بلند فریاد می زدم: «لبیک یا زینب!» همین طور که از پیشانی ام خون می آمد، مرا دست بسته بردند. پیشانی ام تقریبا ترکیده بود و خون شدید می آمد. دوباره با لگد و مشت ریختند سرم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - زهرا بختیاری چند سالی است که در حوزه دفاع مقدس و مقاومت اسلامی در خبرگزاری فارس مشغول است و به تازگی یکی از گفتگوهای جذاب او در حوزه مدافعان حرم از سوی انتشارات یازهرا (س) در قالب کتابی جمع و جور و خواندنی، به بازار نشر ارائه شده است.

کتاب «فرار از زندان داعش» حاصل گفتگو با سید علی جعفری از رزمندگان لشگر فاطمیون است که مدتی در اسارت گروهک جبهه النصره بوده و توانسته پس از مدتی از چنگال آن ها برهد. او اکنون در حاشیه شهر قم با خانواده اش روزگار می گذراند و مصرف قرص های آرامبخش باعث شده تا ساعات زیادی از شبانه روز را در خواب باشد.

کتاب «فرار از زندان داعش» در 55 صفحه به همراه چند عکس رنگی تلاش داد تا مخاطبش را در زمان کوتاهی با یک تصویر کوچک از فداکاری و ایثار مدافعان حرم روبرو کند. طرح جلد ساده اما گیرای کتاب و صفحه آرایی مناسب کتاب هم برای رسیدن به این هدف کمک کرده اند.

این کتاب را می شود با قیمت 5000 تومان از کتابفروشی های معتبر تهیه کرد.

در ادامه بخش کوتاهی از کتاب «فرار از زندان داعش» را با هم مرور می کنیم...

با صدای بلند گفتم: لبیک یا زینب! انا فاطمیون !» یکی شان پرسید: «فاطمی!؟» آن جا بود که کاملا مطمئن شدند، من فاطمیون هستم.
یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد، فرمانده شان فریاد زد: «نه! نه! این اسیر را من گرفتم؛ حق ندارید دست به او بزنید. مال خودم است.» به من دستبند زدند. من روی زمین افتاده بودم. پای یکی از آنها روی سرم بود.


یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی، هیکلی و سیاه چهره که صورتش را با دستمال بسته بود. در حالی که به شدت می لرزیدم، توی دلم گفتم: «خدایا! من اسیر شدم؟!» با خودم زمزمه کردم که جدا اسیر شدم. نمی دانم چرا آن لحظه اصلا به مرگ فکر نمی کردم. با خودم گفتم: «چطور ممکن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟ چرا مرا می زنند؟ »

همچنان مبهوت بودم و نمی خواستم اسارتم را قبول کنم. می گفتم اینها حضرت زینب (سلام الله علیها) را می شناسند؛ برای همین بلند فریاد می زدم: «لبیک یا زینب!»

همین طور که از پیشانی ام خون می آمد، مرا دست بسته بردند. پیشانی ام تقریبا ترکیده بود و خون شدید می آمد. دوباره با لگد و مشت ریختند سرم.

آن مرد قوی هیکل افغانستانی یک گونی روی سرم کشید. دیگر مطمئن شدم آنها مرا می کشند؛ یا ابوالفضل! یا حضرت زینب! خودتان کمک کنید. این ها سر من را می برند. خیلی ترسیده بودم. از ترس داشتم سکته می کردم. وقتی گونی را به سرم کشید، من را روی کولش انداخت و برد. سیصد متری فاصله بود.
دم خاکریز، گونی را از سرم برداشتند. دیدم پنجاه، شصت نفر آدم آنجا هستند. همه با ریش ها و موهای بلند، مثل جن! سرشان را که تکان می دادند، می ترسیدم. یکی یکی می آمدند با من عکس می گرفتند. چند دقیقه ای کتک می زدند و می رفتند، نفر بعد می آمد.

آن جور که حساب کردم، حدود نه خاکریز من را عقب بردند تا رسیدیم به خاکریز آخر. کنار هر خاکریز خانه هایی بود و در آن افرادی بودند. آنها تا من را می دیدند فریاد می زدند: «جیش!» و با هلهله و شادی می گفتند: «اسیر ایرانی!» چون هرچه با من صحبت می کردند، متوجه نمی شدم. می پرسید:
و أین؟» جواب می دادم: «من ایران!» بعد دست شان را به سمت گردنشان تکان می دادند و می گفتند: «سکینا» یعنی با چاقو می کشیمت.

در پاهایم هیچ رمقی نبود. آنها تقریبا من را می کشیدند. دو نفر زیر بغل هایم را گرفته بودند، یکی هم از پشت لگد می زد تا راه بروم. گاها هم با مشت به سرم می کوبیدند.
وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانی، از لای درختان مرا بردند داخل خانه. انداختنم روی تشکی، دست و پایم را بستند. خون همچنان از سرم جاری بود. تعداد بسیار زیادی ریختند دورم. یکیشان پوتین هایم را دید و گفت به به! چه کفشهایی! البته این ها را به زبان عربی می گفت. کفشهایم را درآورد و برد. دیگری جوراب هایم را درآورد و یکی یکی چیزهایی را که همراهم بود را بردند. من کماکان مبهوت نگاه می کردم.

داخل جیبم مسکن سردرد بود. خیلی پیش می آمد که در خط بچه ها سردرد می گرفتند. این قرص ها را درآوردند و فریاد زدند: «حرام! حرام ! اینها ترامادول است.» بهشان فهماندم این ترامادول نیست، ژلوفن است و چرک خشک کن؛ اما آنها گفتند تو کافری و من را زدند؛ بازگفتند اینها همه مخدرات است.