شهید کوهساری از اولین شهدای «مدافع حرم ثارالله» استان خراسان رضوی است که در آخرین روز از ماه مبارک رمضان سال 94 در نبرد با تروریست‌های داعش در اطراف شهر فلوجه عراق به شهادت رسید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید کوهساری از اولین شهدای «مدافع حرم ثارالله» استان خراسان رضوی است که در آخرین روز از ماه مبارک رمضان سال 94 در نبرد با تروریست‌های داعش در اطراف شهر فلوجه عراق به شهادت رسید. جواد از جوانان دهه شصتی بود که قهرمانی و بزرگمردی‌اش زبانزد همه دوستان بود. در همان ماه رمضانی که انتهایش به سرخی شهادت او ختم شد، خانواده شهید کوهساری برای او کت و شلوار گرفتند تا دامادش کنند اما تقدیر چیز دیگری برای او رقم زد. وقتی با برادر شهید صحبت می‌کردم به رغم دلتنگی‌ها، از اینکه جواد فدای اهل بیت(ع) شد افتخار می‌کرد و می‌گفت باید افکار شهدا را به درستی به مردم جامعه منتقل کنیم، چراکه آنها غریبانه به شهادت رسیدند. گفت و گوی ما با مهدی کوهساری را پیش رو دارید.
به نظر شما پیش‌زمینه‌های حضور برادرتان در جبهه مقاومت اسلامی از کجا رقم خورد؟ اگر می‌شود کمی از خانواده‌تان بگویید.
ما یک خانواده مذهبی داریم. پدرم بازنشسته فرهنگی است و از مهاجرین استان گلستان که سال‌هاست در مشهد ساکن شده است. مادرم هم اصالتاً سبزواری است. تا آنجا که یادم هست پدرم همیشه ما را به جلسات و هیئت‌های مذهبی می‌برد که باعث شد من و برادر شهیدم جذب بسیبج شویم. برادرم حتی وقتی که لیسانس حسابداری در مشهد گرفت و دانشجو بود مستمر در برنامه‌های بسیج شرکت می‌کرد. شهید کوهساری متولد 10/11/64 بود و من سه سال از او بزرگ‌ترم.
آنطور که من از صحبت‌هایتان متوجه شدم، شما تربیت مذهبی شهید را علت حضورش در دفاع از حرم معرفی کردید، اما شاید خیلی‌ها از چنین تربیتی برخوردار باشند و همت حضور در چنین جبهه‌ای را هم نداشته باشند.
جواد عشق شدید به ولایت فقیه داشت. همیشه گوشزد می‌کرد کشوری‌های دیگر به کشور ایران خیلی حسادت می‌کنند چون ولایت فقیه ما مانند چتری بر سر همه گسترده است و همگی اتصال به آن دارند و این سایه اتحاد و همدلی موجب می‌شود آن اتفاقی که در کشور عراق و سوریه می‌باشد و قوم‌های مختلف درگیر هستند در کشور ایران به وجود نیاید. همین ولایتمداری‌اش عامل دیگری بود که او را به سوی حضور در جبهه مقاومت اسلامی می‌کشاند. شهید آگاهی خوبی نسبت به شرایط منطقه داشت و همه اینها دست به دست هم دادند تا از او یک مدافع حرم بسازند.
شغل شهید چه بود؟
ایشان به مدت یک سال کارمند قراردادی قرارگاه خاتم‌الانبیاء در قسمت حراست قطار مشهد و تهران شده بود. ولی قبلش شغل آزاد داشت. از نقاشی ساختمان گرفته تا کارهای متفرقه انجام می‌داد.
گویا شهید در کارهای خیر بسیار زبانزد مردم بود؟
بله آدم بخشنده‌ای بود، حتی در شرایطی که خودش احتیاج داشت. همیشه به ما می‌گفت شما کاری نداشته باشید ظاهر کسی که محتاج است به چه صورت است. معتاد است یا نه ولی ما مأمور به وظیفه‌ایم و باید به آنان کمک کنیم. شهید ارادت خاصی هم به خانواده جانبازان و خانواده شهدا داشت. منطقه‌ای به نام سرافرازان در مشهد است که بیشتر خانواده‌های شهدا و جانبازان در آنجا زندگی می‌کنند. بنده که زیاد اشراف به این منطقه نداشتم ولی بعد از شهادت داداش از دوستان این منطقه شنیدم که ایشان در کمک به این خانواده‌های عزیز بدون دریافت مزد و پاداشی از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند.
اعزامشان به عراق چطور صورت گرفت؟
برادرم 20 تیرماه 94 که اواخر ماه مبارک رمضان بود برای اولین بار به عراق اعزام شدند و روز ششم در منطقه فلوجه عراق به شهادت می‌رسند. جواد از همان اولی که جنگ در سوریه آغاز شده بود چندین مرتبه تصمیم به اعزام به سوریه را داشتند حتی تا دم پرواز هم رفته بود ولی قسمتش نشده بود که برود تا اینکه اعزام به عراق درست شد. با توجه به اینکه با بچه‌های سپاه بدر ارتباط گرفته بود توانست با هزینه خودش به عراق اعزام شود. ظرف شش روز مجوز پرواز به آسمان گرفت و به شهادت رسید.


