش را اول وقت می‌خواند. گاهی می‌گفت همزمان با اذان مریضی می‌آید که درد می‌کشد. دلم نمی‌خواهد زجر بکشد از طرفی هم می‌خواهم نمازم را اول وقت بخوانم ولی تحمل زجر کشیدن آدم‌ها را ندارم. نمی‌رسید کتاب‌هایی که دوست دارد را بخواند یا تفریح برود. اما راضی بود از اینکه برای بیمارها وقت می‌گذارد. وقتی می‌خواستیم برای روز پدر یا روز پزشک برایش هدیه بخریم می‌گفت:‌ «من هدیه نمی‌خوام. هدیه من اینه که آدمای خوبی باشید و دنیا رو درست کنید.»

در سال می‌توانست یک ماه مرخصی باشد اما فقط در ضرورت و محدود مرخصی می‌گرفت. ما بهش می‌گفتیم:‌ «مرخصی بگیر بریم اربعین. بریم مشهد، تفریح.» می‌گفت: «اگه من مرخصی بگیرم ام‌آرآی که مرخصی نگرفته، مریض‌ها که نمی‌گویند حالا یک هفته دکتر نیست مریض نشویم. شما بروید زیارت، من را هم دعا کنید.» ما هم خیلی دغدغه بیمارها را داشتیم ولی تحمل اذیت شدن بابا برای‌مان سخت بود. این اواخر وقتی خانه بود دراز می‌کشید و ام‌آرآی نگاه می‌کرد. آنقدر نشسته بود روی صندلی و کار کرده بود که عصب پاهایش آسیب دیده بودند و پاهایش زود بی‌حس می‌شدند.

نگرانش بودیم ولی ما بچه‌ها هم عادت کرده بودیم هر کس از مریضی حرفی می‌زد پیگیر می‌شدیم تا بابا بهش کمک کند. توی جهادی با بچه‌های شوش و شاوور بودم. یکی از بچه‌های جهادی گفت:‌ «خونه برادرم عراقه. برای خانمش مشکلی پیش اومده. نمیتونه کار کنه. من میخوام برم پیش‌شون.» خیلی برایش ناراحت شدم. گفتم: «آزمایش‌ و ام‌آرآی اگه داره بفرست تا نشون بابا بدم.» آزمایشش را فرستاد. بابا نگاهش کرد و گفت: «چی بهش گفتن؟» اصطلاحی به اسم خشکی مغز بهش گفته بودند. بابا گفت اصل عکس و ام.آر.آی اش رو لازم است ببینم. پیشنهاد داد به جای اینکه کسی آزمایش‌ها را تا روی مرز بیاورد، بیمار بیاید. قرارشان چهارشنبه بود. بابا بهم زنگ زد که دوستت هنوز نیامده. خبری ازش بگیر. پیگیر شدم. ماشین‌شان خراب شده بود. دیر رسیدند بیمارستان. تا آزمایش و ام‌آرآی گرفتند شب شد. بابا مانده بود تا بررسی کند و حتما نتیجه را به‌شان بگوید. چون ماشین‌شان خراب شده بود بابا آن‌ها را تا شاوور می‌رساند. خودش حوالی یازده شب رسید خانه. از وضعیت زن داداش دوستم پرسیدم. گفت: «مشکل خاصی نیست. آنقدر بی‌تحرک بوده که تا دیدمش متوجه شدم وزنش بالاست چون تحرک ندارد. مغزش مشکلی نداره.» با توصیه‌های بابا و امیدی که بهش داد الحمدلله حالش خوب شد.

وقتی بیمارستان گنجویان کار می‌کرد یک روز در هفته می‌رفت دانشگاه علوم پزشکی اهواز و به رزیدنت‌ها درس می‌داد. بابت این کارش حقوقی دریافت نمی‌کرد. برای کنگره‌ها بابا شب با قطار می‌رفت تهران. صبح می‌رفت جلسه شرکت می‌کرد. اگر کنگره چند روزه بود می‌رفت مسافرخانه، حتی هتلِ گران هم نمی‌رفت و تا برنامه تمام می‌شد دوباره با قطار برمی‌گشت. همیشه می‌گفت سرمایه‌های من شاگردهایم هستند و همه هم و غمش این بود که پزشک متخصص و با تراز علمی بالا تربیت کند.

