اولین بار بود که می دیدم محمد برای این کار، دست به دامان شهدا شده است. چیزی نگفتم و به خانه آمدیم. داشتیم وسایل را جابه جا می کردیم. به نظرم حدود ساعت نه و نیم بود که تلفن همراهش زنگ خورد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «برای زین‌أب» را سمیه اسلامی و فاطمه قنبری بر اساس خاطرات اعضای خانواده، همرزمان و دوستان شهید مدافع حرم، محمد بلباسی نوشته اند.

بر اساس مقدمه این کتاب، شهریور ۱۳۹۶ روند تحقیقات از زندگی شهید بلباسی آغاز شده و ۱۶۰ ساعت مصاحبه از ۸۴ نفر انجام شده که بعدها به خاطر برخی شباهت ها، از روایت ۷۱ نفر در آن استفاده شده است.

گویا قرار است از خاطرات همسر شهید بلباسی که حجم قابل توجهی دارد، کتاب دیگری تدوین شود اما از بخش هایی از این روایت نیز در این کتاب استفاده شده است.

این کتاب در چهار فصل، زندگی شخصی شهید، زندگی جهادی، تلاشهایش در اردوهای راهیان نور و سفر به سوریه و شهادتش را در مقابل نظر مخاطبان قرار داده است.

چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

کتاب «برای زین‌أب» ۳۹۲ صفحه دارد و با قیمت ۴۰۰۰۰ تومان از سوی انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شده است.

در ادامه، بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:

از سفر راهیان نور که برگشت، سیزده به در را باهم بودیم؛ اما از مرخصیهایش استفاده نکرد و روز چهاردهم رفت سرکار تا گزارش های مربوط به راهیان نور ۹۵ را آماده کند. ساعت اداری تمام شده بود و طبق معمول هنوز به خانه نیامده بود. تماس گرفتم و گفتم: «یه ماه که بودی راهیان نور. یکی، دو روز هم که برگشتی، سریع رفتی اداره. تازه تا غروب هم خونه نمیای!»

گله گذاری ام کارساز شد و کمی بعد به خانه آمد. بدون اینکه استراحتی بکند، با هم به بازار رفتیم. باید برای خانه کمی خرید می کردم. به مغازه ای رفتیم که کالاهای ارگانیک می فروخت. من و محمد به استفاده از مواد غذایی طبیعی اهمیت می دادیم. وقتی خواستیم وارد مغازه بشویم، گفت: «محبوبه! یه وقت نری تو، صد هزار تومن روی دستم خرج بذاری!» گفتم: «خیالت تخت خواب فنری!» و رفتیم داخل. دقیقآ نودوپنج هزار تومان خرید کردم. چپ چپ نگاهم کرد. گفتم: «خودت گفتی صد هزار تومن نشه! خب نشد دیگه!» کلی خندید. کارمان که تمام شد، رفتیم مسجد ولیعصر(عج)، نماز مغرب و عشاء را خواندیم و حرکت کردیم به سمت خانه در راه به او گفتم: «قرار بود امروز بری پیش سردار رستمیان، برای اعزامت به سوریه باهاش حرف بزنی. چی شد؟»

گفت: «دیگه به هیچکی رو نمی ندازم. این بار فقط از شهدا می خوام که واسطه اعزامم بشن!»

اولین بار بود که می دیدم محمد برای این کار، دست به دامان شهدا شده است. چیزی نگفتم و به خانه آمدیم. داشتیم وسایل را جابه جا می کردیم. به نظرم حدود ساعت نه و نیم بود که تلفن همراهش زنگ خورد. وقتی مشغول صحبت شد، از برق نگاهش می شد فهمید که خبر خوشی به او داده اند. هنوز گوشی دستش بود که رو کرد به من و گفت: آقای صادقیه! میگه امشب دارن میرن سوریه! میگه منم می تونم برم. چیکار کنم؟»

گفتم: «مگه تو همین رو از شهدا نمی خواستی؟ خب به آرزوت رسیدی دیگه. پس برو!»

انگار منتظرهمین حرف بود؛ سریع شروع کرد به پیگیری کارها. اصلا آمادگی نداشت. نه عکسش آماده بود، نه پاسپورت و نه وسایلش. حتی اجازه سردار بابایی را هم نداشت. تازه، گزارش کارهای ۹۵ هم مانده بود. فکر نمی کردم در کمتر از یکی، دو ساعت همه چیز چنان آماده شود که بخواهم محمدم را برای رفتن بدرقه کنم. اما این اتفاق افتاد...

بچه ها را به اتاق برد و با آنها صحبت کرد. کلی برای شان حرف زد که دارم می روم یک جای دور و شاید دیگر برنگردم. مهدی و حسن در عالم بچگی، سفارش تانک و تفنگ دادند. او هم صورتشان را بوسید و کنارشان ماند تا خوابیدند.

در تمام این مدت من توی هال به پشتی تکیه داده بودم و لحظه لحظه رفتنش را نظاره می کردم؛ این جا دیگر واقعا مصداق این مصرع شده بودم که: «من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود!».

همه چیز دست به دست هم داده بود تا محمدم عازم شود. انگار ندای هل من ناصری را شنیده بود که نمی توانست آن را نادیده بگیرد. خودم را جای زن زهیر می دیدم که چگونه از همسرش گذشت و او را راهی خیمه اباعبدالله کرد. اعتراف می کنم که در عمل، کار بسیار سختی بود.