قاسم صادقی، آزاده هشت سال دفاع مقدس می‌گوید:شش سال آخر اسارتم را مسئول کتابخانه بودم و برای ملزومات آن با صلیب سرخ در ارتباط بودم تا بحث فرهنگی اردوگاه را پیگیری کنیم.

به گزارش مشرق، هیچ رزمنده‌ای کمترین احتمال را به اسیر شدنش نمی‌داد اما جنگ بود و به غیر از شهادت و مجروحیت، اسارت در چنگال دشمن را هم در خود داشت. ۴۳ هزار آزاده دفاع مقدس گویای فصل مهمی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس است. اسرا هر ساعت و هر روز با مقاومت در اسارت، جهاد بزرگی را رقم می‌زدند. روایت روزهای اسارت فقط روایت شکنجه و یا اهانت‌های افسران بعثی نیست. بلکه ابعاد زیادی برای بررسی و خاطره نگاری دارد. فعالیت‌هایی که اسرا در اردوگاه‌ها انجام می‌دادند تا افسردگی و بیماری‌های روحی سراغشان نیاید و یا بیکاری و تنگنای اسارت آن‌ها را در چنگال تبلیغات منفی بعثی‌ها و منافقین نیندازد بخش مهمی از خاطرات اسرا را می‌سازد. یا نمونه‌های منحصر به فردی از برخورد رزمندگان در اسارت با افسران بعث و نیروهای صلیب سرخ که با تأسی از شیوه‌های مرحوم حجت الاسلام ابوترابی اتفاق می‌افتاد، تاثیرگذاری ایرانیان در بند را بر نیروهای دشمن نشان می‌دهد.

قاسم صادقی متولد ۱۳۳۶ است. او هشت سال اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث را تجربه کرده است و حالا به عنوان آزاده سرافراز جنگ تحمیلی راوی این روزهاست. قاسم صادقی مهارت خاصی در روایت زوایای از اسارت دارد که شاید کمتر در مورد آن بحث و بررسی شده است. او خاطرات ویژه‌ای از احداث کتابخانه در اردوگاه بعثی برای اسرای ایرانی دارد. منهای برخی خاطرات مشابه آزادگان دفاع مقدس، نگاه موشکافانه او و نفوذش در دل عراقی‌ها و اسرای ضد انقلاب در اردوگاه از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است که باید گفته و خوانده و شنیده شود. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با او در ادامه می‌آید:

**: آقای صادقی! چه زمانی و چگونه به اسارت رژیم بعث درآمدید؟

تیرماه سال ۱۳۶۱ در مرحله دوم عملیات رمضان به اسارت رژیم بعث درآمدم. تقریبا عید فطر بود که ابتدا مجروح و بعد اسیر شدم. آن زمان ۲۴ ساله و در تهران پاسدار بودم که فرماندهی یک دسته را بر عهده داشتم. اسفند ماه سال ۶۰ تازه ازدواج کرده بودم. نزدیک عملیات فتح‌المبین بود. وقتی اسیر شدم یک فرزند در راه داشتیم که اسفند ماه سال ۶۱ یعنی چند ماه بعد از اسارتم به دنیا آمد. وقتی آزاد شدم و او را برای نخستین بار دیدم، هشت ساله بود و کلاس دوم ابتدایی می‌رفت. ۱۰۰ ماه معادل هشت سال در اسارت به سر بردم.

شب احیا در عملیات بودم و عید فطر هم اسیر شده بودم. عملیات برون مرزی بود. قرار بود پشت دریاچه ماهی یا کانال برویم. ما عملیاتمان را با موفقیت انجام دادیم منتهی نیروهای بغل دستی که باید عملیات را هم زمان با ما درست انجام می‌دادند به مشکل خوردند و نتوانستند نقشه را درست انجام بدهند. ما هم بی اطلاع با روشنی هوا نماز صبح هم آنجا خواندیم که یک موتوری به ما اطلاع داد برگردیم. ما شروع کردیم به برگشتن. پشت کانال ماهی پسر عموهایم را به طور اتفاقی پیدا کردم. با همدیگر بودیم.

قطار آتش تانک بر نیروهای ما

مسیر زیادی را آمدیم. در مسیر یک تیر به پایم خورده بود ولی من نفهمیده بودم. یعنی برد آخر تیر رفته بود در پایم و لباسم را سوراخ کرده بود و مرمی رفته بود در گوشت مانده بود. احساس کردم پایم درد می‌کند. دست کشیدم دیدم چیزی داخل پایم است که در نهایت آن را از گوشت خارج کردم. بعدا متوجه شدم که گلوله بوده است. رفتیم جلو بچه ها را مستقر کردیم و بچه‌ها شروع کردند به آشیانه درست کردن تا در طول روز حریف پاتک دشمن باشند و سنگری برای خودشان درست کرده و سرپناهی داشته باشند. بچه‌ها عطش زیادی داشتند و اثری از آب نبود. از پشتیبانی هم خبری نبود چرا که ما از چپ و راستمان بی اطلاع بودیم و کار خودمان را انجام دادیم.

در مسیر برگشت دیدیم که از چپ و راست ما تانک‌ها می‌آیند تا ما را قیچی کنند. تازه فهمیدیم چپ و راست ما نتوانسته‌اند عمل کنند و عراقی‌ها آمده‌اند سراغ ما. تانک ما را به رگبار بست. یک قطار تیر آمد به سمت ما. یک خط آتش انداخت و رفت ولی تیر به هیچ کدام ما نخورد. سری بعد که تیر به سمت ما آمد یک تیر خورد به ران پایم و زانو و روی پایم. یادم هست یک کفش بندی بسته بودم تا راحت‌تر باشم در اثر تیراندازی بندش باز شده بود و افتاده بود چند متر آن طرف‌تر. من زانو زدم و افتادم. یکی از دوستان آمد بالای سر من و پایم را بست. من هم با تشر مجبورش کردم که برود. چون به راحتی قبول نمی‌کرد برود. از آن طرف هم تانک‌ها به سمت ما می‌آمدند، پاکسازی می‌کردند و اسیر می‌گرفتند. پسر عمویم را دیدم که در ۲۰۰ متری من تانک‌ها دوره‌اش کردند و در نهایت او را با طناب به تانک بستند.

همه را به غیر از من تیر خلاصی زدند

خون زیادی از من رفته بود. چون گرما غالب شده بود، چفیه‌ام را باز کردم و کشیدم به صورتم که خیلی اذیتم نکند. دو مرحله عراقی‌ها بالای سرمن آمدند اما متوجه زنده بودنم نشدند. بعد ها متوجه شدم به همه تیر خلاص زده بودند. تا ساعت ۴، ۵ بعد از ظهر در بیابان افتاده بودم. بعد از آن توانستم مقداری بلند شوم. دیدم هیچ خبری نیست چون منطقه را پاکسازی کرده بودند. نزدیک من یک آشیانه تانکی بود که رویش خاک و گونی ریخته بودند. تقریبا ۱۰۰ متر با من فاصله داشت. با خودم گفتم خودم را به این آشیانه بکشم و مخفی بشوم.

امید داشتم که ممکن است عملیاتی بشود و من نجات پیدا کنم. خود را  به سختی می‌کشاندم. عراقی‌ها ردی که روی خاک از عبورم ایجاد شده بود را دنبال کرده بودند و آمده بودند در آشیانه و من را پیدا کرده بودند. من را بلند کردند و عقب جیپ نشاندند. یک افسر عراقی خیلی بد عنق و بد اخلاق یک سره به من تندی می‌کرد. تهدید می‌کرد که می‌کشمت. شخصی که در ایست بازرسی‌هایشان پیاده می‌شد تا گزارش بدهد، آدم خوبی بود. مطمئن شدم بچه شیعه است. چند بار به من آب داد و یک بار به من بسکوییت داد. به من واقعا محبت می‌کرد و دلداری می‌داد. اصلا بد رفتاری نکرد تا اینکه من را یک جایی بردند برای پانسمان سرپایی.

