روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره می زنند. هر سه نفرشان می سوزند و در جا به شهادت می رسند. پیکرهای شان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال می دهند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، بخش هایی از متن منتشر نشده کتاب «دا» است. کتاب دا خاطرات سرکار خانم سیده زهرا حسینی بود که به قلم سرکار خانم سیده اعظم حسینی به رشته تحریر در آمد و در زمان انتشار با استقبال گسترده مخاطبان روبرو شد. خواندن این مطلب را برای مخاطبان زیر 16 سال توصیه نمی کنیم.

از آن روز من توی جنت آباد بودم. مادرم اجازه نمی داد وارد غسالخانه بشوم یا قسمتی بروم که خیلی شلوغ باشد. من بیرون کنار اجساد می ایستادم. اگر کسی می آمد جسدی را شناسایی می کرد ما روی تکه کاغذ اسم را می نوشتیم و روی جسد یا تکه باقی مانده از بدن می گذاشتیم. روی یک برگه دیگر می نوشتیم که فلان شخصی از فلان خانواده یا آشنا به این اسم در این ساعت آمد و جسدش را شناسایی کرد. در این سه روز کارم این بود. در حالی که مادرم را می دیدم در یک حالت بهت و شوک قرار داشت. باور کردن و دیدن و از بین رفتن جوانانی که پرپر می شدند آسان نبود. با این حال مدیریت عجیبی داشت. به همه رسیدگی می کرد. به همه دلداری می داد. گاهی با صدای بلند صحبت می کرد: خانم چته؟ چرا گریه می کنی؟ الان که وقت گریه نیست. فقط تو که نیستی، بلند شو؛ بلند شو.

خودم دیدم در حالی که تمام بدنش می لرزید زنی که بچه اش را از دست داده بود بلند کرد و گفت: بلند شو، الان وقت گریه کردن نیست، وقت کمک کردنه. طوری برخورد کرد که او بچه اش را فراموش کرد و شروع کرد به کمک کردن. انگار ما جمع شده بودیم نه به خاطر اجساد، برای اینکه همدیگر را دلداری بدهیم. قوت قلب بدهیم و بگوییم باید شهر را نگه داریم. مادرم در این ماجرا قوی تر خودش را نشان داد. فقط من که نزدیک ترین فرد به مادرم بودم می دانستم از درون خرد شده. جلوی دیگران خودش را مقاوم و محکم نشان می داد در حالی که از درون در حال فروریختن و خالی شدن بود. من خیلی به او وابسته بودم. گاه پشت سرش که راه می رفتم، احساس می کردم دارد می آید به زمین. دست می گرفت به دیوار و راه می رفت. قشنگ لرزش را توی زانوانش احساس می کردم.

روز چهارم بود که مادرم گفت برو لباس هایت را جمع کن برو. مثل همیشه هیچ تحکمی نکرد. از آن آدمهایی بود که دستور نمی داد. هیچ یاد ندارم که با صدای بلند با من حرف زده باشد. طوری مرا بارآورده بود که از کسی حتی اگر نیازمند بودیم چیزی درخواست نکنم. حتی از خودش پول توجیبی نخواهم. صبح ها از خواب که بیدار می شدم می دیدم زیر بالشتم پول گذاشته. اجازه نمی داد من نیازم را به زبان بیاورم. قبل از گفتنم آماده کرده بود. به خاطر همین من اخلاقش را می دانستم. حالتش را می فهمیدم. خواسته اش را از چهره اش می خواندم. وقتی گفت برو لباسهایت را جمع کن فهمیدم این خواسته اش قلبی است که به زبان آورده. رو حرفش حرف نزدم. آمدم خانه ولی لباسی جمع نکردم. رفتم پشت بام، پشت بشکه های آبی که ذخیره کرده بودیم پنهان شدم. کمی بعد دیدم دایی محمد آمد دنبالم، پیدایم نکرد. رفت با مادرم برگشت. مادرم می دانست من کجا پنهان می شوم. آمدند روی پشت بام. نزدیک بشکه ها شد. طوری ایستاد که انگار من تو را نمی بینم و با خودم حرف می زنم. این طور گفت: خدایا اگر دخترم اینجا بود و صدای منو می شنید خوب بود. خودت می دونی من نمی تونم همراهش برم. یه عمر دلم پرپر می زد به داشتن یه پسر الان که این همه جوون داره از بین میره، اینا پسرای من اند؛ ای کاش دخترم می دونست حال منو عذابم نمی داد و می رفت.

حرفهایش را می شنیدم، گریه می کردم اما راضی نمی شدم از پیشش بروم. وقتی دید بلند نمی شوم، گفت: ای خدا صدای منو به دخترم برسون، خیلی دوستش دارم. بهش قول می دهم برم پیشش، وقتی این را گفت دیدم اشک هایش می ریزد. طاقت نیاوردم. بلند شدم. آمدم صورتش را بوسیدم. گفتم: باشه، اگه خواسته تو اینه من می رم ولی قول دادی به من. خدا رو گواه گرفتی که برگردی. خب؟ گفت: بهت قول دادم برمی گردم پیشت.

با هم آمدیم پایین. خودش برایم لباس جمع کرد. من دست نزدم. وقتی رفت توی حیاط به دایی سفارش کند چه کارهایی انجام بدهد، من آنقدر دستپاچه بودم که اشتباهاً چمدان مادرم را به جای چمدان خودم که شبیه بودند برداشتم و آوردم. با ماشین پیکان مادرم که با آن می رفت سرکار و حالا جلوی در خانه پارک بود راه افتادیم. دایی تا آن موقع لب مرز بود ولی چون خبرهای ناجوری از برخورد کثیف بعثی ها با زنان مرزنشین به گوش مان می رسید مادرم حساس شد و خبرداد دایی بیاید، دایی هم من و زن دایی را برد کرمان. خواهر بزرگترم و خاله ام آنجا بودند.

خودش چند روز بعد، برگشت آبادان. ما چند روز منتظر شدیم. دلشوره رهایم نمی کرد. اوضاع خرمشهر را وخیم اعلام می کردند. طاقت نیاوردم. آمدم اهواز کمپ جنگزده ها. منتظر آمدن مادرم بودم که دایی آمد. گفت: روزی که شما را گذاشتم کرمان و برگشتم توی خرمشهر، عراقی ها بیشتر شهر را گرفته بودند. من با هزار بدبختی خودم را رساندم فلکه آتش نشانی سر خیابان نقدی، روز 24 مهر بود. آنقدر گلوله به شهر می ریختند که نمی شد سر بالا آورد. یک جاهایی سینه خیز می رفتم. دنبال کسی می گشتم که از مادرت خبری داشته باشد.

جنت آباد و پادگان دژ صد دستگاه و شلمچه دست عراقی ها بود. یک جایی همانطور که سینه خیز بودم صدایی از دور شنیدم. کسی پشت دیوار پنهان شده بود. به من می گفت: محمد اگر دنبال خواهرات می گردی با آمبولانس رفت سید عباس، به همان حالت برگشتم پل قدیم و با یک ماشین رفتم سید عباس، ایستگاه دوازده آبادان. آنجا دیدم مادرت زینب پشت یک نیسان در حال رانندگی به سمت خرمشهر است. دست بلند کردم متوجه ام شد. نگه داشت و گفت: برو فیروزآباد آبادان قایم شو، من میام طرفت. رفتم جایی که گفته بود. هرچه نشستم نیامد. دوباره برگشتم، ولی پل خرمشهر را زده بودند. اجازه نمی دادند رد شویم. از این روز دیگر افتادیم دنبال مادرم.

