همسر من با سایر شهدا متفاوت است، او یکی از ورزشکاران بنام شهرستان کازرون بود و در رشته موتورکراس مقام دوم و سوم استانی و اول شهرستان را داشت.

به گزارش مشرق، فرزند ایران که باشی، گوشت و پوستت که با مهر اهل بیت علیهم‌السلام آمیخته باشد، دیگر فرقی نمی‌کند در کدام دهه پا به این دنیای خاکی گذاشته باشی، فرقی نمی‌کند که در دهه پنجاه و بحبوحه انقلاب به دنیا آمده باشی یا در دهه ۷۰ و ۸۰ و اوج هیاهوی رسانه‌های غربی، دل که درست باشد مسیرش را انتخاب می‌کند، می‌گویند بچه‌های دهه هفتادی شاخ‌های اینستاگرام هستند، دنیای این‌ها با دنیای بچه‌های انقلاب خیلی متفاوت است، دنیای مجازی اینها را غرق خود کرده، اصلا از شکل و ظاهرشان هم می‌توان این را فهمید... اما وقتی مسئله روشن می‌شود که پای سنگ محک به میان بیاید، عیار جوان امروزی وقتی نمایان می‌شود که پای ناموس و شرف در میان باشد، آن وقت است که می‌بینی یک جوان دهه هفتادی پر از شور و نشاط و عاشق هیجان، راهی میدان نبرد می‌شود و با تمام وجود از حریم اهل بیت (ع) و انسانیت دفاع می‌کند...

شهید محمدکاظم (پژمان) توفیقی مثال بارز یکی از همین جوانان است، کسی که قهرمان موتور کراس شده بود، در سخت‌ترین شرایط جنگی دل به دریا می‌زند و با صلابت و شجاعت پا در مسیری می‌گذارد که هر کسی جرئت عبور از آن را ندارد، او از هیچ چیز باک ندارد، نه از تیر و ترکش دشمن و نه از مسیر صعب‌العبور، او فقط به انجام تکلیف می‌اندیشد و وصال محبوب. و چه زیبا در این راه جانش را فدای حق و حقیقت می‌کند...
و حال ما در کازرون مهمان طاهره خوبکار، همسر شهید محمدکاظم توفیقی هستیم و او از عاشقانه‌هایش با یکی از ناب‌ترین جوانان امروزی می‌گوید... / سید محمد مشکوهًْ الممالک

آشنایی و ازدواج با قهرمان موتورکراس شیراز
همسر من با سایر شهدا متفاوت است، او یکی از ورزشکاران بنام شهرستان کازرون بود و در رشته موتورکراس مقام دوم و سوم استانی و اول شهرستان را داشت، او در مسابقات کشوری هم شرکت کرده بود؛ ولی به خاطر مصدومیتی که برایش ایجاد شده بود نتوانست مقام بیاورد.
آشنایی ما هم در عرصه ورزش بود؛ زمانی که مسابقات موتورسواری برگزار شد، از طرف تربیت بدنی ما را دعوت کردند و آنجا ایشان را دیدیم، در آن دوره از مسابقات آقا محمد مقام اول شهرستانی را کسب کرد و ما هم بر حسب احترام و ادب، به همراه گروه به ایشان تبریک گفتیم و این شد کلید آشنایی ما و بعد هم ایشان در تیم پیاده‌روی و کوهنوری ما شرکت کردند و کم کم با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم و اینکه بعد متوجه شدم ایشان از ابتدا راجع به من سؤالات ریز و درشتی از مسئول گروه و مربی‌مان داشتند و متوجه شدم که آقا محمد قصد خواستگاری داشتند.


