جانباز فؤاد مطاعی - کراپ‌شده

یک لحظه که به هوش آمد گفت: چه کار می کنید؟ من را روی برانکارد بیاندازید و ببرید دیگرا... بیشتر بچه ها امدادگری بلد بودند ولی نمی دانستند با این پاهای قلم شده چه کنند!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خمپاره روی زمین شل و گلی که می خورد، شوکی که باید به گلوله خمپاره وارد شود، ایجاد نمی شد تا عمل کند و منفجر نمی شد؛ فقط صدایی می داد و می افتاد. به شوخی به بچه ها می گفتم: آن هایی که عمل نمی کند ساخت چین و آن هایی که عمل می کند ژاپنی است! مطمئن باشید که بیشتر اینها چینی است و عمل نمی کند...

یک خمپاره ۱۲۰ آمد و درست در کانال افتاد. از صدای این خمپاره ها می شد فهمید که از کدام طرف می آید و بچه ها خیز می رفتند. قبل از اینکه این خمپاره ۱۲۰ به سمت ما بیاید گفتم: بچه ها! این ۱۲۰ است و می آید توی کانال!... یک لحظه در همان گیرودار دریچه یک سنگر را دیدم و چنان داخل آن شیرجه زدم که با سر و صورت واردش شدم. در آن سنگر تعدادی رزمنده هم بودند. داخل کانال، سنگرهای بتونی و محکمی بود که عراقی ها ساخته بودند. وقتی داخل آن سنگر افتادم کمی تلوتلو خوردم؛ هم اثر موج انفجار بود و هم از شدت برخورد سرم به کلاه خود یا اسلحه بچه های داخلی سنگر، در حال خودم نبودم که گفتند یکی از بچه های تخریب شهید و یکی دیگر مجروح شده.

جانباز شهرام والامهر

دوستی که شهید شده بود، پسری سیاه چرده از استان اصفهان بود و اتفاقی به لشگر ما (27 محمد رسوال الله(ص)) آمده بود. در کانال ۷-۶ متر از ما جلوتر بود و در اثر آن خمپاره شهید شده بود. شهرام والامهر (برادر مهدی والامهر که یک بار او را از آتش آر.پی.جی نجات داده بودم) هم مجروح شده بود. مجروحیتش هم چنان شدید بود که همه در کانال هول کرده بودند. آمدیم بالای سرش، بچه های رزمی هم آمدند؛ همه از شدت جراحتش شوکه شده بودیم. بالاتنه اش چیزی نشده بود ولی ترکش به ساق هر دو پایش خورده و آنها را قلم کرده بود. پاهایش از پوست آویزان بود و به شدت از او خون می رفت و مدام بیهوش می شد و به هوش می آمد.

یک لحظه که به هوش آمد گفت: چه کار می کنید؟ من را روی برانکارد بیاندازید و ببرید دیگرا... بیشتر بچه ها امدادگری بلد بودند ولی نمی دانستند با این پاهای قلم شده چه کنند! به شهرام گفتیم: ما نمی دانیم چکار کنیم؟!... گفت: بابا چیزی نشده که؛ یک یا حسین بگویید و بلندم کنید و بگذارید روی برانکارد... خودش به ما انرژی می داد. خلاصه پاهایش را صاف کردیم (مثل شاطر نان سنگک که می خواهد نان نریزد) و گذاشتیم روی برانکارد و دویدیم. تویوتای آمبولانس نبود؛ گذاشتیمش پشت تویوتای خودمان و راه افتادیم. بچه ها گفتند: پس شهید چه می شود؟... گفتیم: منتظر می شویم تا ماشین بعدی بیاید... و آنها را فرستادیم رفتند.

ما همگی از مجروحیت شهرام شوکه شده بودیم. فکر می کنم او یک سال و نیم روی تخت بیمارستان بود و ۱۸ عمل جراحی تا پایان جنگ روی پاهایش انجام شد و آنقدر به پدر و مادرش فشار عصبی وارد شده بود که داشتند به قطع پاهایش رضایت می دادند. الان که به هیئت گردان تخریب می آید طوری راه می رود یا می نشینید که جگرم کباب می شود؛ با عصا مثل پیرمردها... بعد از جنگ هم چندین بار پاهایش را عمل کرد.

آنچه خواندید، گزیده ای از خاطرات جانباز فؤاد مطاعی است که به زودی در قالب کتاب منتشر خواهد شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس