کد خبر 766797
تاریخ انتشار: ۴ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۴
کتاب عباس دست طلا

توی خواب با خودم گفتم که نکند حسین پسر خواهر تو شهید شده؟! بیدار که شدم، برای هر دو تا حسین اسفند دود کردم. حالا نمی‌دانم کدام حسین قرار است توی آن تابوت‌ها بخوابد؟ حسین من یا حسین خواهرت؟!

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  صدای زنگ در حیاط خانه بلند می‌شود [...] می‌خواهم بروم دم در که حاجیه خانم زودتر از من بلند می‌شود و می‌رود. دلش بیشتر از من پی خبری از حسین است. معلوم است که می‌خواهد خودش باشد! یک نیرویی هم خودم را از جا بلند کرد تا پشت سرش بروم و ببینم چه خبر است؟ می‌شنوم که جوانی می‌گوید:

-  اینجا حسین دارید؟
خانم با نگرانی جواب می‌دهد:
-  بله، حسین پسرم است که الآن توی جبهه  است. شما که هستید؟
طرف هم پاسخ می‌دهد:
-  برادر یکی از دوستانش هستم.
خانم دوبار می‌پرسد:
-  از حسین من خبر دارید؟
جوان من و من می‌کند:
-  با پدرش کار داریم.
من از پله‌ها می‌روم پایین و حاجیه خانم را می‌فرستم توی منزل:
-  بله، امرتان؟
به پشت سرم نگاه می‌کند:
-  حاج آقا باقری شمایید؟
با سر پاسخ مثبت می‌دهم. برمی‌گردم و می‌بینم حاجیه خانم هنوز روی پله‌ها ایستاده. دلش تاب ندارد. جوان دستم را می‌کشد. می‌فهمم باید از خانه برویم بیرون. رو به خانم می‌گویم:
-  شما برو، من هم می‌آیم.
با چشمان بهت زده‌اش دارد می‌گوید کجا بروم؟! من که هستم، شما دارید می‌روید!

جوان من را می‌برد توی ماشین پیکان سفید رنگی که کنار خیابان، زیر تیر چراغ برق، پارک شده. منتظرم تا حرف بزند. آرام و قرار ندارم. می‌ترسم بگویم حرف بزن! اصلاً دلم نمی‌خواهد حرف بزند. بغض می‌کنم. خدا، خدا می‌کنم همین‌طور توی ماشین بنشیند و نگاهم کند؛ اما مجبور است چیزی بگوید خبری بدهد. چند دقیقه می‌گذرد. نگاهش به آدم می‌گوید که خبر سنگین و داغی آورده. می‌خواهد حرف بزند. ضربان قلبم تند تند می‌زند. چشمم به دهانش خشک شده. تا می‌آید لب بجنباند، دستم را مقابل دهانش نگه می‌دارم:
-  صبر کن!
در سکوت باز هم به من نگاه می‌کند. این چند دقیقه سکوت، به نظرم چند سال می‌گذرد. سر آخر به حرف می‌آید:
-  من از مسجد آمده‌ام.
با بغض می‌گویم:
-  خب؟
بریده، بریده ادامه می‌دهد:
-  خبر شهادت... .
هنوز حرفش را نزده، اشک‌هایم سرازیر می‌شود. کر و کور می‌شوم... .
-  شهادت پسرتان را آورده‌ام... الآن جسدش توی پزشکی قانونی است... فردا تشریف بیاورید برای تحویل و تشریفاتش... به شما تبریک و تسلیت می‌گوییم... .
با صدای بلند گریه می‌کنم:
-  جواب مادرش را چه بدهم؟!
جوان دلداری‌ام می‌دهد. می‌پرسم:
-  چه طور شهید شد؟ کجا؟ کی؟ [...]
شناسنامه حسین را نشان می‌دهد: می‌بینم سنش را نوشته‌اند شانزده سال! می‌گویم:
-  دو ماه مانده تا پسرم پانزده سالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟!
لب‌هایش را می‌گزد و چیزی نمی‌گوید؛ [...]

داخل که می‌شوم، حاجیه خانم سراپا اضطراب و سراسیمه، پیش می‌آید:
-  آمدم دم در، نبودی. چه خبر؟
می‌گویم:
-  رفته بودم توی ماشین دوستانم!
با لرز می‌پرسد:
-  رفتی توی ماشین مردم چه کنی؟!
با خودم می‌گویم که خدایا چه بگویم؟ همه حرفها و جمله‌ها از ذهنم پاک شده! یک دفعه یادم می‌آید که من مکانیکم:
-  من را بردند توی ماشین‌شان که آن را درست کنم. به پدر و مادرت برس! میهمان ما هستند.
گنگ است ولی چیزی دیگر نمی‌پرسد. او را می‌فرستم توی اتاق دخترها، پیش مادرش. به پدرخانمم که توی پذیرایی نشسته، نگاه می‌کنم:
ـ آقای حیدری می‌خواهد به شهرستان تلفن بزند. از خانه‌مان نمی‌شود. می‌رویم بیرون!
با حیدری می‌رویم بیرون و مقابل خانه با هم قدم می‌زنیم و نزدیک خانه می‌نشینیم. ماجرا را برایش بازگو می‌کنم. ناگهان حاجیه خانم را می‌بینم که در را باز کرده و به ما که کمی آن طرف‌تر از در نشسته‌ایم، زل زده. نگاه‌هایش پر معنی است و از دستم ناراحت است. تصمیم می‌گیرم بهش بگویم که حسین مجروح شده! بلند می‌شوم و به طرف در خانه به راه می افتم. تا وارد خانه می‌شوم، می‌رود روی پشت بام. دنبالش می‌روم. گریه می‌کند و می‌گوید:
ـ خدایا! به من صبر بده ... طاقت بده ... حسین اسیر و مجروح نشده باشد ... حسینم را سالم به من برگردان ...! [...] دلم می‌سوزد از این که هیچ وقت تقاضایی نکرد. دو شب پیش خواب دیدم، خواهرت به من گفت بیا که زبانم لال تشییع جنازه حسین است. رفتم خانه‌شان. تابوت‌های شهدا روی دست‌ها می‌رفت. تابوت را جلوی خانه خواهرت روی زمین گذاشتند. درش را که با کردم، دیدم حسین توی تابوت نیست. توی خواب با خودم گفتم که نکند حسین پسر خواهر تو شهید شده؟! بیدار که شدم، برای هر دو تا حسین اسفند دود کردم. حالا نمی‌دانم کدام حسین قرار است توی آن تابوت‌ها بخوابد؟ حسین من یا حسین خواهرت؟!
چشمم شده سیلبند! دارم از زور بغض خفه می‌شوم ...
* به روایت عباسعلی باقری از کتاب عباس دست طلا / نوشته: محبوبه معراجی‌پور

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس