به مناسبت فرارسیدن شهادت حضرت اميرالمومنين (ع) و با ياد شهداي مظلوم سوريه، عراق و يمن احمد بابایی شعری در قالب در قالب غزلمثنوی سروده و به صورت اختصاصی در اختیار مشرق قرار داده است.

گروه فرهنگی مشرق - این شعر را احمد بابایی در قالب غزلمثنوی و به مناسبت فرارسیدن شهادت حضرت اميرالمومنين (ع) و با ياد شهداي مظلوم سوريه، عراق و يمن سروده و به صورت اختصاصی در اختیار مشرق قرار داده است.
 
امشب سكوتِ مي، خبري مست مي برَد
امشب كسي به كار خدا دست مي برَد
 
نبض مکبّران، اجل-آهنگ می زند
امشب کسی به آینه ها سنگ می زند
 
افکنده اند در رهِ سیلاب، عیش را
ضجه زنند، ضجه… بزرگ قریش را


شعر / مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت
 


صد چشمه، خون، به حجله ی دل می کشد چرا…
شب، بی خیال فاجعه… کِل می کشد چرا…
 
بی خواب عدل، بستر خون را پسند کرد
زخم شهید را همه جا ارجمند کرد
 
زخم شهید را به رُخِ ماه می کشند
از شام تا عراق و یمن آه می کشند
 
این زخم ها تبسّمِ روح شهید ماست
وصل علی به نام اجل، صبح عید ماست
 
شب، بی زوال مانده… سحر، مرده… ای خدا
مائیم باز ایلِ پدر مرده… ای خدا
 
امشب به ایل آینه ها بدنظر شدند
تکفیریانِ یخزده، چلپاسه تر شدند
 
در شام و در عراق و یمن، طعنه می زنند
تکفیریان به صبر حسن طعنه می زنند


شعر / مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت

 
برخیز و نعره زن سرِ زخمِ زبان، پدر!
خلخال می برند ز پای زنان، پدر!
 
خونِ نماز، بر رخِ محراب خورده است
امشب بُتی به کار خدا دست بُرده است!
 
یک گوشه از عبای دلارامِ ما بگیر
امشب، سحر نمی شود! ای صبح! پا بگیر…
 
شب، بی تو سر نمی شود… آتش گرفته ایم
امشب، سحر نمی شود… آتش گرفته ایم
 
محراب جان! برای پدر، جان پناه باش
ای خشت خشتِ مسجد کوفه! گواه باش
 
ای مُهر! امشب آینه را بی ملال کن!
دیدار آخر است! علی را حلال کن…
 
گلدسته ها! اذانِ اجل، در گلو کنید
ای آب ها! به حسرت حیدر، وضو کنید
 
سجاده جان! بسوز در این غم، ولی بساز
یک امشبی برای خدا با علی بساز

شعر / مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت

 
این آخرین نیایش چشمِ ترِ علی ست
دیگر تمام شد… سحرِ آخر علی ست!
*
هرشب، یتیم کوفه به دوشش سوار بود،
همبازی اش، ستاره ی دنباله دار بود!
 
ای ماه! جلوه در جگر چاه کرده ای
این درّه هم نظرشده ی آبشار بود
 
شرم نگاه، روز مرا می کند سیاه
شمعی درون چشم تو شب زنده دار بود
 
با آسمان صاف، همیشه ستیز داشت
ابری که بین معرکه، آتش بیار بود
 
وقتش رسیده بود بهاری شود… که شد!
سی سال، این خزان زده، چشم انتظار بود
 
در بین ابروان تو احیا گرفته است
این تیغِ کج که مبداء نصف النهار بود
 
می خواست زهرِ خویش بریزد چو میخِ در
این عقربی که ماتَرَکِ شاهمار بود
 
زخمِ سرش، حریف دلِ زخمی اش نشد
آه، ای طبیب! او به چه دردی دچار بود…!؟
 *
تکفیریان ز بیعت حق، عار می کنند
در کوفه، روزه را سحر افطار می کنند!
 
مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت
عدل از سرِ شکسته ی او آبرو گرفت
 
دارند سقف بر سرم آوار می کنند
از خواب، گرگ را ز چه بیدار می کنند
 
از فرطِ عدل، اهلِ جراحت شدی پدر!
فُزتُ وَ ربِّ کعبه و… راحت شدی پدر!
 
حیرت شروع شد..؟. نه! تماشا حرام شد!
فُزتُ وَ ربِّ کعبه…! گمانم «تمام شد!»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس