کد خبر 119510
تاریخ انتشار: ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۱

مادر شهیدان فهمیده گفت: به دلم افتاد این بچه 13 ساله حسین من بود. همسرم گفت «خانم این چه حرفی است؟ این جوان در خرمشهر شهید شده، حسین آنجا نیست. من اگر چنین پسری داشتم خدا را شکر می‌کردم».

به گزارش مشرق به نقل از فارس، مادر شهیدان «داود و محمدحسین فهمیده»  در مراسم جشن میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها و بزرگداشت مقام زن اظهار داشت: اگر شهدا نبودند ما اکنون چنین مملکتی نداشتیم.

وی با بیان خاطراتی از فرزندانش گفت: یک بار که محمدحسین کوچک‌تر بود، برای کاری هرچه صدایش زدم، پاسخی نداد! بعد از مدتی از آشپزخانه بیرون آمد. گفتم «کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟» به شوخی گفت «سر قبرم بودم!» گفتم «یعنی چه؟ مگر می‌شود قبرت در آشپزخانه باشد؟» گفت «نه مامان، قبر من در بهشت زهرا قطعه 24 است» گفتم «محمدحسین تو هنوز بچه‌ای، زمان شهادتت نیست که قبرت را مشخص می‌کنی!» گفت «نه مادر، اینطور می‌شود».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: اوایل جنگ پاوه بود که محمدحسین گفت «می‌خواهم برای عروسی خواهر دوستم به خرمشهر بروم» او حتی ناهار نخورد. سریع آماده شد و یک پیراهن و جوراب برداشت و با دوستش رفت. ما هم با خیال راحت 2 روز بعد از آن با بچه‌ها به مهمانی رفتیم.

وی ادامه داد: آن روز که مهمان بودیم، چند پاسدار دنبال من آمدند. چادر دختر بچه‌ها را روی سرم انداختم و جلوی در رفتم، دیدم در اتومبیلی حسین جلو نشسته و گویا چند پاسدار در عقب مراقب او هستند! به من گفتند «خانم، ما باید شما را به کمیته امام ببریم» خیلی ترسیدم، سریع چادرم را عوض کردم و برگشتم. پرسیدم «محمدحسین! اتفاقی افتاده؟» سریع گفت «نترس مامان چیزی نیست، این پاسدارها دوستانم هستند».

مادر شهیدان فهمیده گفت: در کمیته به او گفتند که باید امضا کنی از کرج خارج نشوی. گویا به او گفته بودند باید از حضور در جبهه منصرف شود. او هم گفته بود شما برادرهای من هستید و من نمی‌خواهم شما را فریب دهم اما امضا نمی‌دهم که از کرج خارج نشوم. هر وقت رهبر اعلام کند به بسیجی نیاز است من نفر اول می‌روم. اما از بنده امضا گرفتند.

وی ادامه داد: وقتی از کمیته خارج شدیم به محمدحسین گفتم «مادر چه کرده‌ای؟ من خجالت کشیدم که مرا با پاسدارها از خانه بردند». گفت «مامان خجالت چرا؟ خدا می‌داند من کجا می‌روم»؛ در کمیته هم به من گفتند مراقب فرزندتان باشید و ببینید کجا می‌رود.

مادر شهیدان فهمیده اظهار داشت: بعد از مدتی برنامه‌ریزی کرد و وقتی همه آماده اعزام به خرمشهر بودند، با یکی از دوستانش خودشان را لای چادرها پنهان کردند و همراه آنها رفتند. وقتی از شهر رفتند به رزمنده‌ها گفته بودند ما می خواهیم به شما کمک کنیم و برایتان آب و نان آماده کنیم.  

وی یادآور شد: بعد از مدتی که محمدحسین رفت، یک شب وقت شام رادیو اعلام کرد یک نوجوان سیزده ساله به خودش نارنجک بسته و زیر تانک رفته و شهید شده است. به دلم افتاد این بچه 13 ساله حسین من بود. همسرم گفت «خانم این چه حرفی است؟ این جوان در خرمشهر شهید شده، حسین آنجا نیست. من اگر چنین پسری داشتم خدا را شکر می‌کردم».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: آن قدر نگران بودم که پسر بزرگم گفت من می‌روم و او را پیدا می‌کنم که خیال شما راحت شود. بعد از چهار روز چند پاسدار آمدند. پرسیدم «از حسین خبر آوردید؟» شناسنامه حسین را نشان داد و گفت «این بچه شماست؟» گفتم «بله» گفت «مطمئن هستید؟» گفتم «چه حرفی می‌زنی؟ خب مشخص است که پسر من است» گفتند شهید شده و من دیگر چیزی نفهمیدم.