نحوه به شهادت رسیدن داداش جواد را دوستان به شما نقل کرده‌اند؟
جواد چون دوره‌های تخریبچی و مربی تخریب را در بسیج دیده بود، خیلی به کارش مسلط بود و برای پاکسازی منطقه فلوجه رفته بود که همرزمش شهید مصطفی عارفی برای ما نقل می‌کند: با بچه‌های عراقی که صحبت می‌کردیم آنها می‌گویند در این منطقه ما شهیدی داریم که حالا اسمش یادم نیست بگویم که پیکر این شهید در درگیری با علائم انفجاری در پاکسازی هنوز باقی مانده است و نتوانسته‌ایم به عقب بیاوریم که بچه‌های ایرانی می‌گویند ما شعاع پاکسازی را زیاد می‌کنیم و به خاطر حرمت پیکر این شهید که روی زمین نماند تا هر چقدر توانستیم در منطقه جلو می‌رویم.  شهید محمد اسدی از شهدای سوریه و جانباز موسوی و جواد با هم در حال پاکسازی منطقه فلوجه بودند که در درگیری با تله انفجاری داداش به شهادت می‌رسند.
به نظر شما چه شاخصه‌ای در برادرتان بود که او را به درجه رفیع شهادت رساند؟
اعتقاد راسخی به ولایت فقیه و ائمه اطهار داشت و اعتقاد به این داشت دنیای دومی وجود دارد برای زندگی واقعی و این دنیای مادی و زودگذر را قبول نداشت و این دنیا را مقدماتی برای داشتن دنیای اخروی می‌دانست و در بیشتر هیئت‌ها از جمله هیئت بیت‌الحسین شرکت داشت وخود را خادم آنجا می‌دانست و در مراسمات عاشورا و تاسوعا شستن ظرف‌های هیئت را فقط خودش به عهده می‌گرفت. جواد آدم  عجیبی بود. حاضر بود سرش برود ولی حرفش پایمال نشود. من با ایشان درباره نرفتنش خیلی بحث می‌کردم و همیشه جواد با گفتن یک کلمه دهان من را می‌بست و آن اینکه«سر و بدنم همگی فدای حرم حضرت زینب(س)» من خودم پیمانکار ساختمان هستم و در اوقات تنهایی خود زمان خالی برای فکر کردن پیدا می‌کنم. تا لحظه‌ای که جواد به شهادت نرسیده بود برای من همان داداش کوچک بود ولی وقتی جای خالی او را می‌بینم تازه می‌فهمم او را به خوبی نشناخته‌ام.  او صد برابر من بزرگی داشت و حیف که دیر متوجه شدم.
فکر می‌کردید با رفتنش به عراق این قدر زود او را از دست بدهید؟
من هنوز پیامک‌هایی که به همدیگر می‌دادیم را به یادگار نگه داشته‌ام. هر وقت از اوضاع آنجا از جواد سؤال می‌کردم در جوابم می‌گفت اینجا شرایط خوب است و خیلی ما را تحویل می‌گیرند.
حتی داداش قبل از شهادتش به همه زنگ زده بود و از همه حلالیت طلبیده بود. خبر سلامتی‌اش را داده بود تا اینکه ساعت 3 بعد از ظهر همان روز از شماره‌اش با من تماس گرفتند که فرد تماس‌گیرنده سریع قطع کرد. در دل من آشوبی برپا شد. خودم با او تماس گرفتم. یک نفر جواب داد. فکر کردم خود جواد است و احوالش را پرسیدم. ولی کس دیگری جواب داد گفت من از دوستانش هستم. جواد زخمی شده است. او را می‌برند بغداد تا به ایران منتقل کنند. بعد از آن تماس قطع شد و من هرچه زنگ می‌زدم موبایلش خاموش بود. به هرحال کمی بعد خبر شهادتش را به ما اطلاع دادند. مقارن با شهادت برادرم، پدرمان در خواب دیده بود جواد سوار مرکب سفیدی شده و در دشتی می‌رود.
به عنوان سخن پایانی کمی از خلقیات شهید برایمان بگویید.
جواد احترام شدیدی برای پدر و مادرمان قائل بود. من گمان نمی‌کنم هیچ وقت پایش را جلوی حاج آقا دراز کرده باشد و همیشه دیدار و صله رحم را در فامیل رعایت می‌کرد و با خودش مهری به همراه داشت تا در خواندن نماز اول وقت موفق باشد. در موضوع جور شدن اعزامش یکی از دوستانش به نام مجتبی نجفی تعریف می‌کرد: ما یک برنامه نذر چهلگی میان خودمان گذاشته بودیم که هرشب در وقت معین به زیارت حرم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) برویم‌جواد ارادت خاصی به امام رضا(ص) داشت و تمام شب‌های نذر را مرتب به حرم می‌رفت ولی ما به خاطر تنبلی یکی در میان می‌رفتیم که روز چهلم جواد برگشت گفت: « ما که حاجتمان را گرفتیم.»

منبع: روزنامه جوان