**: بعد از آن به اردوگاه منتقل شدید؟

بعد از آن مرا به محلی بردند که اسرا را در آنجا جمع می‌کردند تا برایشان تعیین تکلیف کنند. من آنجا زیر سایه نشسته بودم. چند تا از بچه‌های آشنا را دیدم. درد خیلی به من فشار می‌آورد و مدام به خودم می‌پیچیدم. بعد از مدتی بچه‌ها را به سوله‌ای آفتاب خورده و داغ بردند. در یک فضای کوچک، ۲۰۰ اسیر ایستاده بودند. ما یکی دو ساعت آنجا بودیم. دم غروب بود که من را به بیمارستانی بردند که چند نفر در آنجا بستری بودند. هشت نفر در اتاق بودیم. چهار نفر سمت راست اتاق و چهار نفر سمت چپ اتاق.

مصاحبه کننده بعثی با میکروفون بر دهانم کوبید

یک عراقی برای بررسی آمد که به فارسی کاملا مسلط بود. تمام مصاحبه‌هایی که اسرا می‌کردند و رادیو ایران پخش می‌کرد را او ضبط می‌کرد. یک واکمن کوچک همراهش بود که با آن ضبط می‌کرد و یک میکرفونی داشت که با آن مصاحبه می‌گرفت. از همه یک اعترافی بر علیه نظام می‌گرفت. میکروفون به دست من رسید و خدا کمک کرد که از صفر تا صد طوری بگویم که بهانه دست طرف ندهم. گفتم: «من قاسم صادقی از شهرری هستم. هر کس صدای من را می‌شنود به خانواده‌ام سلام برساند و اطلاع بدهد...» پیامم را دادم و بعد کلامم را ختم کردم. طرف ناراحت شد که نتوانست چیزی از من به دست بیاورد. با میکروفن کوبید در دهانم. ظاهرا پس از مدتی برادرم صدای من را شنیده و ضبط کرده بود و به خانواده من اطلاع داد.

مدتی که در بیمارستان بودم اصلا مداوایی نکردند و فقط یک تعداد چرک خشک‌کن به من دادند. بعد از آن ما را به آسایشگاهی در موصل بردند. آنجا همه مجروح بودیم. همه هم اسیر عملیات رمضان بودیم. عملیات رمضان اسیر زیاد داده بود. زانوی من اصلا تکان نمی‌خورد و قفل شده بود. مجروحیت اذیتم می‌کرد. به همین دلیل بچه‌ها کولم می‌کردند تا بتوانم خود را در حمام بشویم. بعد از مدتی بچه‌ها برایم یک دسته جارو پیدا کردند که با آن چوب مثل عصا توانستم مقداری کارهای خودم را انجام دهم. شاید ۷، ۸ ماه طول کشید تا پایم خوب شد. هنوزم که هنوز است پایم دو سانت کوتاه است و زانویم کامل باز نمی‌شود.

رژیم بعث خیلی به بچه‌های سپاه حساس بود

**: شما پاسدار بودید و رژیم بعث با سپاه دشمنی مضاعفی داشت.در بازجویی‌های استخبارات، مشکلی برایتان پیش نیامد؟

من وقتی اسیر شدم به ذهنم رسید خودم را سرباز منقضی ۵۶ معرف کنم و همین کار را هم کردم. به هر گیت بازرسی هم که می‌رسیدم از من می‌پرسیدند کی هستی؟ می‌گفتم سرباز منقضی ۵۶ هستم. یادم هست یک بار یکی از بچه‌های آنجا در اردوگاه آشنا درآمد. یعنی صدایم را شناخت و گفت: «تو قاسم صادقی سپاه شهرری هستی؟» رنگ من پرید. چون من خودم را سرباز معرفی کرده بودم و آن زمان رژیم بعث خیلی به بچه‌های سپاه حساس بود. من سریع آن بنده خدا را پیچاندم و به کسی سپردم که او را توجیه کند تا احیانا جایی نگوید من را دیده. آن بنده خدا یک مدتی اسیر بود و به دلیل مجروحیت، زودتر از ما برگشت به ایران و به خیر گذشت.