وی اظهار داشت: مدتی بعد از شهادت محمدحسین، پسر بزرگم گفت «مادر محمد حسین راه خوبی را رفته، من هم می‌خواهم به جبهه بروم». به او گفتم «من دیگر طاقت ندارم» گفت «نترس اتفاقی برایم نمی‌افتد؛ من نه شهید می‌شوم و نه زخمی، برمی‌گردم» سه ماه بعد جنازه او را هم برایم آوردند.

وی در پاسخ به سؤالی که اگر باز هم نیاز شود اجازه می‌دهید فرزندانتان راهی جبهه شوند، گفت: بله من رضایت دارم، اما بچه‌ها دیگر به رضایت من کاری ندارند؛ آنها راه خودشان را پیدا کرده‌اند.

مادر شهیدان فهمیده در پاسخ به نوع تربیت فرزندانش گفت: زمانی که باردار بودم، غذای هیچ‌کس رانمی‌خوردم و اگر هوس غذایی داشتم به خانه می‌رفتم و آن را تهیه می‌کردم.

وی خاطرنشان کرد: در جنگ سفره‌ای پهن شد، شاید ما هم کارت دعوتی داشتیم که توانستیم سر آن سفره بنشینیم و خدا را شکر می‌کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 26
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 3
  • الینا ۱۴:۳۶ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۴
    8 2
    عالی بود
  • سمیه ۱۳:۴۱ - ۱۳۹۳/۰۷/۳۰
    6 3
    سلام ممنون میشه این را کپی کنم
  • محمد ۱۲:۱۷ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
    3 3
    بسیار قشنگ و عالی هست.خدا به مادرش صبر غنایت کند اما ما جه کردیم باخون شهدا؟؟؟
  • ۲۱:۲۵ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۲
    0 1
    امین
  • حسین ۲۱:۲۸ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۲
    1 1
    خیلی عالی بود دیگه چشم اشک خون شده من به یک وبلاگ رفتم و به رهبر نامه نوشتم حرف های همتون را در نظر گرفتم
  • المیرا ۲۱:۰۸ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۲
    0 1
    خیلی جالب ودوست داشتنی است
  • مريم ۱۳:۰۵ - ۱۳۹۴/۰۲/۳۱
    1 1
    خيلى خوب بود
  • اکبر ۱۴:۴۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۲
    0 0
    خیلی جالب خدا رحمتشان کند
  • کاظم ۱۰:۳۷ - ۱۳۹۴/۰۹/۲۷
    0 0
    باسلام وعرض ادب خداوند براین خانواده بزرگ صبر عنایت فرماید وخیلی خاطرات قشنگی بود
  • محمد ۱۸:۱۶ - ۱۳۹۴/۱۰/۲۶
    0 0
    خیلی خوب
  • سارا ۲۲:۴۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
    0 0
    عالی
  • دوست ۲۳:۲۲ - ۱۳۹۵/۰۸/۰۷
    0 0
    عالی بود ممنونم
  • سید احمد ۲۱:۳۵ - ۱۳۹۵/۰۸/۱۲
    0 0
    خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند
  • امیر ۱۲:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۱
    0 0
    سلام خیلی خوب بود
  • امیر ۱۲:۲۸ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۱
    0 0
    بله منم همچین نظری رودارم
  • ناشناس ۰۱:۴۳ - ۱۳۹۵/۰۸/۲۴
    0 0
    یاد این جوان سیزده ساله همیشه زنده باد روحش همیشه شاد و از خداوند برایش امورزش مغفرت و برای خانواده ی وفادارش ارزوی سلامتی تندرستی میکنیم
  • عسل ۱۹:۰۵ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۳
    0 0
    عالی بود
  • ۱۷:۴۹ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۹
    0 0
    عالی بود دست شما درد نکنه
  • ثنا IR ۲۳:۱۰ - ۱۳۹۶/۰۱/۱۵
    0 0
    به نظرمن عالی بود
  • ثنا IR ۲۳:۱۰ - ۱۳۹۶/۰۱/۱۵
    0 0
    به نظرمن عالی بود
  • زارع IR ۱۹:۳۱ - ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
    0 0
    رحمتش کند
  • عرفان IR ۲۱:۴۶ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    1 0
    خیلی خیلی خیلی خوب بود
  • عرفان IR ۲۱:۴۶ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    1 0
    خیلی خیلی خیلی خوب بود
  • IR ۲۱:۲۱ - ۱۳۹۷/۰۹/۰۵
    0 0
    امیدوارم که بتونیم یادشونو زندع نگه داریم
  • طاها IR ۱۸:۳۷ - ۱۳۹۸/۱۰/۰۴
    0 0
    عالی بود
  • طاها IR ۱۸:۳۹ - ۱۳۹۸/۱۰/۰۴
    0 0
    عالی بود

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس