جوانی که در بلژیک بزرگ شده و به شبکه‌های تکفیری اروپا متصل می‌شود، همزمان، به عضویت «دستگاه اطلاعاتی فرانسه»نیز در می‌آید.

سرویس جهان مشرق - یکی از خوبی‌های نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغله‌های کاری، برای مطالعه پیدا می‌کنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهم‌ترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».

افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمه‌ی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.

ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در می‌آید.

کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد و هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجویی‌ها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.

در مقدمه‌ی این کتاب، به قلم ابوامام، می‌خوانیم:

«خبر حملات ۱۱ سپتامبر را از رادیو شنیدم. توی ماشینم بودم، داشتم می‌رفتم همسرم را از محل کارش سوار کنم. خبرنگاران فکر می‌کردند هواپیما به صورت تصادفی به برج اول خورده است. همسرم سوار ماشین شد. او هم خیال می کرد برخورد، فقط یک حادثۀ اتفاقی بوده است. اما من می‌دانستم که این یک حادثۀ اتفاقی نبوده. حتی پیش از برخورد هواپیمای دوم می‌دانستم قضیه از چه قرار است، و می‌دانستم کار کیست.

به خانه که رسیدیم، تلویزیون را روشن کردم و زدم کانال سی ان ان. حالا، هر دو برج داشتند می‌سوختند. و مردم در خیابان‌ها از ترس فریاد می‌کشیدند.

تنها کاری که از دستم برمی‌آمد را کردم: گوشی تلفن را برداشتم و به رابطم در دستگاه اطلاعاتی آلمان زنگ زدم. یک سال و نیم می‌شد که با او حرف نزده بودم. حالم از او به هم می‌خورد. اما حالا هزاران نفر از مردم داشتند می‌مردند و من هیچ گزینۀ دیگری نداشتم.

با اولین زنگ فوراً جواب داد. وقتی برایش گفتم قضیه کار کیست، ظاهراً تعجب کرد. گفتم: «تماس گرفتم که پیشنهاد کمک بدم.»

-می‌دونی کار کیه؟ کسی از هواپیمارباها رو می‌شناسی؟

-نه، ولی می‌دونم کی پشت این عملیاته. می‌دونم چرا این کارو کردن. می‌دونم این آدم‌ها کی‌ان، طرز فکرشونم می‌شناسم.

این چیزها را می‌دانستم، چون القاعده را می‌شناختم. در بلژیک سال‌ها با اعضای القاعده زندگی کرده بودم، اگرچه آن زمان، هنوز خودشان را القاعده نمی‌نامیدند. برایشان تفنگ‌هایی خریدم که آن را به چهارگوشۀ دنیا فرستادند. مواد منفجره‌شان را به قلب آفریقا بردم و در آنجا در جنگ داخلی الجزایر مورد استفاده قرار گرفت. خبرنامه‌هایشان را پخش کردم. رهبران ارشدشان در اروپا را می‌شناختم؛ یکی‌شان همان کسی بود که انفجارهای خونین متروی پاریس در سال ۱۹۹۵ را سازمان داد. بقیه‌شان هم با یک عملیات هواپیماربایی مرگبار مرتبط بودند. این آدم‌ها در خانۀ من زندگی می‌کردند.

بعداً، به افغانستان رفتم. در آنجا با نیروهای القاعده در اردوگاه‌های آموزشی [زندگی کردم:] خوردم، نماز خواندم و خوابیدم. تلاش کردم تا جایی که می‌توانم روابطم را با القاعده مستحکم کنم. خشم و امید آنها خشم و امید من هم شد، با تفنگ و عرقم با آنها شریک شدم. بارها برای آنها جانم را به خطر انداختم. آنها برادرانم بودند و حاضر بودم هرچه دارم را با کمال میل تقدیمشان کنم.

با آنها، مجاهد شدم، روش کار با همۀ انواع سلاح‌هایی که روی کرۀ زمین وجود داشت را خوب خوب یاد گرفتم، از مسلسل‌های کلاشینکوف گرفته تا موشک‌های ضد هواپیما. رانندگی تانک و روش منفجر کردنش را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور مین کار بگذارم. و چطور یک نارنجک دستی را پرتاب کنم که بیشترین میزان تخریب را به بار آورد. فن جنگیدن در شهر و راه‌های ترور و عملیات آدم‌ربایی و اینکه چطور در مقابل شکنجه مقاومت کنم را یاد گرفتم. یاد گرفتم چطور بمب‌های کشنده بسازم، حتی از ساده‌ترین عناصر و مواد، مثل قهوه و وازلین. یاد گرفتم چطور یک انسان را با دست‌هایم بکُشم.