و از مسئول گروه خواسته بودند که با من صحبت کنند و اگر نظرم مساعد بود با خانواده تشریف بیاورند، که من در وهله اول به ایشان جواب رد دادم؛ چون اصلا در فکر ازدواج نبودم، از طرفی بنده متولد سال ۶۸ هستم و شهید توفیقی دهم بهمن سال ۷۰ به دنیا آمده‌اند و مخالفت من بیشتر به خاطر همین اختلاف سنی بود؛ اما با پیگیری‌های ایشان و پادرمیانی‌های بزرگ ترها و اصراری که خودشان به این ازدواج داشتند توافق کردیم که با خانواده تشریف بیاورند و صحبت‌های اولیه انجام شود.
در ابتدا آقامحمد به همراه خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند و صحبت‌هایی شد و قرارهای بعدی را گذاشتند. همان روز وقتی برای صحبت کردن رفتیم گفت: «من یک شرط خیلی بزرگ برای زندگی ام دارم و می‌خواهم آن را از الان بیان کنم که اگر در آینده اتفاقی افتاد حرف نگفته بین ما نباشد.» گفت: «من خیلی طرفدار ولایت فقیه هستم و جانم را برای رهبرم می‌دهم و هر زمان حضرت آقا اذن جهاد را بدهند، در هر سنی و موقعیتی که باشم می‌روم، اگر شما می‌توانید با این امر کنار بیایید که یا علی وگر نه من راه خودم را بروم و شما هم راه خودتان را بروید.»هر دو خانواده از خانواده‌های مذهبی بودیم و من هم طرفدار ولایت فقیه هستم و زمانی که بتوانم و از عهده آن بربیایم هر کاری که برای اسلام لازم باشد انجام می‌دهم؛ بنابراین شرط او را پذیرفتم.بعد از صحبت‌های نخست قرار مدارهای ازدواج هم گذاشته شد و ما ۲۶ مهرماه سال ۹۱، در سالروز ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی علیهماالسلام عقد کردیم و از آنجا که وی علاقه شدیدی به شهدا داشتند و عمویشان هم از شهدای دفاع مقدس هستند، بعد از جاری شدن صیغه عقد رفتیم گلزار شهدا و زندگی مان را با نگاه شهدا آغاز کردیم.

راهم را خودم انتخاب کردم
خانواده همسرم خیلی ولایی هستند؛ اما پژمان همیشه می‌گفت: «راهم را خودم انتخاب کردم و اینطور نبودکه مثلا خانواده اصرار به نماز خواندن و روزه گرفتن و مسجد رفتن من داشته باشند، آنها انتخاب را به عهده خودم گذاشتند، راهی بود که خودم انتخاب کردم، از زمان نوجوانی مسیرهای مختلفی پیش روی من بود و من همه را امتحان کردم؛ اما آن آرامش و امنیتی که این راه به من داد هیچکدام دیگر به من نمی‌داد.»

شیرینی دین را به کام جوانان و نوجوانان می‌چشاند
پژمان خیلی پرانرژی بود، جوان مومنی بود که بچه مذهبی بودن را خیلی شیرین برای هم سن و سال‌های خودشان روایت کرده بود، و همه را جذب خودش کرده بود، طوری شده بود که خیلی از پسرهای جوان فامیل به او زنگ می‌زدند و می‌گفتند هر وقت خواستی بروی نماز جماعت به ما هم بگو تا بیاییم. طوری فضا را برای بچه‌ها باز کرده بود که سختی‌های دین را برای آنان آسان می‌کرد، طوری رفتار کرده بود که حتی بچه‌های ۷ ساله هم دوست داشتند با پژمان بروند نماز جماعت.

می‌گفتند پژمان با موتورش ازدواج کرده!
زمانی که ما ازدواج کردیم پژمان تازه خدمت سربازی را تمام کرده بود و شاید دو ماه بیشتر از آن نگذشته بود. آن زمان از لحاظ مالی در حد خیلی پایینی بود و هیچ‌گونه کمکی را هم از طرف خانواده قبول نمی‌کرد، می‌گفت: «اگر هر سختی هست می‌خواهم از الان خودم آن را پذیرم که بتوانم روی پای خودم بایستم.» برای همین هم، ما زندگی مان را خیلی ساده و مختصر شروع کردیم و هیچ کداممان علاقه‌ای به مادیات و تجملات نداشتیم و از سادگی و شیرینی زندگی و آرامشی که داشتیم لذت می‌بردیم.
همسرم با وجود سن کم اهل نماز اول وقت و نماز جماعت و جمعه و نماز شب بود. او تعمیرکار موتورسیکلت بود، دیپلم فنی حرفه‌ای داشت و در رشته‌ای مرتبط با خدمات موتورسیکلت درس خوانده بود؛ چون علاقه خیلی زیادی به موتورسیکلت داشت، می‌گفت: «اگر من ازدواج نمی‌کردم می‌گفتند پژمان با موتورش ازدواج کرده.»

آخوند که موتورسواری نمی‌کند!
دوست داشت طلبه شود، حتی برای ثبت‌نام اقدام کرده بود؛ اما پیش خودش فکر کرده بود که اگر طلبه شود دیگر نمی‌تواند در مسابقات شرکت کند و می‌گویند آخوند موتورسوار شده، تکچرخ می‌زند و کارهای نمایشی انجام می‌دهد؛ لذا به خاطر همین علاقه به موتور انصراف داده بود.
شهید توفیقی معمولا با افراد بزرگ‌تر از خودش دوست می‌شد و وقتی من از او در این مورد می‌پرسیدم می‌گفت: «من معمولا افرادی را انتخاب می‌کنم که از نظر من کامل باشند و این برای اینکه من مسیرم را درست‌تر انتخاب کنم کمک می‌کند.»

همیشه سعی می‌کرد گره‌گشای مشکلات دیگران باشد
همسرم همیشه سعی می‌کرد تا جایی که در توان دارد گره از مشکلات بقیه باز کند و همیشه در این امر پیشتاز بود، هر نوع کمکی بود انجام می‌داد چه مالی و چه یدی.
یکی از دوستانش می‌گفت: «ساعت یک نیمه شب بود و من داشتم همراه همسر و فرزندم از منزل مادرخانمم برمی‌گشتم که در راه موتورم خراب شد، در آن لحظه همسرم گفت: «دیر وقت است و نمی‌خواهد با کسی تماس بگیری» اما من با پژمان تماس گرفتم و او هم آمد.»

ثبت‌نام برای دفاع از حرم
زمانی که می‌خواستند قضیه سوریه را مطرح کنند در گلزار شهدا بودیم، گفت: «من دوست دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها بروم و اسمم را هم نوشته‌ام.» من یک لحظه شوکه شدم و از او خواستم قضیه را برایم بیشتر توضیح بدهد، گفت: «من همیشه عاشق شهدا بودم و در خط شهدا قدم برمی‌داشتیم و همیشه به این فکر می‌کردم که چکار باید بکنم که رسالت شهدا و عموی شهیدم را ادامه دهم، الان هم می‌بینم که اسلام در خطر است و حضرت زینب (س) با تمام مظلومیتش به کمک بچه‌های شیعه نیاز دارد، برای همین هم الان وظیفه خودم می‌دانم که تا جان در بدن دارم در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) با دشمن مبارزه کنم.» من آن لحظه نمی‌دانستم به او چه بگویم، رفتنش را قبول کنم یا نه، آن هم با آن شرطی که زمان ازدواج گذاشته بود.
از او خواستم به من فرصت بدهد که بیشتر فکر کنم، گفت: «من زمان زیادی ندارم و ثبت‌نام هم کردم» زمانی هم بود که برای آموزش‌ها به پادگان می‌رفتند. برای من خیلی سخت بود، از طرفی ما به تازگی زندگی‌مان را آغاز کرده بودیم و از طرفی دلبستگی و تنهایی و... تمام این فکرها باعث می‌شد که من سخت‌تر وارد این قضیه شوم. به او گفتم: «تو به عنوان بسیجی داوطلب داری شرکت می‌کنی، نه به عنوان یک پاسدار و بر حسب وظیفه، یعنی داری با دلت شرکت می‌کنی، به این فکر کردی که در این مدتی که من تنها هستم باید چکار کنم؟ دلتنگی، بی‌قراری و تنهایی و همه این مسائل هست و چطور من باید همه اینها را تحمل کنم؟» و او در پاسخ تنها گفت: «اول به این فکر کن که چطور می‌توانی روز محشر روبه روی حضرت زینب و حضرت زهرا علیهماالسلام قرار بگیری و شرمسار نگاهشان نباشی، به این فکر کن که هر چند من ناچیزم؛ اما به کمک من نیاز دارند، من چطور می‌توانم رسالتی که شهدا بر دوش من قرار داده‌اند را انجام ندهم، چطور می‌توانم در برابر نگاه حضرت مهدی(عج) شرمسار باشم. اگر راضی نباشی من نمی‌روم، اما به این مسائل فکر کن و اگر دلت با من بود رضایت بده که من بروم.»
دوری از او برای من خیلی سخت بود و با این وجود حتی یک لحظه هم نتوانستم به این فکر کنم که به او بگویم نرو، فقط به او گفتم: «به یک شرط اجازه می‌دهم بروی، اینکه اگر سالم برگشتی که خدا را شکر و اگر شهید شدی من را شفاعت کنی.» با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.