با ضرب و شتم و چوب و چماق بسیجی و ارتشی را به زور از هم جدا کردند

**: خود اسرا چطور؟ شما را به عنوان سرباز ارتشی می‌شناختند؟

در اردوگاه‌ها قانون صلیب سرخ می‌گوید که ارشدترین افسر آن اردوگاه باید فرمانده باشد. ما آنجا چون همه بسیجی و سپاهی و ارتشی به صورت یکسان اسیر بودیم، فرقی نمی‌کرد و کسی عنوانی برای خودش نداشت. اما یکی از اعضای اردوگاه  گفته بود ارشدترین فرد باید مسئول اردوگاه باشد در حالی که یک بسیجی فرمانده اردوگاه ما بود. اعتراض او باعث شد، عراقی‌ها هم به این موضوع حساس شوند.

بعد از آن عراقی‌ها هم گفتند که باید بسیجی و ارتشی از هم جدا شوند. بچه‌ها گفتند ما همه ایرانی هستیم و فرقی بین ما نیست از آنها اصرار و از ما انکار. فشار می‌آوردند. حتی تهدید کردند که نارنجک می‌اندازیم در آسایشگاهتان. درگیری و ضرب و شتم ایجاد شد. خون می‌پاشید و من می‌دیدم که با چوب و چماق به جان بچه‌ها افتاده بودند. سر می‌شکافت. فک می‌شکست. به هیچ کس هم رحم نکردند. تمام وسایل بچه‌ها را به هم ریختند و بسیجی و ارتشی را از هم جدا کردند.

یک نصف روز ارتشی‌ها بیرون بودند و یک نصفه روز بسیجی‌ها. من هم چون خودم را سرباز معرفی کرده بودم بین ارتشی‌ها بودم. بعد از چهار ماه غیبت، صلیب سرخ آمد و ما را ثبت نام کرد که خانواده مطلع شد که ما اسیر شدیم.  نزدیک عید سال ۶۰ یک اردوگاه ما را تخلیه کردند و می‌خواستند اسیر بیاورند که ارتشی‌ها را بردند. به اردوگاه دیگری منتقل شدیم.

در اردوگاه کتابخانه احداث کردیم/شش سال آخر اسارتم را مسئول کتابخانه بودم

**: هر کدام از آزاده‌های ما در دوران اسارت یا تخصصی را از دیگران یاد گرفته بودند و یا مشغول فعالیت خاصی بودند. تخصص و عمده فعالیت شما در دوران اسارت چه بود؟

هر موقع صلیب سرخ به اردوگاه سر می‌زد، یک سری وسایل ورزشی و قمار و شطرنج و پاسور و این چیزها می‌آورد با یک سری توپ فوتبال و بسکتبال. ضمنا باید نامه‌های اسرا را هم توزیع می‌کرد. به همین دلیل به یک گوشه برای کارهای اداری نیاز داشت. این محل کارهای اداری را من بعد از یک سال کم کم به کتابخانه تبدیل کردم. درخواست کردیم تا جعبه‌های خالی ادوات و پتو و محموله‌هایی که می‌آمد را به ما می‌دادند. ما با این جعبه‌های خالی قفسه درست کردیم. کم کم کتابخانه شد. قفسه‌ها را بعدا با مخلوطی از پوست پیاز و دوده آشپزخانه رنگ هم کردیم. خطاط داشتیم با کمک او طبقه‌ها را نام گذاری کردیم. کتاب‌ها را دسته بندی و قفسه بندی کردیم. کتاب‌ها هم انگلیسی بود و هم فارسی.

بچه‌ها میخ تخته‌ها را به زور می‌کشیدند و با سنگ صاف می‌کردند. ارشد عراقی‌ها آمد وقتی دید این کتابخانه را با هیچی درست کردیم، تعجب کرد. یک اره دستی به ما دادند که شب آن را از ما می‌گرفتند. با کمک این اره و کوبیدن سنگ بر میخ توانستیم قفسه‌ها را درست کنیم. خلاصه این کتابخانه ساخته شد و من شش سال آخر اسارتم را مسئول کتابخانه بودم. یک نفر رابط ما در کتابخانه با عراقی‌ها بود. تقریبا ۱۶ آسایشگاه داشتیم. هر آسایشگاه هم یک مسئول کتابخانه داشت که با من مرتبط بود و کتاب‌ها را برای مطالعه با آن‌ها تقسیم می‌کردیم.

**: در کتابخانه فقط امورات مربوط به کتاب انجام می‌شد یا فعالیت دیگری هم داشتید؟

من هم در کتابخانه مشغول و با صلیب سرخ در ارتباط بودم تا بحث فرهنگی را پیگیری کنیم. در کتابخانه باید کسانی فعالیت می‌کردند که مورد وثوق عراقی‌ها بودند. چون برای ما کارتن کارتن پاسور می‌آوردند. آن هم با کیفیت خوب که اجبارا باید توزیع می‌کردیم. تخت نرد و شطرنج هم همینطور. عراقی‌ها با توجه به سرباز بودن اعتماد می‌کردند. در کتابخانه هر بار شاید حدود ۵۰ بسته پاسور به من می‌دادند. اما من کلا شاید پنج دست پاسور بین بچه‌ها توزیع کرده بودم. یکی از رفقا بقیه این‌ها را با زحمت پاره می‌کرد و همراه با لباس‌های کهنه به صورت پنهانی در ماشین‌های تخلیه زباله پنهان می‌کرد.

بعضی از بچه‌ها در آسایشگاه که حرام بودن پاسور برایشان اهمیتی نداشت آنقدر با این‌ پاسورهایی که توزیع کرده بودم بازی می‌کردند که رنگ و رویشان می‌رفت. بعد می‌آمدند پیش من خواهش و تمنا به آن‌ها یک پاسور جدید بدهم. من را از خودشان می‌دانستند. من هم منت سرشان می‌گذاشتم. یک نو به آن‌ها می‌دادم و کهنه را می‌گرفتم تا دو دست بازی در دستشان نباشد.

توجیه صلیب سرخ برای تهیه کتاب‌های آموزشی

**: کتاب‌ها را صلیب سرخ برایتان تأمین می‌کرد. چه کتاب‌هایی می‌آورد؟

صلیب سرخ ممکن بود که هر کتابی بیاورد که محتوای مناسبی نداشته باشد ولی ما ممانعت می‌کردیم. برایشان هم استدلال می‌آوردیم و مانع می‌شدیم. اما در مورد کتاب‌هایی که نیاز داشتیم، آنچه می‌خواستیم را برایمان می‌آورد. توجیهشان می‌کردم که برای آرامش اردوگاه این کتاب‌ها نیاز است. بیشتر هم کتاب‌های آموزشی و درسی و اینها بود. همه را برایمان می‌آوردند. مثلا میان اسرا آدم‌های بی‌سوادی داشتیم که برای باسواد شدن نیاز به کتاب‌های درسی داشتند و صلیب به دستمان می‌رساند. کتاب‌های آموزش‌های انگلیسی، دیکشنری‌های فراوان انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی، تعداد زیادی آکسفورد، کتاب‌های آموزشی عربی، دایره‌المعارف‌ها و عموما کتاب‌هایی که به درد بچه‌ها بخورد و به وسیله آن ارتقا پیدا کنند. مفاتیح کلا ممنوع بود. اما قرآن داشتیم. کاغذ و قلم ممنوع بود و بچه‌ها فقط می‌توانستند کتاب‌ها را بخوانند.

ساخت و صحافی مفاتیح در اسارت

**: در این میان در کتابخانه برایتان اتفاق غیر مترقبه هم پیش آمد؟

یادم هست در یک مقطعی صلیب سرخ از دستش در رفت و برای ما ۱۲ جلد مفاتیح جیبی ترجمه دار از ایران آورد. خیلی خوشحال شدیم چون دسترسی به دعا نداشتیم. ۱۴ آسایشگاه بودیم و ۱۲ مفاتیح را به نوبت روزانه بین آسایشگاها تقسیم کرده و می‌چرخاندم. بچه‌ها خیلی خوشحال بودند و از این کار روحیه گرفته بودند.