***

وقتی ویروس کرونا شیوع پیدا کرد، بابا پیامی آماده کرد با این مضمون که هر کس سی‌تی دارد برایم بفرستد تا گزارش کنم. دکتر میرعالی. پیام را در وضعیتش گذاشت و از همه خواست تا آن را توی کشور منتشر کنند. به جز عکس‌های زیادی که توی واتس‌آپ برایش می‌فرستادند،‌ زیاد هم می‌آوردند در خانه‌مان. طرف مریض بود، عکس می‌گرفت و می‌آورد دمِ درِ خانه. بابا نگران بود ما مریض نشویم،‌ بخصوص ننه رقیه که سنش بالا بود. بابا خودش عکس‌ها را تحویل می‌گرفت. گوشه‌ای می‌گذاشت و به ما تاکید می‌کرد به آن کیسه دست نزنید. با همه نگرانی‌اش کسی را بدون جواب نمی‌گذاشت. مامان هم توی خانه ماسک درست می‌کرد. به خاطر بیماری با آژانس نمی‌شد رفت مقر جهادی. بابا وقتی می‌آمد خانه من را می‌برد از گروه‌های جهادی، وسیله می‌آوردیم خانه،‌ ماسک‌ها که آماده می‌شدند باز خودش می‌بردشان تحویل گروه‌ها می‌داد.

هم پزشک بود هم راننده ما برای کارهای جهادی. فقط راننده نبود. برای کارهای جهادی از وقت استراحتش استفاده می‌کرد و می‌آمد کار می‌کرد. برای کارهای جهادی با بچه‌های شاوور رفته بودم روستای بنادر. مدرسه نیمه‌ساز بود. بابا آمد آنجا کمک بچه‌های جهادی، بنایی می‌کرد، پلاسر، سفیدکاری، رنگ‌کاری، نصب در و پنجره‌ها را انجام می‌دادند. رفت سر کارش و باز آخر هفته دیگر برای برق‌کاری آمد مدرسه. از مسئولین منطقه فهمیده بودند دکتر فوق تخصصی همراه گروه جهادی است. آمدند آنجا و سراغش را گرفتند. دیدند همان کسی که لباس ساده پوشیده و دارد کار یدی انجام می‌دهد دکتر است. برای سیل هم رفت پل دختر. بیل دستش گرفت و کمک مردم خانه هایشان را تمیز کرد.

بابا و مامان از اینکه جوان‌های فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادند خوشحال می‌شدند و به هر بهانه‌ای به‌شان کمک می‌کردند. برای تهیه وسایل موسسه پژوهشی شهید زیوداری بابا حتی ماهانه کمک می‌کرد، به بچه‌ها مشورت می‌داد، حتی وقتی برنامه‌ای طول می‌کشید می‌آمد موسسه و دخترها را می‌رساند خانه‌شان. مستند راز حلب که اکران شد دوتا از شهدای مدافع حرم اندیمشک داخلش کار شده بود. موسسه شهید زیوداری کارگردان مستند،‌ ناصر نادری را دعوت کردند اندیمشک. بابا وقتی فهمید خودش هدیه گرفت و با هم رفتیم آنجا از آقای نادری تقدیر کرد. کار برای شهدا را اهمیت می‌داد و از هر کس که در این راه قدمی برمی‌داشت تشکر می‌کرد. روز دعای عرفه بچه‌های گردان تخریب دوکوهه می‌آیند و آنجا دعا برگزار می‌کنند. بابا خیلی دوست‌شان داشت، از دیدن‌شان یاد جبهه می‌افتاد. برای دعا می‌رفتیم پیش‌شان.

بعد برمی‌گشتیم خانه، مامان خوراکی مثل حلوا درست می‌کرد بابا برای‌شان می‌برد. مامان هم به بهانه‌هایی بچه‌های موسسه را دعوت می‌کرد خانه و ازشان پذیرایی می‌کرد حتی غذا درست می‌کرد و می‌داد ببرم موسسه برای بچه‌ها. گروه رهروان زینبی که راه افتاد کار طراحی و آماده کردن تندیس شهدا برای روز مادر را در خانه‌مان انجام می‌دادیم. مامان اتاق پذیرایی را در اختیار ما می‌گذاشت. رنگ‌کاری،‌ چسب‌کاری و کاری که ریخت و پاش زیاد داشت و حتی فرش‌هایش آسیب دیدند. ولی می‌گفت جانم فدای شهدا، این که چیزی نیست. خودش می‌نشست کنارم و بیشتر من برای آماده کردن تندیس‌ها کمک می‌کرد. برای مراسم هم بابا می‌شد سرویس‌مان،‌ تندیس‌ها را با حوصله و دقت توی ماشین می‌چید و برای رساندن به محل برنامه چند سری می‌رفت و برمی‌گشت. وقتی تندیس‌ها را می‌بردیم مامان گریه می‌کرد می‌گفت:‌ «شهدا مهمانم بودند. الان حس می‌کنم همه دارن از خونه‌ام میرن.»