دربارۀ توپ، قرآن و سیاست جهانی از ابن الشیخ اللیبی یاد گرفتم، همان کسی که مسئولیت ادارۀ اردوگاه‌های آموزشی اسامه بن لادن را به عهده داشت و همان کسی که، بعدها، دربارۀ وجود ارتباط بین بن لادن و صدام حسین به سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا دروغ گفت.

با ابوخباب المصری، بزرگترین کارشناس بن لادن در موضوع مواد منفجره دیدار داشتم که تلاش کرد مرا برای انفجار یک سفارتخانه به خدمت بگیرد.

با ابوزبیده بزرگترین جذب‌کنندۀ نیروی القاعده دیدار کردم، که مرا به اروپا بازگرداند تا به عنوان نیرویی در یک هستۀ مخفی جهادی فعالیت کنم و موقع مقدمه‌سازی و آماده‌شدن برای حملات، تجربیاتم در موضوع مواد منفجره را ارائه کنم.

اما هیچکدام از آنها حقیقت را نمی‌دانستند: این حقیقت که من ضد آن شوریده بودم و به خاطر اینکه بی‌گناهان را می‌کشتند مخالفشان شده بودم. این حقیقت را که من یک جاسوس بودم. این حقیقت را که من به عنوان جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) به اردوگاه‌هایشان نفوذ کرده بودم. هنوز برای آن دستگاه کار می‌کردم و بعد از آن هم (بعد از بازگشتم از افغانستان به اروپا) با دستگاه MI5 انگلیس شروع به همکاری کردم. با این وجود ابوزبیده هنوز مطمئن بود من برای او کار می‌کنم. برای دو دستگاه اطلاعاتی فرانسه و انگلیس به دو مسجد لندنی تندرو که متعلق به ابوقتادة و ابوحمزة بودند نفوذ کردم. در راستای حمایت از جهاد، به پاکستان پیغام، و حتی پول، بردم. این پولی بود که افسران دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در اختیارم می‌گذاشتند.

در سفرهایم، با صدها نفر دیدار کردم که کپی برابر اصل هواپیماربایان ۱۱ سپتامبر بودند. مردانی بودند بدون وطن؛ مردانی که در غرب لعنت شده بودند چون سفیدپوست و مسیحی نبودند، و در کشورهای خودشان لعنت شده بودند چون دیگر از نظر لباس پوشیدن و روش حرف‌زدن شباهتی به مسلمان‌ها [ی سنتی] نداشتند. تنها پناهگاهشان، خشم مشترکشان بود، تنها چیزی که آنها را به اعتقاداتشان، به خانواده‌هایشان، و به زمین پیوند می‌داد.

همه اینها را می‌فهمیدم چون من یکی از همان مردان بودم.

-می‌دونی کار کیه؟ کسی از هواپیمارباها رو می‌شناسی؟

-نه، ولی می‌دونم کی پشت این عملیاته. می‌دونم چرا این کارو کردن. می‌دونم این آدم‌ها کی‌ان، طرز فکرشونم می‌شناسم.

نفسی کشیدم و ادامه دادم: «می‌خوام کمک کنم.»

سکوت کوتاهی در طرف دیگر خط حاکم شد، و بعد این جملۀ کوتاه: «اگه احتیاجت داشتیم باهات تماس می‌گیریم.» بعد، صدای قطع کردن گوشی.

بعد از آن دیگر چیزی نشنیدم.»

با توجه به حجم بالای کتاب، طبیعتاً امکان انتشار کامل آن وجود نداشت، به همین جهت بر آن شدیم که بخش‌هایی از «صحنه‌ی اول» کتاب را (که مجموعاً در چهار «صحنه» تدوین شده) در روزهای نوروز تقدیم خوانندگان مشرق کنیم. می‌توانید از روز اول سال جدید، این پاورقی را دنبال کنید.

برچسب‌ها