کد خبر 843768
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۳۹۷ - ۰۹:۳۶

همسر شهید غفوری با ذکر خاطره‌ای می‌گوید: پسرم چند ماه پیش در حال تماشای تلویزیون گفت «مامان پول جمع کن تا بتوانی برایم بابا بخری.» پاسخ دادم «تو پدر داری عزیزم»؛ گفت «بله، اما او که شهید شده و زیر خاک

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  پس از مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران و دفاع از آرمان‌های یکدیگر، به «خون شریکی» رسیدند. قریب دو هزار تن از مهاجران افغانستانی در دوران جنگ ایران و عراق به شهادت رسیدند. همکاری مردمان این دو کشور به آن دوران ختم نمی‌شود و در طی سال‌های گذشته با شروع جنگ در سوریه و عراق، بار دیگر مردم غیور افغانستانی برای دفاع از حرم آل الله به میدان آمدند. آن‌ها بدور از وابستگی‌هایشان با وجود تمام کنایه‌هایی که می‌شنیدند تا آخرین نفس ایستادگی کردند. یکی از این مردان غیور، «مرتضی غفوری» است که همسر باردار و فرزندش را به خداوند سپرد و به سوریه رفت. وی در پاییز سال 95 به شهادت رسید. برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار خبرنگار ما به گفت‌وگو با لطیفه هاشمی همسر شهید غفوری پرداخت که در ادامه می‌خوانید.

از چه زمانی مطلع شدید که همسرتان به سوریه رفته است؟

همسر شهید غفوری: مرتضی استاد فلزکاری بود. درآمد خوبی هم داشت. گاهی برای کارهایش به ایران می‌آمد. بار آخر هم خرداد ماه 95 بود که به ایران آمد. یک شب قبل از اینکه به ایران بیاید، از من پرسید: «خانم! اگر من بمیرم چه می‌کنی؟ بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنی یا مجدد ازدواج می‌کنی؟» گمان می‌کردم که حرف‌هایش شوخی است. من ابتدا به شوخی پاسخ دادم، اما سوالش را مجدد پرسید. گفتم: «پیش مرگ تو شوم، تحمل دوریت را ندارم.» ادامه داد: «مرگ ناگهانی است و از قبل خبر نمی‌دهد. می‌خواهم از تصمیمت با خبر شوم.» پاسخ دادم: «اگر تو قبل از من بمیری، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنم.» صحبت‌هایمان که تمام شد، گفت: «من انتخاب شدم.» گفتم: «کی تو را انتخاب کرده است؟» پاسخ داد: «یک روز متوجه می‌شوی.» دیگر پاسخی نداد. آن زمان من باردار بودم.

فرزندان شهید مرتضی غفوری

یک هفته پس از سفرش به ایران، با یکدیگر در ارتباط بودیم. پس از این ارتباطمان قطع شد. هر بار که تماس می‌گرفتم برادرهمسرم پاسخ می‌داد و می‌گفت که مرتضی برای کار به مکانی دور رفته است و در حال حاضر به وی دسترسی ندارم. هفته آینده تماس بگیرید، گوشی را به او می‌رسانم.» سه هفته پشت سر هم این اتفاق افتاد و من نتوانستم با همسرم صحبت کنم.

مصطفی برادرهمسرم به من نمی‌گفت که مرتضی به سوریه رفته است. بعدها متوجه شدم که همسرم با نیت اعزام به سوریه راهی ایران شده است. یک ماه بعد از تماس‌های مکررم به ایران، برادرهمسرم با مادرش تماس گرفته و اطلاع داده بود که مرتضی به سوریه رفته است.

مدتی بعد همسرم از سوریه تماس گرفت. مادر همسرم گوشی را جواب داد. زمانی که صدای مرتضی را شنید، گریه کرد. گوشی را گرفتم و گفتم: «مرتضی تو کجا هستی؟» پاسخ داد: «حلالم کنید. سوریه هستم.»

 از وضعیت سوریه با خبر بودید؟

همسر شهید غفوری: ناامنی در افغانستان زیادی است، به همین جهت کمتر اخبار سوریه را دنبال می‌کردیم. از گوشه و کنار از وضعیت سوریه با خبر می‌شدیم. در فضای مجازی هم خوانده بودم که لشکر فاطمیون تشکیل شده و شهدای زیادی هم تقدیم اسلام کرده است. گمان نمی‌کردم که روزی همسرم هم عضو این لشکر شود.

همسرم در نخستین اعزامش به مدت چهار ماه در سوریه ماند. سپس ۲۰ روز به مرخصی آمد، اما از آنجایی که نمی‌توانست به افغانستان بیاید، مجدد عازم سوریه شد. همسرم پیش از آغاز عملیات با من تماس گرفت و گفت که عملیاتی در پیش داریم، اگر برنگشتم حلالم کن.

با شنیدن سخنان همسرم گریه کردم و گفتم: «درست است که دفاع از حرم حضرت زینب (س) بر هر مسلمانی واجب است، اما وابستگی را نمی‌توان انکار کرد. اگر برای تو اتفاقی بیافتد، من چطور بچه‌ها را نگهداری کنم.» پاسخ داد: «بی بی زینب به شما کمک می‌کند. بچه‌های من از فرزندان امام حسین (ع) که عزیزتر نیستند. بچه‌هایم فدای امام حسین (ع).» هر قدر اصرار کردم که برگردد، فایده‌ای نداشت. مرتضی گفت: «حضرت زینب (س) صبری به تو می‌دهد تا تمام دلتنگی‌ها و مشکلات را طاقت بیاوری». در پایان صحبت‌هایمان گفتم که فرزندمان دختر است و چند ماه دیگر به دنیا می‌آید. از من خواست تا نامش را رقیه بگذاریم و من هم قبول کردم. مرتضی در آن عملیات به شهادت رسید.