آخرین دیدار
همسرم به پادگان رفت و یک ساعت بعد با بنده تماس گرفت که اگر می‌توانی بیا که من تو را ببینم که داریم حرکت می‌کنیم به سمت شیراز که با پرواز به تهران برویم.
من که رفتم پژمان در آخرین اتوبوسی بود که داشت از پادگان خارج می‌شد، اجازه گرفت و آمد پایین. آن دیدار آخرین دیدار ما شد. دو گل سرخ به من داد و گفت: «تو را به خانم بی‌بی زینب می‌سپارم، برایم دعا کن به آن چیزی که آرزو دارم برسم.» من آن لحظه آنقدر بغض داشتم که نتوانستم حرفی بزنم، نمی‌خواستم‌اشکم جاری شود که از رفتن منصرف شود و من عمری شرمنده نگاهش باشم و نتوانم بر عهدی که روز اول با هم بستیم باقی بمانم.
آنها اعزام شدند و سه روز تهران بودند، در این مدت هم گوشی همراهش بود و مدام با من تماس می‌گرفت، روز آخر که تماس گرفتم جواب من را نمی‌داد، دلشوره گرفتم که چه شده، آیا بدون خداحافظی رفته؟ هیچ دسترسی به جایی نداشتم، نمی‌توانستم با کسی تماس بگیرم، از من هم قول گرفته بود که تا زمانی که به خاک سوریه نرسیده به خانواده‌اش اطلاع ندهم. بعد از حدود ۸ ساعت نگرانی با من تماس گرفت، دیدم صدایش به شدت گرفته و می‌گوید: «من دارم به سختی نفس می‌کشم» جویا شدم که علت را بدانم، گفت: «من از زمانی که رسیدم به شدت بیمار شدم و در بهداری بودم و اجازه استفاده از موبایل را نداشتم.» بعد از شهادت متوجه شدم که همان روز که بیمار می‌شود فرمانده می‌گوید او باید برگردد و شهید هم با همان حال و در حالی که سرم در دستش بوده بلند می‌شود و با خنده می‌گوید: «من سالمم و اینا همش اداست و دلتنگ خانواده‌ام» همین شوخی‌ها و فیلم بازی کردن‌ها باعث شده بود که از برگرداندنش منصرف شوند.