دایی بعد از مدتی همت رودباری یکی از پاسدارهای خرمشهری را می بیند. او می گوید: محمد من می دونم خواهرمون زینب رحمت خدا رفته، کجا بردنش نمیدونم - ولی به ما اطلاع دادند زینب شهید شده - ما که خودمان را رساندیم، جسدش را برده بودند. دایی این طرف، آن طرف توی شهرها می گردد تا سر از تهران در می آورد. توی گشتن ها به قسمت اطلاعات بهشت زهرای تهران وقتی اسم مادرم را دادند می گویند چنین جسدی داشتیم. شانزده روز هم نگه اش داشتیم توی سردخانه. ارتش شهادتش را تأیید کرده بود، پزشکی قانونی هم صورت جلسه کردند، چون خانواده و کس و کارش را پیدا نکردیم و اینجا اجساد زیادند و احتمال عفونت جسد بوده، خاکش کردیم. صورت جلسه را نشان دایی می دهند. نوشته بود که توی لباسش آدرس و تلفنی از تهران، شهرآرا بوده. به آنجا زنگ زدند. صاحب خانه گفته ما چنین کسی را نمی شناسیم. ولی پسرمان سرباز بوده توی خرمشهر، الان زخمی و در بیمارستان بستری است. به بیمارستان مراجعه شده، از آن سرباز می پرسند چنین خانمی را می شناسی؟ میگوید در این حد که ما که در خرمشهر می جنگیدیم به این خانم می گفتیم مادر زینب. گفته بود اهل کرمان است و دو تا دختر دارد و پسر ندارد. من آدرس خانه مان را داده بودم اگر شهید شدم به خانواده ام اطلاع بدهد. در همین حد. دایی مطمئن می شود که مادرم همان جا خاک شده، چون خالکوبی های روی دستش را هم به عنوان علامت های جنازه ثبت کرده بودند. کلیدهای خانه، گواهینامه و کارت پرسنلی شهرداری اش را هم که توی جیبش بوده به دایی می دهند. دایی باز از بچه های خرمشهر پرس و جو کرد. بالاخره این طور متوجه شدیم که روزهای قبل بیست و چهارم مهر که به خاطر شدت کشتار خرمشهر خونین شهر نام گرفت، شرایط خیلی بحرانی بوده. آقای سامعی شهردار وقت خرمشهر به عده ای که جلوی آتش نشانی مستقر بودند می گوید هر کس رانندگی بلد است بیاید برای کمک رسانی ماشین تحویل بگیرد.

مادرم آمبولانس می گیرد و مجروح ها و جسدها را با دو نفر دیگر از توی کوچه پس کوچه ها جمع می کردند. روز بیست و چهارم وقتی دایی را در آبادان می بیند و بعد به خرمشهر برمی گردد، این بار دو تا مجروح ارتشی که یکی از آنها خلبان هوانیروز بوده را برمی دارد و به طرف آبادان راه می افتد. روی پل خرمشهر ماشین را با خمپاره می زنند. هر سه نفرشان می سوزند و در جا به شهادت می رسند. پیکرهای شان را تا اهواز با ماشین و از آنجا با هلیکوپتر به تهران انتقال می دهند. الان آن دو تا ارتشی در ردیف بالا سر مادرم خاک اند. عکس آن خلبان هم هست. من نزدیک چهلم مادرم بود که آمدم سرمزارش، قطعه24 خاکش کردند. الان ردیف پایین مزار شهید چمران است.


غم از دست دادنش خیلی برایم سنگین بود. او فقط مادرم نبود. همه کسم بود. نمی توانستم نبودنش را به خودم بقبولانم. پانزده سال جیرفت کرمان ماندم. همان جا هم ازدواج کردم. اما همیشه آماده برگشت بودم. هیچ وقت احساس نکردم باید جیرفت بمانم. خودم را خرمشهری می دانستم. همیشه مسافر خرمشهر بودم تا بالاخره سال ۷۵ برگشتم خرمشهر

*این متن پیش از این در مجله عصر اندیشه منتشر شده است.