بابا موقع کرونا اجازه نمی‌داد جایی برویم. ولی سال قبل وقتی گفتم روز مادر برنامه داریم و چند روز خانه مادرها و همسرهای شهدا ‌می‌رویم، گفت: «آخر هفته یه روز من میام برای جابه‌جایی بچه‌ها.» دیدارهایی که با خانواده‌های شهدای مدافع حرم دزفول بود آمد. پیدا کردن مسیرها سخت بود. افتاد جلوی بقیه ماشین‌ها و شد راهنمای کاروان‌مان. وقتی تلویزیون از شهدا صحبت می‌کرد بابا به پهنای صورت اشک می‌ریخت. برایش مهم نبود تنها باشد یا کسی پیشش باشد. تشنه شهادت بود. می‌خواست با تیم پزشکی سوریه برود ولی می‌گفتند اینجا بهت بیشتر نیاز است و با اینکه همه کارهای اعزامش را انجام داد، اعزامش نکردند.  

محرم اولی که توی کرونا بود، شهر مثل قبل رنگ و بوی محرم نداشت. توی یکی از سایت‌ها دیدم که جمله: «این خانه عزادار حسین است» را طراحی کرده‌اند و نذری می‌دهند به افرادی که سفارش می‌گیرند تا در خانه‌ها بزنند. زود تمام شدند. به ذهنم رسید مقداری پول جمع کنم. آن نوشته را چاپ کنیم و بدهیم مردم تا در خانه‌هایشان بزنند. به برخی از دوستان پیام دادم. حدود ۳۰۰ هزار تومان جمع شد. موضوع را به بابا گفتم. پیشنهادش این بود که برگه زود خراب می‌شود و باید کاری کنیم فضای شهر محرمی بشود. ازم خواست با دوستانی که پول را داده‌اند صحبت کنم اگر راضی شدند به جای برگه،‌ پارچه مشکی بگیریم. پول‌ها را بهش دادم.

صبح من خواب بودم که با مامان رفت بازار. قبل از ظهر با دو توپ کتیبه برگشتند خانه. مامان چرخ را گذاشت توی پذیرایی. بابا کتیبه‌ها را شبیه پرچم برش داد. مامان آن‌ها را دوخت. چوب خشک‌کن هم خریده بودند. شب با کرامت و سیدرضا و داداش محمد آن‌ها را بردند خیابان اصلی نزدیک خانه‌مان و روی پایه‌های برق نصب‌شان کردند. در آخر هم پرچم کوچکی ازشان ماند. مامان آن را دوخت، بابا عکسش را برای آبجی نرگس فرستاد و پیام داد بهش: «این پرچم کوچولو رو میذاریم کنار برا نوه‌مون ان‌شاءالله.» هر کاری می‌خواستیم انجام بدهیم بابا بهترین پیشنهاد را می‌داد و برای انجامش خودش هم پیش‌قدم می‌شد. ذوق هنری خوبی داشت. برای عروسی‌های نزدیکان ماشین عروس را می‌آوردند خانه‌مان. برای تزئینش بابا بهتر از ما نظر می‌داد و البته می‌گفت: «من دستیار شما،‌ بگید گلها رو چطوری بچسبونم تا انجام بدم.»

بابا و مامان در همه سختی‌ها و خوشی‌های زندگی کنار هم بودند و هر جا مشکلی بود با هم حلش می‌کردند. می‌دانم سخت بود یکی‌شان برود و یکی بعد او بخواهد نفس بکشد. ماه رمضان بود. بابا شب وسط هفته برگشت خانه. قرار شد صبح زود دوباره برگردد اهواز. آمده بود برای چند ساعتی کنارمان باشد. خوشحال بودیم از اینکه شب بابا هست. دور هم بودیم که متوجه شد سوله مشکلی پیش آمده. همیشه مامان همراهش می‌رفت سوله. آن شب هم هر دو رفتند طرف سوله. ساعت دو نیم شب بود. توی مسیر ماشین قاچاقچی که در حال فرار بود با سرعت زد به ماشین شان و بر اثر این حادثه، هر دو تا آسمانی شدند.