بی خبری و آغاز بی‌قراری
از روز قبل از شهادتش که پنج شنبه بود حال من خیلی بد بود، رفتم گلزار شهدا و بعد از زیارت دقیقا همان قسمتی که الان تربت همسرم است ایستاده بودم و به این فکر می‌کردم که چه کسی قرار است در آن‌جا دفن شود، می‌گفتم یعنی ممکن است باز هم شهید داشته باشیم که در اینجا دفن شود، قرار است شهید جدیدی بیاورند؟ همانجا زیارت عاشورا را خواندم، روضه حضرت زینب(س) را گذاشتم و وقتی کاملا آرام شدم به خانه برگشتم، با این وجود هم من و هم مادرشان حال بدی داشتیم، آرام و قرار نداشتیم گویا اتفاقی در راه است. ۱۶ بهمن بود که از صبح دلهره و دلشوره داشتم، خودم را سرگرم قرآن و نماز کردم؛ اما دلم آرام نمی‌شد. فردای آن روز من محل کارم بودم که برادر پژمان با چشمانی‌گریان آمد آنجا و با حالت بدی به من گفت: «آبجی به من گفتن پژمان شهید شده» که من یک لحظه خیلی عصبانی شدم و گفتم: «تو دلت میاد که این حرف رو بزنی؟ پژمان به من قول داده برگرده، چجوری می‌گی شهید شده؟ اصلا امکان نداره.» دیدم طاقت ندارد و داردگریه می‌کند من هم دست و پایم را گم کرده بودم و نمی‌دانستم چکار کنم، با یکی از اقوام که رابطه دوستی نزدیکی با پژمان داشت تماس گرفتم گفتم پدرم به من می‌گوید که پژمان شهید شده، گفتند نگران نباش من الان می‌آیم دنبال شما، آمدند و با هم رفتیم به مقری که از آنجا اعزام شده بودند، درخواست کردم که فرمانده شان را ببینم، گفتند خانم اینها همه شایعه است بروید خانه و دعای توسل بخوانید. وقتی این حرف را زد حس کردم قلبم فروریخت، آرام و قرار نداشتم، همان نور کم امیدی هم که در دلم بود کاملا خاموش شد و غم خیلی سنگینی روی دلم نشست و با این وجود داشتم با این مسئله مقابله می‌کردم و نمی‌خواستم قبول کنم.
در ادامه گفتند این یک تشابه اسمی‌است، چون یکی از همرزمان شهید به نام محمد ابراهیم توفیقیان هم از سبزوار شهید شده است. من هم سریع در نت جست و جو کردم، اسم این شهید بالا آمد و اسم شهید من بالا نیامد. برگشتم منزل، خانواده همسرم هم آنجا بودند. آن شب هم به بی‌خبری گذشت و حال من و مادر شهید خیلی بد بود وگریه می‌کردیم.
صبح روز بعد با پدرشان رفتیم همان مقری که اعزام شده بودند، رفتیم قسمت نیروی انسانی و خواستیم با مسئول آن قسمت صحبت کنیم، وقتی مسئولشان آمدند یک فهرست را به ما دادند که در آن اسم شهید مسرور و جوکار و دیگر شهدا را دیدم؛ ولی اسم پژمان نبود و این، یک مقدار من را آرام کرد؛ ولی باز هم دلهره داشتم. از من خواستند که برگردم خانه و منتظر خبر باشم و این در حالی بود که برادرانش خبر داشتند که او شهید شده، حتی من با دوستان و همرزمانش هم تماس گرفتم؛ ولی می‌گفتند که نه اتفاقی نیفتاده. و این بی‌خبری برای ما عذاب بزرگی بود.

