کد خبر 1750147
تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۳

به گزارش مشرق، هر پاییز، با به صدا درآمدن زنگ مدرسه، کودکان قدم به مسیری تازه می‌گذارند؛ مسیری که آغاز یادگیری و تجربه‌های نو است. تفاوت‌های زندگی خانوادگی‌شان پررنگ است؛ بعضی در اتاقی شخصی رشد کرده‌اند، بعضی اتاقی مشترک دارند، و گروهی دیگر در فضای عمومی خانه روزگار می‌گذرانند.

کودکانی با لباس فرم آماده‌اند و برخی بی‌لباس رسمی؛ بعضی با کیف و دفتر نو به استقبال روزهای تازه می‌روند و بعضی تنها با ابتدایی‌ترین وسایل. اما در نگاه همه‌شان، شوقی مشترک برق می‌زند: اشتیاق دانستن، بودن در جمع هم‌سالان، و ساختن آینده‌ای روشن‌تر.مدرسه برای این کودکان تنها یک مکان آموزشی نیست؛ پلی است میان رؤیاهای کوچک امروز و فردایی که می‌تواند برای جامعه پُر از امکان باشد. هر کدام از این قدم‌های کوچک، بخشی از آینده ایران را می‌سازد.امید به آموزش و یادگیری، فراتر از تفاوت‌های مادی و شرایط خانوادگی، در دل همه‌ی کودکان زنده است. وظیفه‌ی ماست که این امید را با حمایت، توجه و فراهم‌کردن فرصت‌های برابر، تقویت کنیم؛ تا فردای این سرزمین با توانمندی و آگاهی نسل نو، روشن‌تر از امروز باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 3
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • TR ۱۲:۲۵ - ۱۴۰۴/۰۶/۳۰
    3 0
    موفق باشند
  • خودم .. IR ۱۴:۳۷ - ۱۴۰۴/۰۶/۳۰
    0 0
    من روزی که رفتم مدرسه اینقدر برام ترسناک بود که دو ماه اول رو هیچی سر کلاس حرف نمی زدم .. توی مدرسه اصلن حرف نمی زدم ... انگار که اصلن از روز اول .. از بدو تولد لال بوده باشم :)) از دست پدرم به شدت عصبانی بودم از این که منو اورد گذاشت مدرسه و رفت .. ینی چی رفت ؟؟ پس من چی ؟؟ اینقدر بهم سخت گذشت و اینقدر عصبانیتم از دست پدرم شدید بود و اینقدر فضای مدرسه برام غیر قابل پذیرش بود که تقریبن دو ماه حرف نزدم .. پدرم هم با معلمم صحبت کرده بود که مدارا کنه تا من بالاخره کنار بیام :دی :دی ردیف اول نشسته بودم ... یه روز تمام قدرتم رو جمع کردم و وسط درس معلم بلند شدم مث بلبل شروع کردم به حرف زدن .. وسطش تازه خودمم معرفی کردم :))))))))) بعد از دو ماهههههه بعدش دیگه توی مدرسه هیچ وقت ساکت نشدم .. :دی و هنوزم ادامه داره :دی کارم به جایی رسید که یه بارم از مدرسه اخراج شدم .. استامپ رو از دفتر مدرسه کش رفتم و برای دخترای کلاسم رژ زدم :))))))) از اون جایی که یکی از دخترای مدرسه رو کتک زده بودم و یکیشون رو از روی میز پرت کردم و خوراکیاشون رو گرفته بودم و خورده بودم مدیر مدرسه اعصابش از دستم به فنا رفته بود :دی پرونده رو داد گف برو خونه بده بابات :)) اینو گفت من فروپاشیدم از ترس .. کلاس پنجم هم از مدرسه فرار کردم :دی رفتم تا دم در خونه اما ترس بابام اینا دوباره برگشتم مدرسه :)))))))) بابام به شدت روی درس و مدرسه حساس بود اما .. به جز اون دو ماه من همیشه عاشق مدرسه بودم .. عاشق معلمام .. عاشق فضای مدرسه بودم :) هنوزم اسم مدرسه بهم حس خوبی می ده :)
  • IR ۱۶:۵۳ - ۱۴۰۴/۰۶/۳۰
    0 0
    بیشتر زندگی غنی وفقیررو به تصویر کشیدی دلم گرفت

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس