کد خبر 1151582
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۵

به گزارش مشرق، صفحه اینستاگرام مرزوبوم روایت مجید دلدوزی، پاسدار گرافیست و طراح آرم حزب الله لبنان از رفتار کمیته و مقدمات ازدواج را منتشر کرد.

وسط های سال ۵۸ تا اواخر ۵۹، تبریز دلگیر بود و همه اش توی خودم بودم. تنها دلخوشی ام سفر ششصد هفتصدکیلومتری پنج شنبه شبها بود که هرهفته میرفتم و عصر جمعه برمیگشتم!

 یکی از همان برگشتن ها، صبح حدود ساعت چهار رسیدم تبریز. سوار تاکسی شدم و شاہ آباد  پیاده شدم و راه افتادم سمت خانه. کنار کمیته محل، مأمورها گرفتند و بردندم داخل ساختمان.

از کجا می آیی؟

تهران

شروع کردند به گشتن کیفم. یکی یکی می ریختند روی میز

اینها چی اند؟

هیچی، شخصی اند!

 این دفتر؟

خواستم بگیرم که دستم را پس زد و بازش کرد. من را می گویی، خون خونم را می خورد وقتی میدیدم کسی مطالب خصوصیم را جلوی رویم باز کرده و شروع کرده به خواندنش.

 مرد حسابی! دختر بازی کردنت بس نیست، نمیگذاری دختر مردم به نمازجمعه هم برود؟!

جریان این بود که برای خودمان دفتر خاطرات درست کرده بودیم و هرهفته یکی یک دفتراز حرفهای دلمان را مثل نامه، پرمیکردیم و جمعه میدادیم به هم و جوابش میماند برای هفته بعد.

 این بار همسر آینده ام یک جایی نوشته بود: «به اسم نمازجمعه، زودتر آمدم بیرون تا تو را ببینم.»

گفت: «چرا نگذاشتی برود نمازجمعه ؟

دادوبیداد راه انداختم که اصلا به چه حقی دفتر من را دید می زنند و میخوانند! بعدش هم مگر من را نمی شناسند؟ پسر شیخ کریم هستم!

باش! ولی مشکوک میزنی

هردفعه که می آمدم، همین بساط بود تا اینکه بالاخره خسته ام کردند و فهمیدم مشکلم تاریکی هوا و تنهایی بوده و بعدها از ترمینال، مستقیم میرفتم مسافرخانه نزدیکش، آنجا استراحت میکردم. آفتاب که میزد راه می افتادم میرفتم خانه مان

بله، محل دیدار صبح تا عصرجمعه هایمان، بلوار کشاورز بود و پارک لاله. خودم را می رساندم و راه می افتادیم. کارمان هم گردش و حرف زدن و عوض کردن دفترهایمان و خداحافظ شما، بکوب تا تبریز...

 این قصه بود تا روزی که پا پیش گذاشتیم، اما با آن همه زمینه سازی، هردو خانواده مخالفت کردند!

 ما از رو نرفتیم و اصرار پشت اصرار ، تا اینکه همه را از رو بردیم. دلم از گیر درآمد. آرام شد...! داماد دایی ام شدم و خلاص، همان که خانه اش سرپناه و مقصد روزهایی بود که به حکم امام از پادگان خدمت فرار کردم.