نمی‌خواستم قبول کنم پژمان برای همیشه رفته
وقتی من برگشتم منزل و برادر آقاپژمان تماس گرفت و گفت که آماده‌باشید، می‌آیم دنبالت که با هم منزل پدر برویم. از آنجا که همسرم گفته بود که ما ۴۵ روز سوریه هستیم و ۱۶ بهمن برمی‌گردیم ایران، من آن روز منتظر بودم که او برگردد، ضمن اینکه به پدرش هم گفته بود که من ۱۶ بهمن برمی‌گردم، شما آماده‌باشید و همه فامیل را هم دعوت کنید که دلم برای آنها تنگ شده است، چون ایشان به شدت اهل صله رحم بودند؛ لذا با این تفکر که شهید می‌خواهد من را غافلگیر کند آماده شدم و همراه برادرش به منزل پدر همسرم رفتیم.
زمانی که وارد کوچه شدیم دیدم همه فامیل آنجا هستند، همه لباس مشکی پوشیده‌اند و پارچه مشکی به دیوار منزل پدرشوهرم نصب شده پاهایم سست شد، از ماشین که پیاده شدم نتوانستم روی پاهایم بایستم، دخترعمه‌هایشان آمدند و من را داخل بردند. داخل خانه که شدم دیدم صدای جیغ می‌آید. دیگر چیزی نفهمیدم و چشمانم سیاهی رفت. من را بردند بیمارستان و وقتی برگشتم گفتم: «شما بر چه اساسی می‌گویید پژمان شهید شده، هیچ خبر قاطعی از شهادتش نداریم، من هر جا که زنگ زدم گفتند که هیچ اسمی‌از او نیامده.» در واقع آن لحظه از این ناراحت بودم که چرا خانواده‌اش می‌گویند پژمان دیگر نیست و برنمی‌گردد و سعی می‌کردم به دیگران بقبولانم که او برمی‌گردد.
با این حال‌گریه می‌کردم تا اینکه بعد از ظهر از تیپ تکاور امام سجاد علیه‌السلام؛ یعنی همان مقری که اعزام شده بودند آمدند و به ما گفتند که پژمان شهید شده است، تازه آن زمان بود که ما شهادت را پذیرفتیم.

زیارت حضرت زینب و رقیه سلام‌الله علیهما دلم را تسلی داد
او آنقدر شور شهدا را در سر داشت که همیشه به من می‌گفت: «دوست دارم دیِنی که به گردن دارم را ادا کنم» زمانی هم که سوریه بود و با من تماس می‌گرفت می‌گفت: «اگر اتفاقی برای من افتاد مبادا گله و شکایت کنی و ناراضی باشی و اینکه بگویی کاش مانع او شده بودم. دوست ندارم اجری که می‌بری را با این کلمات ضایع کنی، فقط توکلت را به خدا و ائمه بده. با همه این حرف‌ها شهادت او برای من خیلی سخت بود، ما چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، روزهای شیرینی را با هم بودیم و سختی‌های بسیاری را پشت سر گذاشته بودیم و در یک آرامش نسبی بودیم و این اتفاق یک تنهایی و دلتنگی شدیدی برای من به وجود آورد طوری که با وجود تمام سفارش‌هایی که به من کرده بود و با توکل به خدا و توسلی که به ائمه و شهدا پیدا کرده بودم از خودش خواستم که حالا که رفته و به آرزویش رسیده کمکم کند که بتوانم دلتنگی‌ها را در خودم آرام کنم و نخواهم‌گریه کنم و یا زبانم حتی یک بار به گله و شکایت باز شود، و خواسته‌ام مانند یک معجزه برآورده شد. قضیه از این قرار بود که بعد از شهادت همسرم، در فروردین ۹۵ به سوریه عازم شدم، زمانی که پا به خاک سوریه گذاشتم و ویرانی‌های اطراف حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما را دیدم سجده شکر به جای آوردم که زبانم به گله باز نشده و نخواستم او را از راهی که رفته منصرف کنم و از اینکه این اجازه را به او دادم پشیمان شوم. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه (س) برای بی‌تابی‌هایم یک آرامش و تسلا به ارمغان آورد. اگر هم الان شهید را ببینم فقط از او شفاعت را می‌خواهم که آن دنیا هم شرمنده مهدی فاطمه(ع) نباشم، شرمنده نگاه بی‌بی زینب (س) نباشم. از ائمه هم می‌خواهم این هدیه که همه زندگی‌ام بود را از من قبول کنند.

هدف شهید، قرب الهی بود
زمان اعزام به او گفته بودند که ما دیگر نیرو نمی‌خواهیم و جا پر شده است؛ اما به گفته دوستانش او ساعت‌ها ایستاده بوده و اصرار می‌کرده که هر جور شده اسمش را در این لیست وارد کنند، با اینکه پلاتین در پایشان بود و ایستادن برایشان خیلی سخت بود. پژمان می‌گفته: «من امضا می‌کنم و انگشت می‌زنم که هیچ چیزی نمی‌خواهم، من برای این حق ماموریت‌ها اسم ننوشتم بلکه با دلم اسم نوشتم.»