بعد از یک ماه عراقی ها گفتند مفاتیح‌ها را جمع کن و فردا بیاور تحویل بده. آوردند به خصوص به مفاهیم زیارت عاشورا و لعن‌هایش گیر داده بودند. وقتی مفاتیح‌ها را از میان آسایشگاه‌ها جمع کردم، فکری به سرم زد. مفاتیح اول را تقسیم بر ۱۲ کردم و۵۰ صحفه اول مفاتیح را کندم و چسب زده و گذاشتم کنار. ۵۰ صحفه مفاتیح دوم را کندم و به همین صورت تا مفاتیح دوازدهم توانستم یک مفاتیح کامل درست کنم. بعد آن‌ها را از جای کنده شده دوختم و صحافی کردم. مفاتیح‌ها را در یک کارتن تحویل بعثی‌ها دادم و خدا را شکر آن‌ها هم هیچ کدام را بررسی نکردند و ورق نزدند. فقط شمردند که ۱۲عدد کامل باشد.

مفتایح را به چهار قسمت تقسیم کردم. تا بتوانم هم جاسازیش کنم و هم بخش‌های مختلف مفاتیح دست افراد بچرخد. از این موضوع تنها آدم‌های مورد وثوق خودمان مطلع بودند و فقط از هر آسایشگاه یک نفر می‌دانست. یک محل جاسازی در پایه میز درست کرده بودم و مفاتیح‌ها را با نخ در این قسمت مخفی می‌کردم. این مفاتیح را به نوبت به دست افراد می‌دادم و آن‌ها نوت برمی‌داشتند و استفاده می‌کردند. این مفاتیح تا پایان اسارت در کتابخانه ماند و کسی هم نفهمید.

**: در مورد قرآن که این مشکلات وجود نداشت؟

نه؛ حدودا ۱۰ جلد قرآن هم بیشتر نداشتیم. برای تعداد بالای بچه‌ها این ۱۰ جلد خیلی کم بود ولی با این وصف باز هم آنقدر خوب از این قرآن‌ها استفاده شد که همه حافظ قرآن شده بودند و ختم قرآن می‌کردند. در ماه رضمان نیاز به قرآن زیاد احساس می‌شد. بچه‌ها در یک زمان همه می‌خواستند قرآن سر بگیرند. حالا ما چه چاره‌ای برای استفاده همه بچه‌ها پیدا کردیم؟ قرآن‌ها را جزء جز کرده بودیم و یک قرآن را به هفت هشت قسمت تقسیم می‌کردیم. بعد آن را با کارتن گوشت یا پلاستیک‌هایی که مربوط به گوشت بود و با آب و تاید آن را شسته و تمیز کرده بودیم جلد کرده و شیرازه می‌کردیم. با این شکل هر چند جزء به دست یک نفر می‌رسید ولی به همه قرآن می‌رسید. آنقدر بعضی از قرآن‌ها استفاده شده بودند که برای حفظ برگه‌های آن با مشما آن را کاور می‌کردیم و می‌دوختیم تا بیشتر عمر کند.

ماجرای رفاقت با سربازان عراقی

**: گاهی برخی از آزاده های دوران دفاع مقدس از مدارای تعداد انگشت شمار سربازان عراقی در یک مقطع با برخی از ایرانیان صحبت کرده‌اند. شما نیز در مدت اسارت چنین تجربه‌ای را مشاهده کرده‌اید؟

بله؛ سرباز بی دین و نالایق بعثی زیاد داشتیم. کسی که وقتی بچه‌ها به او سلام می‌کردند، یقه بچه‌ها را می‌گرفت و می‌گفت سلام ممنوع است. ولی آدم‌های خوب هم بین این سربازان عراقی بود. سرباز نگهبانی داشتیم که وقتی در مقاطعی دعای کمیل برگزار می‌کردیم، نه تنها برخوردی نمی‌کرد بلکه سرش را هم روی پنجره میگذاشت و با بچه‌ها گریه می‌کرد. در حالیکه برگزاری این مراسم ممنوع بود و پیش آمده بود که بابت مراسم دعا پیش نماز را زده و ۱۰ روز در سلول انفرادی حبسش کردند. سربازی داشتیم که آنقدر با او صمیمی بودیم که وقتی رفت مرخصی و آمد برای ما یک سری شیرینی آورد و پنهان کرده و پیغام داد که بروید و بخورید.

منبع: تسنیم