چه زمانی به شما خبر دادند که همسرتان به شهادت رسیده است؟

همسر شهید غفوری: طاقت دوری از همسرم را نداشتم. می‌گفتم اگر مرتضی شهید شود، من یک روز هم زنده نمی‌مانم. پس از گذشت ۲ سال، هنوز شهادتش را باور نکردم و نمی‌دانم چطور زنده هستم.

۱۲ آذر ماه ۹۵ برادرهمسرم تماس گرفت و به مادرش گفت که مرتضی شهید شده است. مادر همسرم جیغی کشید و به زمین افتاد. با ترس گوشی را گرفتم و گفتم: «چه اتفاقی افتاده است؟» مصطفی گفت: «مرتضی شهید شد.» تنها این جمله را شنیدم و به زمین افتادم. حدود سه روز در حالت عادی نبودم. سه روز لب به غذا نزدم. فقط چشم به در دوخته بودم و می‌گفتم: «مرتضی میاید.»

وقتی به حال عادی برگشتم، می‌خواستم زودتر به ایران بیایم و پیکر مرتضی را ببینم، اما به جهت اینکه باردار بودم اجازه ندادند. ۴۰ روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، به ایران آمدیم و پس از وداع با پیکر مرتضی، او را در قطعه ۵۰ به خاک سپردیم.

روزهای بدون پدر برای فرزندان چگونه می‌گذرد؟

همسر شهید غفوری: الیاس گاهی می‌گوید: «من بزرگ شوم، می‌خواهم مثل بابام قوی باشم و بعد شهید مدافع حرم شوم.» می‌پرسد: «مامان من اگر سوریه بروم، تو چه کار می‌کنی؟» یک بار که دلم برای پدرش تنگ شده بود و الیاس هم این صحبت‌ها را می‌کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: «بس است. پدرت که نیست اگر تو بروی من می‌میرم.»

الیاس گاهی هم بهانه پدرش را می‌گیرد. پسرم چند ماه پیش در حال تماشای تلویزیون، گفت: «مامان پول جمع کن تا بتوانی برایم بابا بخری.» پاسخ دادم: «تو پدر داری عزیزم.» گفت: «بله، اما او که شهید شده و زیر خاک است. همه بچه‌ها پدر و مادر دارند، ولی من بابا ندارم.»

۴۰ روز پس از به خاک سپردن پیکر همسرم، الیاس به مادربزرگش گفته بود که من پدرم را دیدم. آن زمان حرفش را باور نکردیم و گفتم از مرگ پدرش ناراحت است.

حدود یک ماه بعد، ساعت ۱۱ به همراه الیاس و رقیه به بهشت زهرا رفتم. قطعه شهدا خلوت بود. پسرم را سر قبر پدرش گذاشتم و خودم به دنبال آب رفتم. کنار قطعه یک شیر آب بود. هر چه گشتم شیر آب را پیدا نکردم. به همین جهت مجبور شدم تا کمی دورتر شوم. آن روز پس از خواندن فاتحه به خانه برگشتیم. در خانه الیاس گفت که من امروز بابا را دیدم. گفتم: «کجا؟» پاسخ داد: «زمانی که برای آوردن آب رفتی، بابا به همراه دوستانش پیش من آمد. دوستانش عقب‌تر ایستادند. بابا بغل و بوسم کرد. برایم ماشین کوچک آورده بود. با هم بازی کردیم. از داخل کیفش هم برایم خوراکی آورده بود. وقتی تو سمت من آمدی. بابا گفت که آرام بنشینم. بابا و دوستانش پشت گل‌ها رفتند و خوابیدند. پشت سرش دویدم، گفت: برو کنار مادرت بنشین.»

از آن روز هر پنج شنبه با الیاس و رقیه بر سر مزار پدرش می‌روم. زمان‌هایی که من کنار الیاس نیستم، پدرش را می‌بیند. هر چه در دلم باشد به الیاس می‌گویم تا به پدرش بگوید. پدرش هم جوابم را به الیاس می‌دهد. از پسرم پرسیدم که آیا پدرت به خانه هم می‌آید؟ گفت: «وقتی تو خواب باشی، می‌آید.» یک شب که من خواب بودم، الیاس درخواست آب کرد. من با کوچک‌ترین صدا بیدار می‌شوم، اما آن شب نتوانستم از جایم بلند شوم. روز بعد الیاس گفت: «وقتی شما خواب بودی. بابا دستم را گرفت و به آشپزخانه برد. پس از اینکه آب خوردم، مجدد من را به رختخوابم آورد.»

از آنجایی که نگران حال الیاس بودم. ماجرا را برای چند روحانی تعریف کردیم. آن‌ها پاسخ دادند که شهید زنده است. از آنجایی که کودکان روح پاکی دارند، ممکن است آن‌ها را ببینند.

منبع: دفاع پرس