نحوه شهادت
می‌گفتند مسیری بود بین درختان زیتون که به خاطر بارندگی گل و لای وحشتناکی در آن ایجاد شده بود و عبور ماشین خیلی سخت بود و پژمان و فرمانده ادوات را با موتور حمل می‌کردند، یکی از همرزمانشان تعریف می‌کرد که من پشت سر پژمان نشسته بودم و جعبه خمپاره را که می‌خواستیم ببریم جلو، بین من و پژمان قرار داشت، یک لحظه تیری از بین ما دو نفر رد شد که او خندید و گفت: «حاجی دیدی؟ حضرت زینب (س) من را لایق این ندید که خریدارم باشد، اگر قرار بود شهید شوم این تیر به من می‌خورد.» می‌گفت آن لحظه خیلی ناراحت شد و با این وجود گفت: «هر چه خدا برایم مقدر کند.» ما این ادوات را رساندیم و یکی از بچه‌ها گفت ما دو روز است که غذا نخورده‌ایم و در محاصره قرار داریم و ادوات هم کم آورده‌ایم. پژمان برگشت خط و موتور را برگرداند و گفت دوست ندارم که اگر اتفاقی برای من افتاد این موتور آسیب ببیند چون بیت‌المال است و آن دنیا گردن من را می‌گیرد. یکی از راننده‌هایی که قرار بود آب و غذا و مهمات را به رزمنده‌ها برساند به خاطر درگیری شدید منصرف شده بود و گفته بود من نمی‌توانم این مسیر را بروم. پژمان به صورت داوطلب می‌گوید: «من این کارو انجام می‌دم چون این مسیر را رفتم و تمام چاله چوله‌ها رو می‌شناسم و می‌تونم از پسش بربیام.»  او از فرمانده اجازه می‌گیرد و پشت ماشین می‌نشیند و مهمات را به دوستانشان می‌رسانند. دوستشان می‌گفتند وقتی که مهمات و آب و غذا را به آنها می‌رسانند و ماشین را خالی می‌کنند با شوخی می‌گوید: «حاجی دیدی می‌تونم از پس اینم بربیام.» وقتی دوباره سوار ماشین می‌شوند، آنها را با خمپاره می‌زنند. دوستشان می‌گفت: «موج انفجار به حدی بود که من دو متر به عقب پرتاب شدم، فقط صدای بوق ممتد را می‌شنیدم، گیج بودم، بلند شدم، صدای یا حسین و یا زهرا را می‌شنیدم که می‌گفتند پژمان شهید شد، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که سر پژمان روی فرمان افتاده و از گردنش خون می‌آید و لباسش غرق خون شده. ما پژمان را از ماشین پایین آوردیم، ترکش خمپاره به رگ اصلی گردن او خورده بود و شهید شده بود.»

نخستین ملاقات بعد از شهادت
شب وداع فقط تابوت شهدا را می‌دیدیم و هیچ دسترسی به پیکرشان نداشتیم، فقط زمانی که ایشان را به سردخانه گلزار شهدا منتقل کردند به همراه خانواده همسرم به صورت خصوصی برای وداع رفتیم و آنجا بود که من پیکر همسرم را بعد از ۴۵ روز دوری و دلتنگی بغل کردم و تنها چیزی که توانستم آن لحظه از او بخواهم لبخند بود، که من آن را هم روی لبش دیدم و دلم آرام شد که خدا را شکر به آرزویش رسید. به او گفتم: «من به قولی که به تو داده بودم عمل کردم، یادت نرود قولی که به من دادی را عمل کنی، من از تو شفاعت روز قیامت را می‌خواهم و تنها دِینی که از طرف من، روی دوش تو مانده این است که در روز قیامت شفاعت من را هم بکنی.»

منبع: کیهان